۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

مخفیانه

یک تصویر از سال‌ها پیش به روشنی توی ذهن‌م مانده است:


داشتیم با دختری که دوست‌ش داشتم، از جایی برمی‌گشتیم. سوار ماشین او بودیم. توی راه دوست‌ش به او زنگ زد که برای‌ش چیزی آورده و یک جایی وسط راه قرار بگذارند تا بگیرد. دوست‌ش را می‌شناختم اما او از نوع رابطه‌ی دونفره‌مان خبر نداشت. جایی توی اتوبان کردستان قرار گذاشتند. ماشین دوست‌ش را که دید، چهل پنجاه متر مانده به ماشین کنار اتوبان زد کنار و به من گفت: از ماشین پیاده نشو لطفن، همین‌جا بنشین، الان برمی‌گردم. تعجب کردم. چرا نمی‌خواست دوست‌ش من را ببیند؟


واقعیت بسیار ساده بود: دختری که دوست‌ش داشتم، نمی‌خواست کسی از رابطه‌مان خبر داشته باشد، لحظه‌های دونفره‌مان خیلی خوب بود، اما نمایان بود که دوست ندارد تصویری که از او در پابلیک دیده می‌شود، تصویر آدمی باشد که با من دوست است. این به‌شدت برای من آزاردهنده بود اما به‌خاطر آن‌که بسیار دوست‌ش داشتم، تا مدتی شاید حتا طولانی، رابطه را با همین شرایط پیش بردم تا این‌که دیگر تاب نیاوردم و جایی بریدم. حس می‌کردم به قسمتی از وجود و شخصیت‌م آسیب جدی وارد شده است. حس می‌کردم برای‌ش خجات‌آور است که به دیگران بگوید با هم هستیم و این به‌نظرم تحقیرآمیز بود. به خودم قول دادم تا آخر عمرم دیگر خودم را در چنین جایگاهی قرار ندهم.


چند سال بعد، در یکی از رابطه‌های کوتاه‌ مدتی که داشتم، متوجه شدم خودم دارم همین رفتار را با کس دیگری انجام می‌دهم. احساس خجالت نبود، اما تازه او را شناخته بودم و نمی‌خواستم تا هنگامی که با خودم به نتیجه برسم رابطه‌ام با او کار می‌کند یا نه، اعلام عمومی بدهم. دختر اصرار داشت من را به جمع دوست‌ها و حتا خانواده‌اش ببرد و من نمی‌خواستم و رسمن فرار می‌کردم. مدتی که گذشت، از طرف او متهم شدم که دختر دیگری در زندگی‌ام هست و به همین دلیل است که بر مخفیانه بودن رابطه‌مان پافشاری می‌کنم. با آدم دیگری رابطه‌ای نداشتم، اما راست می‌گفت؛ دوست نداشتم از رابطه‌مان کسی خبردار شود؛ همان‌طور که بود را بیش‌تر می‌پسندیدم. اما او این را نمی‌خواست و به من گفت: با این شرایط نمی‌تواند ادامه دهد و به‌تر است تمام‌ش کنیم. از ترس از دست‌دادن‌ش برای مدتی آن‌چه را کردم که او گفت. خیلی زود، هر دو فهمیدم که رابطه‌مان به جایی نمی‌رسد.


بعد از آن بود که یاد گرفتم توی رابطه‌های‌م حرف بزنم. حس‌های‌م را بگویم و نه خودم بلاتکلیف بمانم، نه طرف مقابل را در بلاتکلیفی بگذارم. رابطه را بدون آن‌که حرف‌ش را بزنم، در ذهن‌م جلو نبرم و نگذارم او نیز چنین کاری کند. بدون رو دربایستی یا نگرانی همان چیزی را که بین‌مان وجود دارد و همان حسی را که دارم با آدم روبه‌روی‌م در میان بگذارم. این رک‌بودن البته سخت است ولی کار می‌کند. هم خودتان و هم طرف‌تان می‌دانید چه جایگاهی دارید و در کجای رابطه قرار دارید. اگر توافق داشتید، ادامه می‌دهید و اگر دیدید ادامه‌داشتن‌ش تحت شرایط «الف» آزارتان می‌دهد، یا شرایط «ب» را تعریف می‌کنید و هر دو می‌پذیرید، یا خداحافظی می‌کنید.


آقای پیش از غروب

۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

التزام عملی به «تو نکن!»

ممکنه شما بگین مهم نیست اما من می‌گم از مهم‌ترین چیزا توی رابطه‌ی نزدیک دونفره و بیشتر اینه که حواس‌مون باشه هرقدر هم که نزدیک باشیم، سلیقه‌هامون یه جاهایی خیلی فرق می‌کنه با هم و باید سلیقه‌های همدیگه توی انتخاب پارتنر و الخ برامون محترم باشه. سخته ها. یه جاهایی خیلی خیلی سخته.

دوست‌پسرم رو با یه من عسل هم نمی‌شد خورد. من با خوش‌تیپ‌ترین پسری که تا اون موقع هر دومون دیده بودیم روابط غیرافلاطونی داشتم و شاد بودم. پسره خیلی هم از نظر من آدم‌حسابی بود. ولی به هر حال چند تا فاکتور داشت که به نظر دوست‌پسرم بخشودنی نبود اصلاً. این دو نفر همدیگر رو بیشتر از این‌که بخوان به واسطه‌ی من بشناسن به واسطه‌ی آدم دیگه‌ای می‌شناختن. حالا مهم هم نیست. حال دوست‌پسرم خراب شده بود. نمی‌تونست باور کنه که دوست‌دخترش از پسری با مشکلات رفتاری گنده خوشش میاد. (این‌جا لازمه توضیح بدم که خیلی ظریف باید توی عکس‌العمل‌های آدم‌ها تشخیص بدیم که مشکل‌شون حسادته یا این موضوعی که من دارم سعی می‌کنم توضیح بدم.) با هم حرف که زدیم، اشکم رو که درآورد، فهمید که اشتباه کرده. انتخاب منه. حق منه.

وقتی با کم‌هوش‌ترین دختر جمع (از نظر من) رفت توی اتاق خیلی ناراحت شدم. دقیقاً فقط از این‌که چرا دوست‌پسرم این‌قدر سطح سلیقه‌اش پایینه یا این‌که چرا دایره‌ی انتخابش این‌قدر وسیعه. توی فکر بودم و ناخودآگاه داشتم تجربه‌ی پاراگراف بالایی رو مرور می‌کردم. وای! من هم داشتم همون اشتباه رو تکرار می‌کردم. داشتم تکرارش می‌کردم و فکر می‌کردم چاره‌ای ندارم. در حالی‌که داشتم. جای خودم و دوست‌پسرم رو عوض کردم. دقیقاً شد ماجرای پاراگراف بالایی. خیلی سریع حالم خوب شد و از موضوع گذر کردم. بعدتر فکر کردم با خودم که اگه دوست‌پسرم نفر دومی بود که توی این موقعیت گیر می‌کرد، احتمالاً اون‌جوری واکنش تند نشون نمی‌داد. بعدتر فکر کردم که چه سرمایه‌ی خوبیه این تجربه‌ها. چقدر به پخته شدن شخصیت آدما کمک می‌کنه.


خانم بل دو ژور

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه


گفت یک موقعیت کاری خوب برایش پیش آمده در سوئد. گفتم خب؟ گفت دلم نمی‌آید آن را از دست بدهد اما مادرم می‌گوید حتی یک روز هم اجازه نده نامزدت از تو دور باشد. توی دلم گفتم این مادرها با این طرزفکر ازمدافتاده‌شان.
بیست و سه چهار ساله بودم و تازه پارتنرم را فرستاده بودم جایی نه خیلی دور برای کار. قبل رفتن همان حرف‌های معمول دلدادگی بین‌مان رد و بدل شده بود که رابطه‌مان مهم‌تر است از هر چیز دیگر در دنیا و اگر قرار باشد صدمه ببیند نمی‌روم. من طبعا رفته بودم در آن ژست بالغ که چطور ممکن است سد راه پارتنرم شوم؟ که حالا اگر نرود روزی در آینده، دور یا نزدیک، از من به خاطر اینکه مانع پیشرفتش شدم متنفر می‌شود. اینجا پیشرفت البته به معنی موقعیت بهتر فردای مشترکی هم بود که نقشه‌اش را کشیده بودیم.
گمان می‌کنم اگر بخواهند به توانایی آدم‌ها در هندل کردن رابطه‌های راه دور مدرک بدهند ما با تجربه‌ی آن چند سال می‌توانیم سرضرب بنشینیم در مقطع دکترا. آن‌همه‌ای که مایه گذاشتیم از خودمان. آن‌همه که هر قدم را بالا و پایین کردیم قبل برداشتن. آن‌همه وقت که می‌گذاشتیم برای رابطه. آن‌همه هوشیار و آگاه و حساس که بودیم به هر جزئی از روزمره که می‌شد فاصله بیندازد بین‌مان.
یادگار من از آن سال‌ها ملغمه‌ای است از لذت و درد. لذتش لذت، دردش درد. اصلا انگار رابطه‌ی راه دور را بشود گذاشت معادل دراگی که درک هرکدام را ده برابر کرده باشد برایمان. یادگار من از آن سال‌ها حسرتی است که مانده بر دلم. از آن فردایی که نیامد آخر. که دوری رویایش را گرفت از آینده‌مان ... یادگار من درک این نکته‌ی ساده است که وقتی می‌دانستیم رابطه برایمان از هرچیزی مهم‌تر است جواب فقط یک کلمه می‌توانست باشد: نرو. نمی‌روم. دوری را باید می‌گذاشتیم انتخاب آخر. ناچارترین‌شان.

حالا وقتی کسی می‌گوید لانگ‌دیستنس من عصبانی می‌شوم. جنس عصبانیتم شبیه خشمی است که دارم از هر محدودیت اجباری دیگر. نمی‌شود تعمیم داد طبعا اما می‌توانم بگویم جنس رابطه‌های راه دوری که من دیده‌ام دوروبر خودم هیچ‌کدام شبیه موقعیت جینگیل و مستان آن جوان فیلم‌های آمریکایی نیست که پارتنرش را در شهر کوچک زادگاهش ترک می‌کند و می‌رود نیویورک مثلا به قصد پیشرفت. هیچ‌کدام انتخاب بین خودت و رابطه‌ات نیست. انتخاب بین خودت و هیچ است. یعنی انقدر تفاوت بین ماندن و رفتن زیاد است که انتخاب خنده‌دار می‌شود اصلا.
یک جورهایی انگار همان جبری که خیلی‌هامان را بی‌وطن کرده، بختکش را انداخته روی روابطمان. حالا این جبر فقط این نیست که داخل مرزهای مملکت خودمان نمی‌شود به سادگی زندگی را گذراند دیگر، که باید کفنت دور کمرت باشد اصلا، که داخل همین یک میلیون و ششصد و چهل و هشت هزار و صد و نود و پنج متر مربع هم باید انقدر آزاد باشی که هرلحظه بتوانی بروی پشت کوهی برای درآمد درخور ... یا اینکه اصلا بخش عمده جوانی‌مان دارد موقت، ناپایدار، غیرقابل‌پیش‌بینی، در تعلیق گرفتن اقامت ناکجایی می‌گذرد ... جبرش شاید حتی آنجا باشد که با این هیولای تاریکی که سایه انداخته روی محیط‌های اجتماعی روزمره‌مان، با آن‌همه محتاط و دست‌به‌عصا که مجبوریم باشیم در محیط کار، محل تحصیل یا هرجایی شبیه این، این‌همه فاصله که انداخته‌اند بین ما با جنس موردنظر، بین رفتارمان در خانه و شکل بیرونی‌اش در اجتماع، که شاید مهمانی به مهمانی، set up به set up ، یا خیلی اگر اجتماعی باشیم در کافه‌گردی‌های عصرانه بتوانیم یکی را اندازه‌ی یک رابطه چارک بزنیم، دور از انتظار هم نیست که ‌این‌همه رابطه، دورادور، مجازی، پا بگیرد و این‌همه لانگ‌دیستنس دربیاید از آن.

تعمیم نمی‌دهم. جامعه‌شناس که نیستم. دارم تجربه‌های ریز ریز و مشاهدات میدانی خودم را می‌نویسم. زخم خورده هم هستم از دوری و وقتی زخم خورده باشی خیلی نمی‌شود واقعیت را جدا کرد از هذیان‌های خشمت. از تجربه‌ام انقدر می‌دانم که اگر کسی را می‌خواهی، دوری نباید هرگز انتخابت باشد، و اگر فاصله ناگزیر است باید بگذری از خواستنش. روی کسی که رفته دیگر نمی‌شود حساب کرد. نه که روی او. نه که روی شخصیتش یا عشقش یا تعهدش یا هرچه. روی بازی‌هایی که درمی‌آورد دوری این وسط، روی ذات فاصله و جایی که می‌اندازد در روابط انسانی. یک رابطه‌ی ملایم دوستانه‌ی از راه دور که گاهی به دیدار و لذت‌های موقت تازه می‌شود و در فواصلش دو طرف زندگی مجزای آزاد خودشان را دارند شاید. اما سرمایه‌گذاری روی چنین رابطه‌ای ... نه.

باشد. پا به زمین نکوب. من تجربه‌ی خودم را می‌گویم. تو اگر می‌خواهی خودت امتحانش کنی حق داری. همان‌قدر که من وقتی پا می‌کوبیدم به زمین که این مادرها با این عقاید ازمد‌افتاده‌شان، حق داشتم. فقط بگذار بگویم یک روزی ممکن است برگردی عقب، یک روزی که چروک افتاده به پیشانی و دلت، حسرتی مانده فقط از آن خیال عاشقانه‌ی دور، و از خودت بپرسی چطور توانستم بیست‌و‌چند‌سالگی‌ام را، در آن اوج شهرآشوبی، طغیان خواستن و شور و شگفتی، به انتظار یک آینده‌ی نامعلوم سر کنم؟ چرا خیال کردم سهمم می‌شود فقط تمام آن روزها و ماه‌های تکراری تنهای معمولی باشد، به امید زنگ تفریح‌های کوتاه ناپایدار بعدش؟ چرا فکر کردم محروم شدن از همه‌ی لذت‌های ترد و شادی که می‌ریزد در روزمره‌ی آدم‌هایی که همراه مدام روز و شب هم‌اند، محروم شدن ازآن‌همه تجربه‌های دونفره در زندگی عادی روزانه که می‌تواند سکوت کسل هر قدم تکراری را تبدیل کند به ضرباهنگ رقصان هیجان و شور، باید داستان عاشقانه‌ی جوانی من باشد؟ چرا فکر کردم بعدها چیزی می‌تواند جای آن لذت بالقوه‌ای را که یک بیست ساله، یا بیست‌وچهار ساله، یا بیست‌وهفت ساله می‌تواند ببرد از روزمره‌اش و من نبرده‌ام پر کند؟ چرا نمی‌دانستم که یک روزش هم یک روز از عمر کوتاهی است که وقتی گذشت دیگر برنمی‌گردد؟

خوش‌به‌حالت اگر آن روز جوابی به این سوالات داشتی. من ندارم.



خانم ایندیسنت پرپوزال

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

اون ورش رو دیدی؟

يادتونه ماجراي اون ايده‌ي هيجان انگيز كودكي‌مون ‌رو كه اگه يه چاه از وسط كره‌ي زمين حفر كني كجا سر در مي‌‌آره؟ بعدِ اين همه سال دقيقن اون طرف كره كه نه جاي زندگي‌ من بوده و نه احتمالن مي‌خوام كه باشه، نشسته بوديم و داشتيم روي "من" به مثابه‌ي موش آزمايش‌گاهي تحقيق مي‌كرديم كه بفهميم حكمت اين "خارج‌پسندي"م چيه.

راستشو بخواين اولش كه پرسيد به روم نياوردم، ولي بعد بلافاصله نشستم به فكر كردن كه من چمه واقعن! آيا يه روان‌پريشي توي عاشق شدن بيرون خاك كشورم بهم حاكمه؟ بعد به شدت رياضي-بيس شمردم كه اين "n" تا آدمي كه برام مطرح و جدي بودن توي زندگي‌م، چندتاشون "خارجي" (از نظر جغرافياي زندگي‌شون) به حساب ميومدن و چندتاشون "داخلي". بعد به يه نتيجه‌ي خيلي بي‌ربطي رسيدم كه براي خودمم جالب بود. اكثر اين آدما بجز بحث جذابيتاشون (كه خب براي من يه مدل استانداري داره و براي هر كس ديگه‌م همين‌جوره طبعن) يه خاصيت مهم ديگه‌م داشتن: "كم ريسك" بودن.

ديديد يه عده دربه‌در رابطه‌هاي تضمين‌ شده‌ن؟ ازهمون اول؟ يه جور اعصاب خورد كن و احمقانه‌اي؟ ديديد گارانتياي ابلهانه مي‌خوان از آدم؟ من از اون ور، يه جور اكستريمي برعكسم، دنبال آدماي "تضمين نشده" مي‌گردم توي زندگي‌م. هم تضمين نخوام و هم تضمين ندم. اتفاقن راه دوريا از نظر تعداد اتفاقاي زندگي من اونقدي وزن ندارن، اما "تضمين نشده‌ها" تقريبن تمام گذشته‌من، همه‌ش. همين "تضين نشده‌گي" خيلي وقتام همين‌جا پيدا شده و رابطه‌م دوره‌ي خودشو موفق گذرونده.

اما وسواس عجيبم به تضمين نشده بودن، دست و پا رو از لحظه‌ي اول نبستن و فرصت نفس كشيدن واقعي دادن، يه جورايي همراه بوده با حمله‌هاي تنانه و احساسي، بي‌دريغ عاشقي كردن،‌ ديوونگي كردن (عاشق ديوونگي توي عاشقي نيستين؟) و گاهي آماده بودن براي تسليم تقريبن همه چيز، لااقل يه لحظاتي رو تجربه كردم كه با همه‌ي علمي كه به ناممكن بودن اين مدل جاودانگي داشتم ‌و دارم، دلم خواسته همه چي‌مو بدم براي امتدادش. خلاصه اين وسواسه از يه جنسيه كه ساختار رابطه‌ي ال-دي (راه دور) موقع شكل گرفتن رابطه ارضاش مي‌كنه قشنگ، درست عين "گارانتي تعويض" كار مي‌كنه، ريسك جون كندن و شكستاي سنگينو هزاربار كم‌تر مي‌كنه.

همين وسواسه شايد باعث شده رابطه‌هاي "احتمالن" پايدارتر و دم دست‌تر و مقدورتري‌ رو از دست بدم، اما توي ترازوي زندگي ‌من، وزن لذت حمله‌ي آزدانه و بي دغدغه به رابطه برام هنوز خيلي بيشتر از شانس مبهم رسيدن به يه مدل رابطه‌ي پايداره، پايداري‌اي كه اگه با خودم خلوت كنم، مي‌فهمم به وجود اين مدل‌ش از بيخ و بن ترديد جدي دارم.

آقای کلوزر

۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

اینطوری است که من حتی نمی‌توانم بگویم چند وقت. بگویم یک سال، از آن روزها که لحن‌مان نرم نرم تغییر می‌کرد در خلال چت‌ها و ایمیل‌ها، یا بگویم یک ماه، از روی هم جمع بستن ساعت به ساعت زمانی که به قامت ِدقیق ِ واژه‌ی دوست کنار هم گذرانده بودیم. اینطور بگویم که وقتی برای ماندن آمد به روایتی یک سال و به روایتی یک ماه گذشته بود از دوستی‌مان. روایت سومی هم هست. می‌شود اینطور بگویم که وقتی برای ماندن آمد دل من درگیر یک سال و یک ماه‌ش نبود. خیلی پیشتر، خیلی بیشتر، رفته بود برایش.
از مرحوم اورکات به واسه‌ی دوستان مشترک شناخته بودیم هم را. بعد سربه‌سرگذاشتن‌ها و پیام‌های خصوصی و بعدها ایمیل‌های قطاری و چت‌های یکی دو ساعته. وقتی برای اولین بار هم را دیدیم می‌شد گفت رابطه‌مان کمی قبل‌تر در خلال همین‌ها آغاز شده است. پای دل اما با قرارها آمد وسط. هفته‌ی اولی که با هم گذراندیم فهمیدم یک چیزی دارد آن ته و تو تکان می‌خورد. یک چیزی که قرار بود فعلا تکان نخورده باقی بماند تا رسوب جدایی قبلی‌ام ته‌نشین شود. بعدتر که مطمئن شدم این دل‌تکانی چندان به اختیار من نیست خودم را ول کردم در رابطه. گذاشتم با همان چت‌ها و تلفن‌ها و ایمیل‌ها و هر از گاهی آمدنش ــ با بهانه و بی‌بهانه، در فواصل نسبتا منظم آن‌قدر که بشود به پایش انتظار کشید ــ رخنه کند به زندگی‌ام. دلم قرص بود که جدایی موقتی است. کمی بعدتر می‌آید که بماند.

آمد. امیدوار و مشتاق هم آمد. اما رابطه در وادی کافه و سینما و مهمانی و پارتی و سفر دسته‌جمعی و امتحان پایان ترم و قرار کاری و تعمیر ماشین و کار بانکی و تمدید گواهینامه و خرید و هزار خرد و ریز روزمره‌ی دیگر کار نکرد. اختلاف سلیقه، تفاوت، ناسازگاری ذره ذره ریخت توی رابطه. شخصیت روزمره‌مان آرام آرام مجال پیدا کرد عرض اندام کند. فهمیدم در این مدت عقیده‌اش را درباره جنگ عراق شناخته‌ام، اما برخوردش را مثلا با شوخی‌های دوستانه در جمع نه. چیزهای نامحسوس ریزی ناگهان سربرمی‌آورد آن میان. این‌همه حرف زده بودیم و تازه انگار دستمان می‌آمد آدم مقابلمان کی است. کجای تقسیم‌بندی‌مان است از رفتارهای روزانه‌ی دیگران. آن دیدارهای تخت‌خوابی و وقت‌گذرانی‌های دونفره‌ی کوتاه انگار دنیای جدایی بود اصلا. از من ایراد می‌گرفت که هیچ‌چیز را جدی نمی‌گیرم. از برنامه‌هایی که می‌ریخت برای آینده یا هفته‌ی بعد تا رفتار فلان‌کس را با خودم در مهمانی پنجشنبه که به نظرش زننده می‌آمد. من بحث می‌کردم که زیادی سخت‌گیر است و فرق نمی‌گذارد بین مسایل جدی و اتفاقات بی‌اهمیت و مضحک روزانه. می‌گفتم شوخ‌طبعی کافی ندارد برای دیدن روی دیگر سکه.

از این دست زیاد پیش می‌آمد بین‌مان. هی برمی‌گشتیم عقب. می‌دیدیم درباره‌اش حرف زده بودیم در یکی از تماس‌های تلفنی یا گپ‌های بعد هم‌آغوشی یا کافه‌نشینی‌های هول‌هول. اما در بحث این‌همه تفاوت به نظرمان نرسیده بود. فکر نکرده بودیم در عمل ممکن است بشود یک ناسازگاری کامل. بشود دو آدمی که از رفتار اجتماعی هم لذت نمی‌برند. حتی شرمنده می‌شوند ... قبل از اینکه رابطه بالا بگیرد جدا شدیم ...

بعدها من زیاد برگشتم به آن ماجرا. به آن توهمی که پیدا کرده بودیم از آشنایی و شناخت در دوره‌ی دوری. بخشی را گذاشتم به حساب سن کم. بخشی از آن توهم اما گردن آن‌همه زمانی بود که گذاشته بودیم پای تماس مجازی و تلفنی و خیال کرده بودیم جای یک ارتباط واقعی را می‌گیرد ... بعدها من زیاد از خودم پرسیدم آیا اساسا اسم آن دوره‌ی یک ساله از تجربه ام را با این آدم، ارتباطی که از راه دور شکل گرفته بود و با دید و بازدیدهای گاه و بیگاه تمدید شده بود ــ با هر حجمی از تماس روزانه یا وقت و انرژی صرف شده، با هرآن همه‌ای که دلم رفته بود برایش ــ می‌توانم بگذارم "رابطه"؟

خانم بیترمون

۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

شهر سوم

اگر به من می‌گفتند که در یک گراند هتل توی فلان شهر ساحلی اروپایی لای ملافه‌های طلایی بلایی طرح آرت‌نوو، زیر نورهای ملوی دیواری که با یک دکمه‌ی طلایی‌تری خاموش و روشن می شوند با فلانی ساکن شدی و شاید هم از پشت بغلت کرده باشد و بهت رنگین‌کمان توی آسمان را نشان می‌دهد که حواست پرت شود از بغضی که بیخ گلوت را فشار می‌دهد، می‌گفتم به هر حال داستان خوبی می شد! یک گراند هتل خلوت که انگار مال زامبی‌هاست، یک شهر ساحلی، یک معشوق جان آغشته به بهار، رنگین‌کمان نادر زیبایی توی آسمان، ویکتور خارا که می‌خواند، کوکتل خنک، صدای مطبوع تابستان، همه‌ش خیلی داستانی‌تر از واقعیت است.اما من برایتان واقعیت را از روی همان تخت تعریف می‌کنم. جوری که بغلم خوابیده باشد و چیزی بنویسد و من هم چیزی بنویسم و هیچ با هم حرف نزنیم و پایش را چسبانده باشد به پایم و من ته فکرم بگویم اووووه. هنوز چهار روز دیگر هم با همیم و ته‌تر فکرم بگویم روی ملافه‌ی سفید چه پاهای آفتاب‌سوخته بزرگی دارد ها.


الان می توانم از وسط یک لانگ دیستنس بنویسم. می توانم از جای خوبش بنویسم. از وسط کانسپت "شهر سوم". شهر سوم در رابطه‌ی لانگ دیستنس آن شهری‌ست که آدم‌ها می‌خواهند تویش کمی فراموش کنند. می‌خواهند کمی ادای با هم بودن را دربیاورند. می‌خواهند به روی خودشان نیاورند توی زندگی روزمره چندهزار کیلومتر میانشان فاصله‌ست. می‌خواهند همدیگر را جایی خارج از زندگی روزمره‌ی جفتشان داشته باشند، پس هم را توی شهر سوم می‌بینید. شهر سوم شهر بی‌خاطره‌ای‌ست. برای همین خوب است که توی شهر سوم باشی. شهر سوم شهر خوشی های بی‌حد و حصر است. شب‌های مستی طولانی، شب‌های بی‌خوابی، استخر، ساحل، رستوران‌هایی که هرگز نرفتی اما از آن سفر به‌بعد می‌شود فلان هتل توی فلان شهر غریب. می‌شود فلان جزیره با شن‌های سفید ساحلش. فلان رستوران که غذای دریایی خوشمزه داشت. شهر سوم می‌شود ساعت‌های کش‌آمده ولو شده لای ملافه‌های هتل. دو نات دیستربی که چراغش خاموش نمی شود پشت در هرگز... می‌شود هشت‌پا خوردی تا حالا؟ که توی داستان همیشگی نیستی... که توی خانه نیستی. سر کار نداریم. خانه نداریم. دوست نداریم. آشنا نداریم. فقط هم را داریم. که روزها ساعت ندارد. نمی‌دانی چند شنبه‌ست. نمی‌دانی چه وقت روز است. پرده‌های قطور نقش آرت نوو را پس می‌زنی آفتاب با تمام زورش می‌پاشد توی اتاق... می فهمی که خیلی روز است... می‌بینی بد نیست یک ساعتی بروید لب استخر ها... می‌بینی حتی می‌توانی هم نروی و باز خوب باشد. می‌بینی ای بابا انقدر خوابیدیم به صبحانه‌ی هتل نرسیدیم؟ عیب ندارد پس برویم ناهار.


"شهر سوم" تنها جای خوب رابطه‌ی لانگ دیستنس است. مثل ارگاسمی می‌ماند که یک هفته طول کشیده باشد. که از من می‌شنوید کاری نداشته باشید بعدش چه روزهایی می آید. در دم می‌شود آن‌جا خیلی لحظات خوبی داشت. شاید تمام لطف این رابطه همین یک هفته‌ست...


لانگ دیستنس رابطه‌ی پیچیده و سختی‌ست. به من باشد، می‌گویم حقیقت این است که کار نمی‌کند اگر به چشم سرمایه‌گذاری عاطفی بهش نگاه کنید، بارها سرخورده‌تان می‌کند. وقتی دورید، رابطه می‌شود همین چیزهایی که نداریم همیشه. آدم هجران می‌کشد مدام. آدم توی تمام بحران‌های زندگی‌ش کسی را ندارد که کنارش باشد در حالی که در کلام یکی را دارد. آدم به حال خودش گذاشته شده است. این که یکی را داری، فقط ظاهر ماجراست. در عوض جایزه‌ش همین شهر سوم است. بعد باز از من بپرسید می‌گویم می‌ارزد. تمام روزهای عادی زندگی‌ت یکی را داری و نداری. شهر سوم تجلی همه‌ی نداشته‌ها و داشته‌های آدم توی این رابطه‌ست. بعد نه که کوتاه است، نه که هر کدامتان توی شهر اول و دوم زندگی دیگری دارید که ازش دورید، خودش خود‌به‌خود خیلی خوب می‌شود... هیچ لازم نیست زحمتی بکشی برای این‌که روزهای خوبی بگذرانی... خودش می‌شود. اما از من نپرسید بعدش چه‌طوری برمی‌گردید به زندگی عادی... چون نمی‌دانم. چون فکرش هم سخت است. اما قول می‌دهم اقلن یک ماهی بعدش شارژید. یک ماه شارژ بودن کم است؟ بعد شما جور دیگری بلدید تضمین کنید یک هفته ارگاسم باشید و یک ماه بعدش سرخوش؟


از این رابطه خیلی حرف زدند همه. همیشه هی گفتند وای چه بد است. چه سخت است. چه کار نمی‌کند. گفتند چرا این بلا سر ما آمد؟ چرا همیشه این‌طوری شد که یکی رفت یکی ماند؟ اما صادقانه که بخواهم بنویسم، خوشی‌ش یک کیفیتی دارد که هیچ توی رابطه‌های نرمال، راحت به دست آدم نمی‌آید یا اگر می‌آید، لای چرخ روزمرگی از حال می‌رود. گیرم از لحاظ کمی، شارژت نکند اما آدم در عوض کیفیتی را تجربه می‌کند که یک‌جایی عمق وجودش را بدجوری می‌لرزاند. که اگر اهل "شدت" باشید توی زندگی، که اگر کمی رگه‌های سادیستی‌مازوخیستی مجبورانه داشته باشید، این رابطه دقیقن برای شما ساخته شده است.


البته نمی‌دانم خودم هنوز هم... شاید هم یک جایی آدم بِبُرد... اما فکر می‌کنم - و مطمئن نیستم - اگر آدم، آدمِ این باشد که دلش بخواهد یک چیزی تکانش بدهد، اگر آدم از این آدم‌هایی باشد که معتقد باشد زندگی باید بگاید و جلو برود، این یکی از راه‌هایش است. یک جبری‌ست دوری، که می‌شود شاید تبدیل به چیز دوست‌داشتنی‌ای‌ش کرد. اما باز هم نمی‌دانم... شاید همین من هم یک روزی به یک رابطه‌ی غیر دور روزمره پناهنده شوم و بخواهم بدانم که هر روز که به خانه برمی‌گردم، کسی را دارم که بدانم هست. که بداند هستم. که خوشی عمیق شهر سومی‌م را بدهم به خوشی‌های با هم غذا پختن و با هم موزه رفتن و با هم بچه درست کردن...


من از تجربه‌ی خودم فقط می‌توانم حرف بزنم. سعی می‌کنم حال‌گیری نباشم و نمی‌نویسم که تهش یک فرودگاهی‌ست که تو را می‌برد به یک شهری، او را می‌برد به شهر دیگری. از من می‌شنوید شما فقط فکر کنید به یک رنگین‌کمانی که توی آسمان است. حالا گیرم غیب می‌شود بعدش اما یک حال نرم و نازکی می‌شود آدم وقت تماشاش که نمی‌شود فکر کنی چون غیب می‌شود بعدن، تماشاش نکنم اصلن.


خانم وات‌اور ورکس

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

«شما یادتان نمی‌آید»، یک زمانی تلفنچی‌بودن به این معنی بود که مقابل یک صفحه‌ی بزرگی با تعدادی سوراخ که روی آن تعبیه شده بود می‌نشستی. تعدادی سیمِ رابط هم دستت می‌گرفتی. بعد هربار که از جایی صدای زنگی می‌آمد، سر یکی از سیم‌ها را فرو می‌کردی در یکی از سوراخ‌ها، سر دیگرش را در هم سوراخ دیگری می‌کردی. این‌ جوری آن دوتا آدم به هم وصل می‌شدند. هر بار به صفحه‌ی مذکور نگاه می‌کردی، یک تعدادی سیم بود که بی‌آزار از کنار هم رد شده بود. ساعت‌های پیک اما رشته‌های سیم‌های رابط در هم تنیده می‌شد و از روی هم رد می‌شد، یک جاهایی هم به هم گره می‌خورد. اصلا خط‌روی‌خط‌افتادن از همان روزگار مصطلح شده بود. دستِ خانمِ تلفنچی که نبود، اما اگر بود لابد سعی خودش را می‌کرد تا جایی که ممکن است سوراخ‌ها و رابط‌ها را جوری بچیند که به موازات هم باشند، تا حد ممکن از روی هم رد نشوند و تلاقی نداشته باشند.

آدم‌هایی هستند که صفحه‌ی سوراخ‌دار رابطه‌ها‌شان را از اول به یک طریقی سازمان می‌دهند که احتمال تلاقی‌های بعدی را به حداقل برسانند. اگر هم مجبور بشوند برمی‌دارند جای سوراخ‌ها را عوض می‌کنند. آن‌قدر بالاوپایین می‌کنند تا سیم‌های اتصال از روی هم رد نشوند و خطی روی خطی نیفتد. اگر هم افتاد، یکیش را قطع می‌کنند، بعد با نوارچسب، دوباره آن را وصل می‌کنند. قبلش هم جای سوراخِ مربوطه را عوض می‌کنند. که دوباره همه بشوند سیم‌های موازی. این قماش آدم‌ها یک جایی در زندگی‌شان پیش‌بینی‌های آینده‌نگرانه‌ای کرده‌اند. که حرف‌ها و حدیث‌ها‌شان از سیمی به سیمی دیگر نقل نشود. صمیمیت/عاشقی‌‌شان با هر آدمی روی خط خودش باقی بماند.

انحصار و انحصارطلبی کلا در طبیعت آدم است. انتلکتوئل‌بازی به جای خود، آدم دلش می‌خواهد یک حقایق و خاطره‌ها و مضمون‌هایی فقط روی خط شخصی خودش بماند. پس‌فردا نبیند عین همین حرف‌ها و نقل‌ها روی خطوط دیگر هم ردپا گذاشته‌اند. به قول آن مرحوم، لکن این‌جوری نباشد که یک روز از خواب بیدار ‌شوی ببینی دستت خالی مانده است از چیزهای انحصاری و مضامینِ تک‌سیمی. بعد دلت بخواهد یقه‌ی آدمت را بگیری، به زور دگنک از زیر زبانش بیرون بکشی، بگویی بی‌انصاف! پس کدام‌ها، کدام‌ها‌مان مالِ فقط من و توست؟ تا نرم شود و زبان باز کند و اسم ببرد از چهار تا چیز و جا و تکه، یا تاکید کند که این‌ها را به‌خدا به‌پیغمبر توی هیچ سیم دیگری ندارم، با هیچ آدم دیگری ندارم. برایت اسم ببرد از آن‌هایی که ملزومات و حریم‌های شخصی خودت است و لاغیر. لااقل تا امروز که این‌جا هستیم مال خودت یک‌نفر است و حالش را ببر و... .

عاشقی‌ای که فرصت ابراز در حضور جمع نداشته باشد و تنها یک چیز دونفره‌ی خصوصی باشد، می‌شود انبانی برای این‌جور تمناها، انتظارها و تعلیق‌ها. آدم یک‌ جور مریضی نمی‌تواند دل و خاطرش را جمع کند. به تک‌گویی‌ها و دوگویی‌های خلوت دل بسپارد و چشمش را ببندد روی سایر سیم‌ها. تا هی گمان خام نبرد که اصلا از کجا معلوم که یک‌چیزهایی، یک نوارهای ازپیش‌ضبط‌شده‌ای موجود نباشد که توی چندتا سیم دارد هم‌زمان، یا با یکی‌دو فاز اختلاف زمانی، تکرار می‌شود. در حضور جمع نمی‌شود آدم از این شوخی‌ها و شیطنت‌ها بکند با زندگی. همیشه کسی هست که بپرد وسط حرفت، یادت بیاورد که فلان‌جا به فلانی هم عین همین را گفته‌ای. درست همین‌طور دست کرده‌ای لای طره‌ی موهاش. درست به همین کیفیت نازش را کشیده‌ای. گوشه‌ی لبش را بوسیده‌ای. آرشیو این‌جور جاها بلای جان می‌شود.

صمیمیت هم دچار همین آفت است. گاهی بیش‌تر ازعشق و عاشقی. و مهم‌تر، حیاتی‌تر. وقتی لحظه‌های ناز و نوازشت را می‌بری پنهان می‌کنی یک کنج خلوت دونفره‌ای، حرف‌های معمولی و غرهای یوژوآل و نق‌های عمومی را می‌آوری جلوی جمع، از بیرون دیگر چیزی دیده نمی‌شود. چیزی هم که دیده نشد گاهی انگار اصلا وجود خارجی ندارد.
این‌ها را بگذار به حساب کرامتِ عاشقی/صمیمیت/رفاقت در حضور جمع.


خانم افسانه‌ی 1900

۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

چمدان‌های فرسوده

من آدمش نیستم. برنامه‌ریزی ذهنم، از یک لحظات مشخصی از تماس، نگاه و آغوش عبور می‌کند. بدون آن پیوندهای کوچک و مستمر، بدون لولیدن در فضای دانستن، من آدم علیلی هستم در ارتباط. حرف‌هایم ته می‌کشند اگر نتوانم آدمم را، بکشم به جزییات درگیر روزانه‌ام. خودم هم خیلی زود ته می‌کشم. شاید گاهی خیال اینکه نباشد، اصلا حجم حضورش نباشد، دل‌انگیزم باشد؛ که هست. چه کسی است که انکار کند، لحظاتی از استیصال را در معقول‌ترین ارتباط، که دلش نخواسته در را ببندد و بگوید "بمان آن پشت"؟ لااقل من کسانی از این دست و روابطی تا این حد ایده‌آل را سراغ ندارم. من سراغ ندارم که آدم از لذت بی‌خبر گذاشتن، کیف نکرده باشد برای مدتی. من آدم سراغ ندارم که یک‌جاهایی را پازِ حضور و رابطه، نداده باشد. اما خودم را سراغ ندارم که دست دراز کرده باشم، نرسیده باشد و مدامم شود. بعد بمانم با مشتی کلمه، با ساعات نامشترک، با فضایی که مجبورم پلان به پلان، تصورش کنم، بسازمش، گاهی از واژگونی‌اش سر خورده شوم، گاهی اصلا نتوانم که راه به هیچ کجایش ببرم. بمانم با مشتی خاطره کردنِ هر لحظه و هر حادثه برای بازگویی‌اش. بمانم با خودم جای آدمی که نیست؛ که کم‌کم قلب خودم شوم، یک موجودِ تحریفی، از بس که نیست و نمی‌تواند که دریابد و من که کم‌کم موظف می‌شوم به بازسازیِ واقعیت برای فرستادنش توی خطوط مخابراتی یا حروف نوشتاری. بعد فکر می‌کنم چه همه از من به جا می ماند؟ چه همه آن آدم مرسوله بین این حروف و صداها، منم و چه همه کسی ست که من نیست؟ این چیزها مرا می‌ترساند. درست مثل ماده‌ی لزج و چسب مانندی راه تنفسم را می‌گیرد.

به آدم‌های درگیرش، نگاه می‌کنم و لبخند بی‌چارگی می‌زنم. نفسم به جایشان تنگ می‌شود. چمدان به دست که می‌بینمشان، حزنم را توی هزار سوراخ قایم می‌کنم که ترسم را نبینند و بارها و بارها، دیده‌ام که چه از دست داده‌اند. که آن معشوقِ سرزمینی دیگر، انگار و انگار تنها خیال چیزی ست که خیالش از نبودنش به‌تر است و آن‌ها سخت در روزمره، در خواسته‌های معمول و مرسوم‌شان غوطه می‌خورند، عرق می‌ریزند، روابط این‌سو و آن‌سوشان را دارند، تعریف می‌بافند، برچسب می‌دوزند به قبای دوری و چه باز و باز نمی‌شود و راستش خودم را به یاد می‌آورم توی ارتباطی که نماند، که نشد بماند، بس که آن آدمِ حرف و نوشته، دیگر ربطی به من نداشت؛ تنها بخش دست‌خورده‌ای از من بود که من نبودم. یک جزءِ ادیت شده از من بود، جزئی پر ز مصلحت‌اندیشی و حذف و تعلیق که دیگر ربطی به من، به زندگی روزمره و واقعی‌ام نداشت و باز به یاد می‌آورم که چه دردی داشت آن دل که از من می‌رفت و آن یار که از من پاره می‌شد.

درست همین جا، توی همین لحظه، مجبورم باور کنم که من هیچ‌وقت احساس جبرش را نداشتم. هیچ‌وقت، آن آدمی که مجبور به دوری‌ام، نبودم. بعد نگاه می‌کنم به زنان و مردانی که به جبر این سرزمین، دورند. دور از تمام مایه‌های مشترکِ آدمیانی هم‌زبان. دور از پیوندهای تولد و قدکشیدن و دور بودنشان دیگر به اختیار نیست و آن چنان گرفتار روزگار خویشند که تمام دردمندان. می‌بینم که چه همه حقشان از آن علقه‌های دیرپا و کم‌یاب و ظریف هم‌سانی، خلاصه می‌شود توی همان یار و یادگاری، که بسته‌یی از آن سرزمین است؛ با کیلومترها فاصله. گاهی هم‌چون خودشان، اسیر اجبار سرزمینی دیگر و گاهی به جامانده در موطن. دلم می‌خواهد گمان برم که همه چیز، یا لااقل بخش بزرگی از همه چیز، کمی جور می‌شود، کمی روزگار به می‌شود و بعد می‌مانم توی تصویر خودم از آن‌ها که دلدادگی‌شان رنگ می‌بازد، خستگی از راه می‌رسد و کام ستانده و نستانده، آرزومند به جا می‌مانند و روزگار می‌گذرد. گاهی اما تیزتر و کمی بی‌عاطفه‌تر، می‌مانم توی تصویری از آدم‌ها، آن‌جا که رابطه دوم می‌شود در ماراتون عینیت‌ها، آن‌جا که آن‌ها چمدان به دست دور می‌شوند و به هم عشق می‌ورزند گویا.

خانم دالووی

۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

سهم آقای ال‌دی از زندگی من، از زندگی روتین و روزمره‌ و جاری من چه‌قدر است. آن بخشی از حیاتم که لاجرم باید اتفاق بیفتد و می‌افتد انی‌وی. این اساسی‌ترین سوالی است که بارها و بارها دوتایی مذبوحانه به حل‌کردنش نشستیم، سرش بحث و قهر و جدل کردیم، و باز برگشتیم سر خانه‌ی اول.

لحظه‌های بغرنج و پیچیده‌ای هست در زندگی که آقای ال‌دی برای مدتی کوتاه می‌شود آقای اس‌دی. چمدانش را گذاشته زیر تختخواب من، مسواکش را در جامسواکیم، ریش‌تراشش را توی حمامم و رخت اقامتش را افکنده توی زندگی من. با هم می‌خوابیم و بیدار می‌شویم و غذا می‌خوریم و کافه می‌رویم و مهمانی می‌رویم و قدم می‌زنیم و جدل می‌کنیم و عشق می‌ورزیم و مست می‌کنیم و وسایل خانه‌ را جابه‌جا می‌کنیم و طالبی می‌خوریم و سفر می‌رویم و در هم فرو می‌رویم و آشپزی می‌کنیم و زندگی می‌کنیم. آن معدود وقت‌های خلاصه و مختصر و فشرده‌ای که زندگی ما دو تا می‌شود عین زندگی معمولی زوج‌های دیگر. جوری سپری می‌کنیم روزها و شب‌ها‌مان را که کسی اگر از دور تماشا کند، چیز ناجوری در آن نمی‌بیند. دو تا مرغ عشق هستیم که از فرط عشق به دیگری داریم می‌میریم و از خوشی گونه‌هامان گل انداخته بس که عاشقیم به هم.

خوشبختی ما اما شکننده‌تر از این حرف‌هاست. به تلنگری می‌لرزد. بعد باید دونفری دودستی با هرچه تجربه و بلدی داریم بچسبیم به هم نگهش داریم که از هم وا نرود. همه‌ی شعور و فرهنگ و هیستوریمان را بگذاریم وسط تا حفظش کنیم از تندبادهای زودگذر و دیرگذری که می‌آیند و نمی‌مانند و می‌مانند و پدر در می‌آورند. الان دارم از وقت‌هایی حرف می‌زنم که ناغافل وسط آن همه خوشی، وسط آن همه چسبندگی عاشقانه، یک ردپایی، ساینی از زندگیِ دیگر یکی از ما سروکله‌ش پیدا می‌شود، درست همان روزهایی که نباید بشود. همان روزهایی که یک چهاردیواری می‌کشیم دور خودمان که مثلا ما کلا همینی هستیم که الان هستیم و لاغیر.

کوفتیش هم این جاست که آدم‌بزرگیم. می‌دانیم، خبر هم که نداشته باشیم می‌دانیم که زندگی جای دیگری جور دیگری جاریست و کاری هم از کسی برنمی‌آید. می‌دانیم که در آن نود و چند درصد الباقی زندگی هرکداممان، این جوری نیست که برویم در حالت استندبای بمانیم تا دلبرمان برگردد. اصلا آدم مگر می‌شود در این دوره‌های طولانی غیبت یار، استندبای بشود و بماند. زندگی جریان دارد و جریانش گاهی آدم را با خودش به هزارجای مربوط و نامربوط می‌کشاند.

تا جایی که آقای ال‌دی در سیاره‌ی خودش است، رابطه‌ی ما عموما یک ارتباط آف‌لاین است. اختلاف ساعت‌ها ما را جوری تربیت کرده که تمرکزمان را از روی ساعت‌های همدیگر برداریم. خیلی فکر نکنیم که دیگری دیشب کی خوابیده، صبح کی بیدار شده، نهار را کجا، با کی، با چه کیفیتی خورده. الان، در این لحظه‌ی جاری سرش، دلش، تنش کجا گرم است. برایش می‌نویسم که دلم برایت تنگ شده مرتیکه! و می‌روم دنبال زندگی معمولی خودم. شب می‌آیم می‌خوانم که برایم نوشته جان دلم، بعد هم من را بوسیده. همان‌جا در ایمیل. از خواب طولانی صبح روز تعطیلم بیدار می‌شوم و می‌خوانم که برایم از شلوغی یک‌شنبه‌ش نوشته. می‌دانم تا ظهر من، که می‌شود شب او، نصفه‌شب او، اصلا یک ساعت بی‌ربط و دور او، سراغم را نخواهد گرفت. ولگردی می‌کنم تا غروب. بعد برایش می‌نویسم که رفته بودم سینما. با دوستی. می‌نویسم که فرداصبح یک سفر یک روزه خواهیم رفت. نمی‌نویسم با کی. نمی‌خواهد بداند. مهم هم نیست. هست، اما اختلاف ساعت‌ها اجازه می‌دهند به آدم که گاهی این‌جور چیزها به سادگی مهم نباشند.

آقای ال‌دی اما همیشه آف‌لاین نمی‌ماند. روزهای گران‌بهایی هست در سال که می‌شود آقای اس‌دی. یک‌جور آقای اس‌دی‌ای که چمدانش را زیر تخت من نگذاشته اما. هست اما نه همیشه، آن-‌و-آف. رابطه هم می‌شود یک رابطه‌ی معمول آن‌لاین. از همین‌ها که مدام تلفن و تکست می‌زنیم به هم که الان کجایی پدرسوخته و الان می‌آیم پیشت و تا دکمه‌هات را باز کنی دستم رفته آن لاها. از همین‌ها که لامصب یک‌جا آرام بگیر در اتوبان که صدایت این همه در باد نپیچد. از همین‌ها که پس کی می‌رسی. یا مثلا مگر چه کسی پیشت است الان که نمی‌توانی یک لحظه بیایی دم پنجره.

ارتباط آن‌لاین یعنی انتظاری که تقطیع شده در زمان‌های کوچک، خیلی کوچک. یعنی ساعت‌های زندگیمان روی هم افتاده. یعنی من دلم می‌خواهد همین الانِ تو را بدانم. یعنی حواسم باشد دیشب چه ساعتی خوابت برده و نصفه‌شب از کدام دنده‌ات بیدار شدی که صبح این همه بدخلق. یعنی وقتی برایت تکست می‌فرستم که دوستت دارم، جواب‌دادنت به ساعت که برسد یعنی سرت یک جایی گرم است. یک جوری گرم است که حواست به من نیست. تلفنم را که بگذاری دو ساعت بعد جواب بدهی، یعنی نزدیک منی و حواست به من نیست. یعنی می‌نشینم به خیالبافی. یعنی حساس می‌شوی به کجا بودن‌ها و با کی‌بودن‌های من.

با آقای ال‌دی که آن‌لاین می‌شود زندگی، فشارها هم آن‌لاین می‌شود. من حسادت می‌کنم، تو غیرتی می‌شوی، من خودم را لوس می‌کنم، تو نازم را نمی‌کشی، من دلم هوای تازه می‌خواهد، تو سایه‌ات را می‌کشی روی بدنم. روی تمام سطح بدنم. فشار آن‌لاین یعنی تو از فرط مالکیت موقتی‌ات دلت می‌خواهد بزنی توی سرم وقت‌هایی که خودم را یک جایی قایم می‌کنم. فشار آن‌لاین یعنی دلم نمی‌خواهد صدایت را بشنوم یک امروز. یعنی از دستت خوشحال نیستم و حوصله‌ات را ندارم و نمی‌دانم چه‌طور حالیت کنم که بیا و چهار ساعت دست از سر من بردار. فشار آن‌لاین یعنی چه‌کار داری به کار رفقای جاری من، به برنامه‌ی شخصیِ من. یعنی چه‌کار دارم آخر من به تکه‌های غیرازمنِ زندگیِ تو، به آدم‌هات و رابطه‌هات.

گاهی دلم می‌خواهد وقت‌هایی که نزدیکی، اما کنارم نیستی، به تو بگویم بیا آف‌لاین باشیم. بیا ساعت‌ها‌مان را جوری تنظیم کنیم که به هم نرسد. با هم نخواند. اصلا تنظیم ساعت‌های رابطه باید دست خود آدم باشد. شهرها و کشورها کی کجا مگر به داد من و تو رسیدند که حالا با یکی‌شدنشان این‌جوری ساعت‌های من و تو را منطبق کنند روی هم، که من بشوم مینای کنعان فراری و تو بشوی کینای منعان جست‌وجوگر. هی بخواهیم فرار کنیم از این تطابق زمانی. از این امکان لعنتی خبرداشتن آن‌لاین، خبرگرفتن آن‌لاین. حق ندانستن را دارم الان طلب می‌کنم از زمان. حق این که بشود آن تکه‌های به‌غیرازتوی زندگیم را برای خودم نگه‌ دارم. مجبور نباشم بیاورمشان لای همین چهارتا دونفره‌ی کمیاب.

اعتراف می‌کنم که زندگی با آقای ال‌دی ملغمه‌ی نامتناسبی است از خوشی و حسرت. از تفاهم و سوتفاهم. که وزن تلخی‌هاش می‌چربد به شیرینی‌ها، در مجموع. نه که بیشتر باشند، صرفا عمیق‌تر و به‌یادماندنی‌ترند.

ال‌دی که شد رابطه، یعنی از دم‌دستی‌ترین روش‌ها و ترفندها و راهکارها و کوره‌راه‌ها برای تقویت رابطه، برای تحکیم، برای تحکم حتی، محرومیم. قهر و آشتیمان سوار نامه‌ها و واژه‌هاست. دستمان کوتاه است از دست‌کشیدن بر شانه‌ش، از ما دریغ شده است به جای حرف‌زدن‌های بی‌وقفه، دیگری را محکم بغل کنیم. فشار رابطه را نمی‌توانیم تبدیل کنیم به فشار دست و پا و گونه و لب. از فشار رابطه نمی‌توانیم این‌جوری بکاهیم. استرس پشت استرس. هی می‌بریمشان پشت همان اختلاف‌های زمانی، پشت ساعت‌ها آرشیوشان می‌کنیم. تلنبار می‌کنیم. مرض داریم. اصلا ال‌دی یعنی بزرگ‌ترین تحریم بین‌المللی، یعنی خود خود شعب ابی‌طالب.

ما آدم‌های ال‌دی، عاشقی‌هامان تحمل بیشتری می‌طلبد. اصلا عاشقی‌های حرمان‌کشیده‌تر و طفلکی‌تری است. دنیا باید روزی که به آخر رسید به ما جایزه بدهد. عزیزترمان بدارد. بیشتر ملاحظه‌‌مان را بکند. ما آدم‌های ال‌دی معشوق‌هامان را بیشتر دوست داریم که دوام می‌آوریم این‌جوری. ما مجنون‌های روزگار معاصریم. و کسی قدرمان را نمی‌داند.

شاید هم باید برگردیم به چند دهه قبل. باید برگردیم به روزگاری که دنیا این همه شدید به هم وصل نشده بود. روزهایی که نامه‌ها برقی نبودند، انتظارها هم.

خانم چهارصد ضربه

۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

توی آخرین ای‌میل‌ش نوشته: «دیروز "ب" را بعد از مدت‌ها توی فیس‌بوک پیدا کردم ... مسخره است، با آدم‌های خیلی دورتر از تو مثلن توی فیس‌بوک می‌توانم حرف بزنم و از حال‌شان با خبر شوم، اما از تو نه. این چه مازوخیسمی است که تو داری آخر؟ چرا نمی‌خواهی با هم حرف بزنیم، وقتی هر دو می‌خواهیم؛ چرا ابراز احساسات را ممنوع کرده‌ای؟»

راست می‌گوید. توی آخرین تماس تلفنی‌مان به او گفتم: «تا فاصله‌مان کم‌تر از هزار کیلومتر نشده، نمی‌خواهم باز به هم نزدیک شویم، نمی‌خواهم آن سیکل معیوب را دوباره تکرار کنیم.» و منظورم از سیکل معیوب، دوره‌ی زمانی دو ساله‌ای بود که درگیر یک "رابطه‌ی از راه دور" بودیم. تلفن‌های هر شب من و هر روز صبح او. بحث‌های بی‌پایان‌مان که تو می‌آیی این‌جا، یا من باید بیایم آن‌جا یا اصلن باید برویم در یک کشور سوم زندگی کنیم. بحث‌هایی که باعث شد اعصاب هر دوی ما به هم بریزد و دست‌آخر من به بدترین و اشتباه‌ترین شکل ممکن بکشم کنار. جواب ای‌میل ندهم، جواب تلفن ندهم و به‌خاطر فشار زیادی که این رابطه به من وارد می‌کرد، یک‌دفعه، بی هیچ توضیحی، بی‌خیال همه چیز شوم.

×××

بسیاری از ما رابطه‌هایی را که یک سر آن از نظر جغرافیایی در شهر یا کشور دیگری است را تجربه کرده‌ایم. گاهی به این فکر می‌کنم چه‌طور می‌شود که "رابطه‌های از راه دور" با وجود همه‌ی دردسرها و مشکلاتی که دارند، تا این حد عمومیت یافته‌اند و آدم‌های زیادی را درگیر کرده‌اند. چه‌طور می‌شود که ما می‌توانیم با نبود فیزیکی معشوق کنار بیاییم، چه‌طور به این تن‌ندادن، تن می‌دهیم و چه رازی در میان است که باعث جذابیت و بعضن ماندگاری این نوع رابطه‌ها می‌شود.

بدیهی است که دلایل زیادی در این زمینه وجود دارد، و بحث‌های بسیاری در این زمینه صورت گرفته است، اما به‌نظر من می‌شود از یک زاویه‌ی دیگر هم به آن نگاه کرد. از دریچه‌ی نظریه‌ای که می‌گوید: «همیشه تصور داشتن چیزی از خود داشتن آن چیز به‌تر است.» توضیح می‌دهم:

رویاهای ما، فانتزی‌های ذهنی و خیال‌های ما درباره‌ی چیست؟ جایزه‌ی ادبیات نوبل بگیریم؟ با مونیکا بلوچی یا برد پیت یا ... بخوابیم؟ حکومتی آزاد و دموکراتیک داشته باشیم؟ مانند یک ستاره‌ی موسیقی یا بازیگر سرشناس سینما مشهور شویم؟ رکورد صد متر دنیا را بشکنیم؟ یا به آدمی که می‌دانیم هیچ وقت نمی‌توانیم به دست‌ش آوریم، برسیم؟

لکان می‌گوید: «خیال‌ها و آرزوها نباید واقعی و دست‌یافتنی باشند. چرا که در همان لحظه‌، در همان ثانیه‌ی ‌دست‌یافتن چیزی که دنبال‌ش بوده‌ایم، آن چیز را به دست آورده‌ایم و ادامه‌ی "خواستن‌‌ش" دیگر برای‌مان امکان‌پذیر نیست. به همین خاطر، برای این‌که به زیستن ادامه دهیم، امیال، باید خواهان چیزهایی باشند که حضور ندارند و به راحتی به دست نمی‌آیند. در حقیقت، انسان خودِ چیزی را نمی‌خواهد، بلکه تصور آن چیز را می‌خواهد. از این روست که رویاها و آرزوهای ما معمولن در مورد چیزهای عجیب و غریب و ‌دست‌نایافتنی‌اند. بنابراین زندگی با آن خواسته‌هایی که به دست آورده‌ایم، نمی‌تواند باعث خوش‌حالی ما شود و ما، به واسطه‌ی انسان بودن‌مان، باید با رویاها، آرزوها و ایده‌آل‌های‌مان زندگی کنیم.»

این دقیقن همان مفهومی است که پاسکال نیز سال‌ها پیش به آن اشاره کرده است: «ما زمانی خوش‌حالیم که در مورد خوش‌بختی خیال‌بافی می‌کنیم.» پس لازم است حواس‌مان باشد چه چیزی را آرزو می‌کنیم، نه به‌خاطر آن‌که به آن خواهیم رسید، بلکه به این‌ دلیل که وقتی به آن رسیدیم، به دست‌ش آورده‌ایم و محکوم به آن هستیم که دیگر نتوانیم آن را بخواهیم. به بیان دیگر، لذتِ "خواستن" آن چیز تمام شده و همه‌ی تصورات ما در آن مورد پایان یافته است. به قول برنارد شاو: «دو بار در زندگی یک انسان فاجعه رخ می‌دهد، بار اول وقتی چیز یا کسی را می‌خواهی و به آن نمی‌رسی و بار دوم که به مراتب هم دردناک‌تر است، زمانی است که به همان چیز یا کس می‌رسی.»

×××

بدون شک یک رابطه‌ی از راه دور از چنین وجهی برخوردار است. انگار یک اصل کلی است که: چیزی ـ بخوانید آدمی ـ که غیرقابل دست‌رس‌تر ـ بخوانید دورتر ـ است، جذاب‌تر است. حکم کلی البته نمی‌شود صادر کرد، گاهی رابطه‌ای جایی شکل می‌گیرد و بعد تبدیل می‌شود به یک رابطه‌ی از راه دور، اما در این موارد هم معمولن پس از مدتی دوری و گذشت زمان، تصور قسمت‌های جذاب‌تر رابطه باعث می‌شود، چشم ما به روی مشکلات وجود داشته‌ی پیشین بسته بماند.

آقای پیش از غروب

۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

بگویم نگویم دیوانه‌ام کرده بود. تمام مدت پیش هم نشسته بودیم. چهار روز تمام. اصلا تبش را می‌فهمیدم. تب خودم را که داشتم زندگی می‌کردم در آن ساعت‌ها. از روز دوم دیدم دیگر به چشم‌های هم نگاه نمی‌کنیم. اما نمی‌گفت. لعنتی نمی‌گفت.

سفر دوستانه بود. دو سه تا ماشین شده بودیم و زده بودیم به جاده. به این هوا که هر جا رسیدیم بمانیم. بهمن ماه بود و هوا سرد. توی ماشین ما نشسته بود و آنقدر حرف مشترک داشتیم که بعد از یک جایی اصلا به جاده هم نگاه نمی‌کردیم. فکر می‌کردم چرا این آدم الان باید اینجا کنار من نشسته باشد وقتی بعد از سال‌ها دارم با گروه سفر می‌کنم و چرا من هیچ وقت فکر نکرده بودم با یک نفر می‌شود اینقدر حرف زد. نمی‌دانم از کجا تبم شروع شد. از کدام نگاه او بود. یک وقتی به خودم آمدم و دیدم تمام آرزوهای جهان‌هایم خلاصه شده در اینکه فقط دستم را بگیرد و بفشارد. هیچ چیز دیگر نمی‌خواستم. از انجا بود که انگار لال شدم.

شب دوم یک کلبه پیدا کردیم که قیمتش کم بود. جزییات شب را نمی‌گویم که چطور تا دم قید همه چیز را زدن رفتم. تن لرزه می‌گیرم حتی وقتی به همه آن هوس فکر می‌کنم. نصفه شب بیدار شده بودم و فکر کردم می‌توانم بروم بالای سرش و بگویم که برویم بیرون برای یک سیگار و همانجا وسط به هم رسیدن دریا و جنگ در هم فرو می‌رفتیم. بیدار شدم و نشستم توی تخت. مثل بچه‌ها خوابیده بود. همسرم را می‌گویم.

من اخلاقیات را به معنای رایج آن را برای خودم تعریف نکردم. توجیه است یا راه در رو نمی‌دانم. گاهی اوقات فقط خودمم. اینکه می‌گویم مثل بچه‌ها خوابیده بود، نه برای اینکه حالا خجالت بکشم،‌ اما نمی‌دانستم عکس‌العمل «او» چه خواهد بود. آنهمه حرف زده بودیم، اما نرفته بودیم توی اخلاقیات. می‌دانستم اگر بکشمش بیرون، نه او می‌تواند جلوی خودش را بگیرد و نه من. اما آیا بعد دچار عذاب وجدان می‌شد؟ ما فقط سه روز بود همدیگر را می‌شناختیم.

سفر داشت تمام می‌شد. من دیگر بیحال شده‌ بودم از آنهمه خیس و خشک شدن. خون به رگ‌هایم می‌رفت و جمله‌ها تا سلول‌های زبانم و برمی‌گشتند. این همه هوس و تب، بدنم را از کار انداخته بود. نمی‌توانستم بخواهم. من و اینهمه خویشتن‌داری؟ از کی؟ از کجا؟ از اثرات بالا رفتن سن بود؟

تمام شد. روز آخر حتی حرفی هم نزدیم. هرکدام آی‌پاد به گوش به یک ور پنجره ماشین چسبیده بودیم. لئونارد کوهن می‌خواند: «آیم یور من» و من حالا داشتم به این فکر می‌کردم چه بر سر آنهمه جسارتم آمد.

سه روز بعد، وقتی برگشت به شهر خودشان، دیدم روی فیس بوکش نوشته: سفر تمام شد و من ماندم در حسرت یک بوسه.

لعنتی

Lady Blade

۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

پاكت سيگارم لب پنجره است. مي‌دانم. دي‌شب آخرين سيگار را جوري كنار پنجره كشيدم كه دودش هيچ توي اتاق نيايد و بعد دراز كشيدم كنارش. اين خنكي صبح را دوست دارم. ملافه‌ را تا زير چانه كشيده‌ام بالا و پاهايم را كوهي كرده‌ام،‌ كنارش. گرسنه هستم و دلم آن معده درد عجيب بعد از سيگار كشيدن با معده‌ِ‌ي خالي را مي‌خواهد. من كنار ديوار دراز كشيده‌ام. تن لختم را مي‌چسبانم به ديوار كنارم. خنك است. ملافه‌ را از خودم كنار مي‌زنم و مي‌چسبم به ديوار. نيم ساعتي هست كه بيدار شده‌ام از خواب و با اين همه جنب و جوش من بيدار نمي‌شود. حتا تكاني هم نمي‌خورد. حتا چشم‌هايش را نيم‌باز نمي‌كند تا مطمئن شود كه هستم. اما مي‌دانم، با اولين پكي كه به سيگار بزنم از خواب بيدار خواهد شد. از اين بوي سيگار بدش مي‌آيد،‌ بوي پال‌مال را نمي‌تواند تحمل كند، وقتي گرسنه است اين جور وقت‌ها يك اخمي دارد كه هيچ وقت ديگري روي صورتش نمي‌بينم. حالا هم دلم آن اخم را نمي‌خواهد. ترديد دارم كه بيدارش بكنم از خواب اصلن يا نه. اين جور صبح‌ها من دلم سيگار مي‌خواهد و چاي، اگر بشود موسيقي خوب و رقص. او دلش خواب مي‌خواهد تا ظهر، ‌تا هر وقت كه بخواهد. روي تخت،‌ آن‌قدر فاصله گرفته‌ايم از هم كه يك نفر ديگر هم مي‌تواند راحت كنارمان بخوابد. من،‌ چسبيده به ديوار، او لبه‌ي لبه‌ي تخت. فكر مي‌كنم با غلت بعدي حتمن پرت مي‌شود از تخت پايين. اگر بلند شوم، لباسم را بپوشم، پاكت پال‌مال را از لبه‌ي پنجره بردارم و بروم توي آشپزخانه حتمن از خواب بيدار مي‌شود. حتمن با صداي فندك گاز از خواب بيدار مي‌شود. اگر بيدار نشد، كامپيوتر را روشن مي‌كنم و موسيقي پخش مي‌كنم. منتظر آن لبخند بعد از نگاه كردن به هم‌ديگرم. منتظرم كه چشم‌هايش را باز كند و دوباره بروم كنارش دراز بكشم. منتظرم كه بيايد همين جا روي صندلي دوباره بغلم كند. تمام شوقم براي هم‌آغوشي همين صبح فرداست. همين چاي خوردن و سيگار كشيدن. خودم را جدا مي‌كنم از ديوار و غلت مي‌خورم به سمت او. خواب خواب خواب. دست مي‌كشم روي صورتش. چشم‌هايش را نيم باز مي‌كند. لبخند مي‌زنم و دلبرانه مي‌گويم سلام. لبخند مي‌زند. بغلم مي‌كند و من را به خودش نزديك مي‌كند. تنش گرم است. چشم‌هايش را مي‌بندد. دلم خنكای ديوار را مي‌خواهد. دلم پال‌مال مي‌خواهد.

نویسنده‌ی مهمان - مادام بوواری

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

گفت دخترای زیادی تو زندگیِ من بوده‌ن. شبا به خیلیاشون فکر می‌کنم و جل.ق می‌زنم. اما تو آدمی هستی که صبح به صبح که پا می‌شم به‌ت فکر می‌کنم. نشسته بودیم کف زمین. چونه‌ش رو گذاشته بود رو شونه‌م وقتی داشت اینا رو می‌گفت. دوسش داشتم. ازون آدمایی بود که دلم می‌خواست باهاشون دوست باشم. دوست باقی بمونم.

مست بودیم. ودکا خورده بودیم و من گیجیِ خوبی داشتم. مثل تمامِ وقت‌های بعد از ودکا، دلم بوسه خواسته بود. روی کاناپه قرمزه ولو بودیم و داشتیم فیلم می‌دیدیم. یادم نیست چه فیلمی. یادمه فیلم دیدن بهانه بود. خم شدم از اون‌طرف‌ش فندک بردارم. برنگشتم سر جام. همون وسط گیر کردم به دماغ‌ش. نمی‌دونست عکس‌العمل‌م ممکنه چی باشه. می‌ترسید ازم. خندیدم تو صورت‌ش. یه گاز کوچیک. بوسیدمش. اول کوتاه. بعد آروم و طولانی. گمونم شوکه شده بود. انتظار نداشت فیدبک مثبت بگیره به این زودی. چندماه بیشتر از آشنایی‌مون نگذشته بود و من پر بودم از سیم‌خاردار.

تا همین اواخر روال‌م این‌جوری بود که سخت‌گیر باشم تو روابطم. یکی دو سالی طول می‌کشید تا آدما بیان این‌ور خط. معمولن تو همون مدت کار می‌کشید به عشق و عاشقی. عمومن یک‌طرفه. و بعد دیگه طبیعی بود کسی که عاشقمه، تشنه‌ی خوابیدن باشه باهام. این‌بار اما، با این آدم، دلم می‌خواست دوست بمونم. دلم نمی‌خواست دوستی‌مون تبدیل بشه به عاشقی، به عاشقیِ یک‌طرفه، بعد یه جای کار من خسته بشم و رَم کنم و همه‌چی تموم بشه و رفاقت‌مون به هم بخوره. این بار تصمیم گرفتم اون روند فرسایشیِ طولانی‌مدت رو بی‌خیال بشم. اگه قراره خوابیدن باهام یه هدف مهم باشه، اوکی، بخوابیم با هم. در عوض دوست بمونیم. در عوض رفاقت‌مون تحت‌الشعاع قرار نگیره. برام مهم بود باهاش دوست موندن. اما نمی‌دونستم ممکنه چه فکری بکنه درباره‌م. تا حالا نشده بود رابطه‌م با آدمی به این سرعت پیش بره. نمی‌دونستم وقتی این‌همه کم منو می‌شناسه، ممکنه چه تصوری تو ذهن‌ش شکل بگیره. تصمیم‌ام رو گرفته بودم اما. می‌خواستم بگم آقا اگه نهایت هدف‌ت اینه که با من بخوابی، اوکی، بیا با هم بخوابیم. این برای من اون‌قدرها مهم نیست که دوستی‌مون. دلم می‌خواست از رفاقته لذت ببریم. یکی‌مون مدام در حال اصرار نباشه و اون یکی انکار. هر وقت خواستیم بخوابیم با هم، عوض‌ش باقی وقتا آروم باشیم و از بودن کنار هم لذت ببریم. حتا می‌دونستم که دخترای دیگه‌ای هم هستن تو زندگی‌ش. که باهاشون معاشرت می‌کنه، باهاشون می‌خوابه. هیچ‌وقت نپرسیدم کی و چی. یه بار همون اوایل پرسیده بودم دوست‌دختر داری؟ گفته بود نه. باقی‌ش برام مهم نبود. باقیِ زندگی‌ش به من ربطی نداشت. وقتایی که با هم بودیم از اوقاتِ خوش زندگی‌م بود و همین کافی بود. این حسی بود که تا پیش ازون با هیچ مردی تجربه نکرده بودم. نشده بود با کسی باشم و روی روابط دیگه‌ش حساس نباشم. این آدم اما فرق می‌کرد. چیز بیشتری جز همون‌که با هم داشتیم نمی‌خواستم ازش. دلم می‌خواست پایدار بمونه رابطه‌مون.

یه سؤال اما همیشه تو ذهنم می‌چرخید. نمی‌دونستم نگاه مردونه رو نسبت به این ماجرا. نمی‌دونستم این اویلبل بودن، یا برعکس اون زمانی که رابطه طی می‌کنه تا به فاز خوابیدن برسه، با فرض این‌که طرفین برای رفاقت مناسبِ هم باشن، چه‌قدر به دوام رابطه مربوط می‌شه. یه زمانی، خیلی قبل‌ها، از خوابیدن با آدمی که برام جذاب بود می‌ترسیدم. فکر می‌کردم ممکنه فیزک‌ش برام جذابیت نداشته باشه، و از چشمم بیفته. حتا می‌ترسیدم همین اتفاق در مورد خودم پیش بیاد. بعدها ترسم کم شد. ذهنم تونست حوزه‌ها رو از هم تفکیک کنه. اتفاقات غمگین‌کننده‌ای هم افتاد این وسط. عاشق آدمی شدم که بعدها از خوابیدن باهاش اون‌قدرها که باید، لذت نمی‌بردم. یا یکی از بهترین تجربه‌های بوسه رو تو یه رابطه‌ی کاملن گذرا و مقطعی داشتم و خیلی وقت‌ها دلم برای اون تجربه تنگ می‌شه. اما در کل خیلی به صلح و آرامش رسید‌م با این قضیه. سکص به نسبتِ باقیِ رابطه دیگه اون‌قدرها برام بیگ-دیل‌ای نبود که بخوام شیش چشمی مواظب‌ش باشم و فقط جایی مصرف‌ش کنم که فلان باشه و بهمان. قبلنا خودِ سکص، در هر شرایطی یه بارِ مشخص و واضح داشت برام، که باعث می‌شد خیلی وقتا موضع بگیرم در مقابل‌ش. بعدن اما عوض شد‌م. بیش ازون‌که سکص به خودیِ خود برام مهم باشه، اون پَشنِ پشت‌ش بود که برام اهمیت داشت. سعی کرد‌م بالغانه رفتار کنم. و خب تو این فازِ بلوغ و به‌صلح‌رسیده‌گی، مجبور شد‌م گاهی وقتا قضاوت طرفِ مقابل رو بی‌خیال شم و مطابق میلِ خودم رفتار کنم. خوبی‌ش این بود که پشیمون نشد‌م از دستِ خودم.

گفت بدن‌م رو دوست داره، زیاد. و از خوابیدن باهام لذت می‌بره. گفت چه خوبه که قرار گرفتیم سر راهِ هم. گفت همین‌جوری بمونیم با هم، تا آخر. خوش‌حال شدم. با خودم فکر کردم به اون چیزی که می‌خواستم رسیده‌م. گفت آخر یه روز میام می‌دزدمت بشی مال خودم.

خانم زندگی دوگانه‌ ورونیک

۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

یعنی به همین سادگی از تو پنهان کرده، بعد از یک ماه یادش آمده بگوید متاهل است، عزیزم، این مرد ظاهرا سال‌هاست که دارد از زنش پنهان می‌کند، حالا تو برای یک ماه و زنی که در یک مهمانی دیده انقدر تعجب کرده‌ای، تو چه گفتی، عصبانی شدی، البته که شدم، دو ساعت بی‌وقفه بحث کردیم تا عاقبت من وانمود کردم که قانع شدم، قانع شدی که چی، قانع شدم که چون مرا این‌همه می‌خواسته دروغ گفته، دیوانه‌ای، این حقیقت ندارد، می‌دانم، یعنی،یعنی می‌خواهی با او ادامه بدهی، اینطور فکر می‌کنم، یعنی هیچ مشکلی نداری، اینکه زن دارد هیچ تضادی با آن به اصطلاح سیستم اخلاقی تو پیدا نمی‌کند، عزیزم، این اوست که دارد به زنش خیانت می‌کند، من نیستم، من فقط دارم با مردی که می‌خواهم می‌خوابم، اگر کسی قرار باشد با سیستم اخلاقی‌اش درگیر شود اوست، نه من، پس آن تک‌ماده‌‌ات چه می‌شود، همان قانون طلایی "آنچه برای خود نمی‌پسندی برای دیگران هم نپسند"، کجایش را برای خودم نمی‌پسندم، یعنی دلت می‌خواهد جای آن زن باشی، کی دلش می‌خواهد جای آن زن باشد، فقط من هیچ‌وقت خودم را در موقعیت او قرار نمی‌دهم، قرار نمی‌دهی، مگر دست توست، نه تمامش، بخشی‌اش، تابه‌حال دیده‌ای من از کسی انتظار وفاداری صکچوال داشته باشم، مخصوصا وقتی از من دور است، شاید چون مازوخیستی، یا چون واقع‌بینم، نیاز آدم‌هایی مثل خودم را به داشتن هیجان‌های تازه درک می‌کنم، و خب راستش اگر یک بار در چنین موقعیتی قرار گرفته باشی می‌فهمی اگر مطلقا هیچ‌چیز درباره شیطنت‌های پارتنرت ندانی، وقتی چشمت به همه چیز بسته باشد، کنار آمدن با آن به مراتب ساده‌تر است، اما اگر دست بر قضا این به اصطلاح تو هیجان جدی شود، اگر در محدوده‌ی تن نماند، اگر دلش پیش یکی از هیجان‌هایش گیر کند، خب این بخش غمگین ماجراست، کاری از دست کسی برنمی‌آید، فقط باید به طرفت اعتماد کنی، به اینکه می‌تواند حد و حدود شیطنت‌هایش را مدیریت کند، و اینکه اگر نتوانست، اگر جدی شد، تو اولین کسی هستی که از واقعیت باخبر می‌شود، و به این سادگی اجازه می‌دهی برای همیشه از دستت برود، بستگی به این دارد که چطور به ماجرا نگاه کنی، من فکر می‌کنم وقتی دل طرفم به سادگی درگیر دیگری می‌شود یعنی رابطه کار نمی‌کند، یعنی وقتش است برود، من فکر می‌کنم چیزی که تو داری از آن حرف می‌زنی اصلا رابطه نیست عزیزم، رابطه چیزی دارد به نام امنیت که تو با این فلسفه‌ به کل آن را حذف می‌کنی، کم و بیش، قبول دارم، حتی می‌دانم در عمل به این سادگی‌ها هم نیست، همیشه مطابق روال پیش نمی‌رود، آدم به آدم فرق می‌کند، گاهی هرچقدر هم که بخواهی منطقی باشی حسادت قاعده‌ی بازی را به هم می‌زند، می‌دانم خود من بارها درگیر آدم‌هایی شده‌ام که به این بازی تن نداده‌اند و برای داشتن‌شان مجبور شده‌ام خودم را دور بزنم، یا از اساس دروغ بگویم، می‌دانم تا بیاید پایین هزار چرخ می‌خورد، اما به‌هرحال وقتی قاعده‌ات این باشد همچنین روزی هم می‌توانی بایستی و بگویی من خلاف اصول اخلاقی‌ام کاری نکرده‌ام، این فقط توجیه توست، وقتی پای روابط انسانی وسط باشد هیچ‌وقت نمی‌توانی با اطمینان بگویی کدام توجیه است و کدام نیست، البته که این می‌تواند توجیه باشد، همان‌قدر که می‌تواند مانیفست من باشد، همان‌اندازه که یک مکالمه‌ی خیالی است که در خلا میان دو هیچ‌کس نوشته شده و به روح شوخ و پرتقالی‌اش تقدیم می‌شود، بی هیچ ارتباطی.


خانم بلایندنس

۱۳۸۹ مرداد ۵, سه‌شنبه

زانوهام می‌لرزید. تمام شده بود. از پشت بغلم کرد. داغ و خیس و افتضاح بودیم. تکیه داده بودم به پشتیِ مبلی که ده دقیقه قبل چنگش می‌زدم. در واقع "به مبل تکیه داده بودم" حال من را خیلی خوب توضیح نمی‌دهد، عبارت تکیه دادن نسبت به رابطه‌ی من با آن مبل خیلی اشرافی‌ به نظر می‌رسد. خودم را رها کرده بودم روی پشتیِ مبل و او هم نگه‌م داشته بود از پشت و بااین‌وجود زانوهام می‌لرزید هنوز. فکر می‌کردم الان است که بمیرم.

منتظر مهمان بودیم. مدتی بود هم را ندیده بودیم و دوتامان می‌دانستیم چه می‌خواهیم اما آن‌قدر منتظر مهمان بودیم که هی فکر می‌کردیم که شروع نکنیم بهتر است. نمی‌شود که انتظار داشته باشید که مهمان کمی دیر کند و آدم‌ها تشنه‌ی هم باشند و یک لبی هم تر کرده باشند و تنها هم باشند و شروع نکنند چون مهمان می‌آید.

یادم هست که بلند شدم یک چیزی بیاورم یا یک کاری کنم، علتش یادم نیست، اما بلند شدم و ثانیه‌ی بعد او آمد و از پشت بغلم کرد و چنان جینم را از پایم کند و چسباندم به پشتی مبل که احساس کردم قلبم الان کنده می‌شود.

طوری به نفس‌نفس افتاده بودم که فکر می‌کردم الان می‌میرم. بعضی مردها هستند که تو می‌دانی فیزیکی قوی‌تر از تو هستند. زیاد. اما همیشه نرم با آدم می‌آیند. یک‌جوری که هیچ نفهمی که چه‌طور می‌توانند کله‌پایت کنند اگر بخواهند. از آن‌ها بود. اگر هم می‌خواستم - که نمی‌خواستم - نمی‌توانستم کاری کنم که مانعش شوم. تمام شد. همین‌جور که داشت سعی می‌کرد حداقلِ آرامش را به من برگرداند، بوسیدم و چانه‌ش را گذاشته بود روی کتفم. دیدم یک چیز گرمی میان رانم جاری‌ست. دستش را گذاشت میان پاهام و گفت ببخشید فکر کنم باید مورنینگ افتر بخوری و خندیدیم آن لحظه و البته که من نگران شدم و البته که خودش هم نگران شد و البته که این یکی از دفعاتی بود که من مادر نشدم.


خانم مستند حيات وحش

۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه

- تا حالا خودتو دستش سپردی؟
این را همین جوری پرسید. منتظر هم نشد که جوابش را بگیرد. آلبوم را ورق زد. یک عکسی را که گوشه‌اش از توی گیره‌ی سه‌گوش نگه‌دارنده‌اش درآمده بود از جایش درآورد. نوک دو انگشت شست و سبابه‌اش را برد توی دهانش و خیس‌شان کرد. بعد لبه‌ی عکس را گرفت و دوباره جا داد توی گیره‌ی سه‌گوش بالا، سمت چپ. گفتم یعنی این‌جوری که چشمام رو ببندم و به هیچی فکر نکنم؟ انگشت سبابه‌ش پهن بود. می‌کشیدش روی بعضی از عکس‌ها. زبر بود. یک بار همین‌طور که داشتم حرف می‌زدم دستش خزیده بود توی یقه‌ام. انگشت سبابه‌اش را گذاشته بود روی خط وسط سینه‌هام. حرفم را ادامه داده بودم. انگشتش پایین نرفته بود. همان‌جا مانده بود. گرم بود. بعد شروع کرده بود آرام‌آرام در یک محدوده‌ی دوسانتی، بالا و پایین رفتن. یک لحظه فکر کرده بودم پوستم دارد خش می‌افتد. انگار داشتند سمباده‌ی ریز می‌کشیدند روی سینه‌ام. گفتم سوختم! انگشتش را برداشته بود و گذاشته بود روی لب پایینش. کشیده بود روی لبش. بعد برده بود جلوی دماغش و بو کرده بود. گفت اون‌جوری که خودت رو به خدا می‌سپری.


خانم چهارصد ضربه

۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

جا می‌خوریم از دیدن تصادفی هم در آن صف بعد از هفت سال. صحبتمان که گل می‌اندازد تصمیم می‌گیریم بی‌خیال سینما شویم. از دیگران جدا می‌شویم محض قدم زدن و گپ پرسروصدای بی‌پایان به عادت آن سال‌ها که من چهارده ساله بودم و او یکی دو سال بزرگ‌تر. وصال را می‌رویم پایین تا خیابان انقلاب، فلسطین را برمی‌گردیم بالا تا بلوار کشاورز. از در و دیوار حرف می‌زنیم و کل می‌اندازیم و حواسمان هست که هر دو ناخودآگاه برگشته‌ایم به قالب همان نوجوان دبیرستانی که از هم می‌شناختیم، پرحرف و بی‌خیال و سرکش و شاد.

حوالی میدان از پا می‌افتیم. پیشنهاد می‌کند بنشینیم جایی، چیزکی بخوریم محض عصرانه. در شلوغی دم غروب اولین تاکسی که می‌ایستد می‌پریم داخل. صندلی جلو می‌رسد به ما. می‌نشیند کنار راننده، می‌نشینم کنارش و تاکسی که راه می‌افتد داستان "چه کرده‌ای در این سال‌ها"ی‌ش می‌رسد به عشق و عاشقی سال اول دانشگاه. می‌گوید و می‌خندد و با همان شوخ‌طبعی قدیمی خودش را دست می‌اندازد. من لم داده‌ام و گوش می‌کنم و گاهی همراهش می‌خندم. حالم خوش است و آفتاب خنک دم غروب و شادی ملس این دیدار غیرمنتظره و خستگی آن‌همه پیاده روی رخوت انداخته به جانم. جایی میان آن رخوت خوش، چشمم می‌افتد به دستش که جا گرفته روی بازویم. گاهی بند روی آستینم را می‌گیرد، دور انگشت می‌پیچاند و رها می‌کند. گاهی آستین را می‌کشد بالا، انگشت‌ها را می‌لغزاند روی پوست ساعد، می‌آید پایین، می‌رسد تا مچ و برمی‌گردد.

رخوت می‌پرد از سرم. تازه انگار دستش را حس می‌کنم که حلقه شده دور شانه‌هایم. تنش را که نشسته به تنم و گرمایش را که می‌دود زیر پوستم. چیزی درونم می‌ریزد پایین. ذهنم گریز می‌زند به گذشته‌ی رابطه که هیچ تماس تنانه‌ای نداشته هیچ‌وقت. شاید به اقتضای سن. شاید به اقتضای فرم دوستی. شاید به خاطر بی‌اعتنایی من در آن سال‌های نابالغ.

دستش روی لبه‌ی آستین مکث می‌کند. تازه می‌فهمم صدایش چند لحظه‌ای است که قطع شده. هشیاری انگار از من سرایت کرده به او، لکنت انداخته به لحن بی‌خیالش. دستش را می‌گذارد لب پنجره. داستان را که پی می‌گیرد آگاهی ِ ناگهان تن‌هایمان را می‌توانم پیدا کنم در رد صدایش.

شام را در فاصله می‌خوریم. در مرزی که نشسته بین‌مان. حواسم هست که قالب بی‌اعتنای نوجوانی محو شده. شده‌ایم زن و مرد جوانی در آستانه‌ی رابطه. در آن محدوده‌ی گنگ "بعد چه؟"، "من دارم اینجا چه می‌کنم؟" ... گپ‌وگفت‌مان هم رنگ می‌گیرد از این تغییر. بزرگ می‌شود ناغافل. می‌رسد به آخرین "ایسم"های روز ...

من کلافه‌ام. معذب شده‌ام. گیج مانده‌ام میان آنچه هست و آنچه می‌خواهم. نمی‌دانم قدم بعدی چه می‌تواند باشد. هنوز سال‌ها قبل‌تر از آن است که در چنین موقعیتی بگویم "نگاه کن. بیا دست از این اداها برداریم. من می‌خواهمت." هنوز حتی مدت‌ها قبل از آن است که بتوانم بگویم خانه‌ی من همین نزدیکی است. چای بعد از شام مهمان من. هنوز در سرم لذت می‌جنگد با تابوی دوست دوران بچگی. با شرم.

می‌گوید می‌رسانمت خانه. قدم می‌زنیم تا کنار خیابان. دست بلند می‌کند برای اولین ماشین خالی. کرایه را طی می‌کند با راننده. می‌رود سمت در عقب. مکث می‌کند. برمی‌گردد. نگاهم می‌کند. نگاه تمام‌قد، خیره، خریدار ... برمی‌گردد به سمت در جلو. در میان نگاه پرسش‌گر راننده می‌نشیند روی صندلی جلو. می‌نشاندم کنار خودش، تنگ. دست می‌اندازد دور شانه‌ام. انگشتانش را می‌لغزاند زیر یقه‌ی مانتو. جایی بین گردی شانه‌ها و چال استخوان ترقوه. زیر گوشم می‌گوید: می‌خواهم همینقدر مماس ‌تنت باشم باز. تنم می‌ریزد. آدرس خانه‌ی خودش را می‌دهد به راننده. دستش تمام راه روی پوست گرگرفته‌ی گردنم می‌ماند.


خانم بیتر مون

۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

گردن‌بند

قدبلند نبود، چشم و ابرو مشکی نبود، کول نبود، اپن‌مایند که هیچ، اختلاف سنی‌مان زیاد، اهل کافه‌گردی و دورهم جمع‌شدن نبود، اهل شوخی نبود، کار زندگی‌اش بود، برعکس من که کار هیچ‌وقت زندگی و مهم‌ترین دغدغه‌ام نیست. یک کلام،"تایپ" من نبود. اصلن همه اینها به‌کنار، زن داشت و بچه. اما یک چیزی در دلم لرزیده بود، چشمش دنبالم بود، دلبری می‌کردم، پا می‌دادم. نزدیک که می‌شد، جاخالی می‌دادم، باز کرمی می‌ریختم، بازی می‌کردم، یک قدم پیش، یکی پس.

از سراتفاق بعد همان دیت اول که رفتیم رستوران هتل آزادی و استیک با سس قارچ خوردیم و من از سرکار اومده مقنعه آبی سرم بود و مانتو سورمه ای تنم و تیپم به همه‌چی می‌خورد الا سر و وضع دیت اول، منتقل شد به همان ساختمانی که صبح و ظهرهای چهارروز هفته‌ام آنجا می‌گذشت. همه دیوارهای آن ساختمان موش داشت و موش‌هایش هرکدام چهارجفت گوش، زنش هم که دوتا ساختمان آنورتر صبح‌ها و ظهرهای سه روز هفته‌اش را می‌گذراند. تو راهروهای عریض و طویل لبخندهای معنی‌دار بود که روی لب‌هایمان دور و نزدیک می‌شد، یکی دوبار روی پله‌های گوشه شرقی ساختمان، دستش آرام از پشت باسنم را نوازش کرد.

ما دونفر با هم یک "اسنیک اروند*" درست و حسابی داشتیم. سه روز هفته، سه کوچه آنورتر در ماشینش منتظرم می‌ماند تا آرام در ماشین را باز کنم و بخزم توی بغل گرم و نرمش. همه خیابان‌های دور از ساختمان، دور از خانه او، دور از خانه ما را زیرپا گذاشته بودیم. نگار بو برده بود، همه صبح و ظهرهای ان چهارروز هفته‌ام که در آن ساختمان می‌گذشت، نگار هم کناردستم بود. اولش مشکوک نگاهم می‌کرد، بعد چندباری معلوم بود می‌خواهد چیزی بگوید و حرف را هی قورت می‌داد، یکی دوبار حتا دهانش باز شد و باز سکوت کرد. هرچه پیش می‌رفت، نگاه‌های مرد به من حریص‌تر می‌شد، نگاه‌های نگار مشکوک‌تر با ته‌رنگی از شماتت.

بار اول روی تخت یک‌نفره‌ی من تن‌هایمان درهم پیچید، بار بعد روی تخت دونفره‌ی اتاق‌خواب پدر و مادر. سومین بار مرا برد خانه‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان.در پذیرایی، بالای شومینه، عکسی از روز عروسیشان بود. زنش را همیشه با مانتو و مقنعه تیره دیده بودم، بی ذره‌ای آرایش، با آن اخم همیشگی‌اش که دلچسب نبود. حالا در عکس بزرگ قاب‌شده بالای شومینه، برای اولین‌بار لبخندش را می‌دیدم و فکر کردم رژلب قرمز به لب‌هایش می‌آید. خواست مرا ببرد روی تخت اتاق‌خوابشان، گفتم نه! آرام، مطمئن و قاطع. فهمید، اصرار نکرد. روی کاناپه‌ی سورمه‌ای هال بغلم کرد و لب‌هایمان قفل شد در هم، و بعد تن‌ها و باز لب‌ها و باز تن‌ها.

"اسنیک اروند"مان برای من هیجان بود و شور و شکستن ممنوعه، برای او آرام‌ آرام جدی شد، مرهم شد و پناه. یک بعدازظهر دلگیر پاییزی جایی وسط ترافیک نفس‌گیر اتوبان مدرس گفت می‌داند من به‌زودی ول می‌کنم و می‌روم. بار اولی نبود که این را می‌گفت، بار اول بود که حوصله چانه‌زدن نداشتم. همیشه می‌گفتم این‌طوری نیست، می‌دانستم که این‌طوری هست، می‌دانست که این‌طوری هست. چراغ سبز شد، من هنوز ساکت بودم. حرف را عوض کردم، گفتم نگار تیکه می‌پراند، انگار که بخواهد مرا به حرف بیاورد. گفت خب بهش بگو، تکیه دادم به در ماشین، نگاهش کردم و گفتم دیوار و موش و گوش را یادت رفته؟ گفت اگر تو بخواهی، از او جدا می‌شوم. اولش فکر کردم شوخی می‌کند، تکیه دادم به در ماشین و نگاهش کردم. نگاهش به روبرو و ترافیک سرسام‌آور اتوبان بود.نگاهش جدی، نیم‌رخش مصمم، صدایش مبهم و هردو دست‌اش روی فرمان ماشین بود. تمام شد، آن همه شور و وسوسه ممنوعه جای خود را داد به مشتی ترس، نگرانی و میل فرار. باز سکوت بود.

جمعه‌ی همان هفته، تنها بود. ساعت دو و نیم بعدازظهر، در خانه را آرام باز کرد، خزیدم در آغوشش. برایم چای سیب درست کرد، نشستیم پشت میز آشپرخانه که رومیزی آبی تیره داشت. فکر کردم زنش رنگ‌های طیف آبی را دوست دارد، یاد مانتوهای آبی نفتی و سورمه‌ایش افتادم.یک ظرف کوچک کریستال پر از پولکی اصفهان هم گذاشت میان دو لیوان دسته‌دار بلوری چای. پولکی درشت را با چای خیس کردم، دو سه تایی نفس عمیق کشیدم و سر و ته‌اش را با هفت هشت جمله سرراست هم آوردم. "عذاب وجدان" را کردم دلیل اصلی، و راستش که هیچ عذاب وجدانی نداشتم. فقط می‌خواستم فرار کنم از رابطه‌ای که برای او اینقدر جدی شده بود و برای من هنوز وسوسه‌ی ممنوعه‌ی هیجان‌انگیز بود.

برای آخرین بار روی کاناپه‌ی سورمه‌ای رنگ هال تن‌هایمان درهم گره‌خورد، نرم، غمناک، بی‌عجله،دقیق. یک گردن‌بند طلاسفید برایم خریده بود، گردن‌بند را قبل هم‌نوایی تن‌ها باز کرده بود از گردنم، لباس‌هایم را یکی یکی خودش تنم کرد، نیم‌ساعتی در آغوشش ماندم، در سکوت. حواسم نبود و حواسش نبود که گردن‌بند از روی میز افتاده و کنار پایه‌ی میز جاخوش کرده است. گردن‌بند را فردایش زنش پیدا کرده‌بود، گردن‌بند مصیبتی شد، دردسری شد، هیاهو و قشقرقی ترسناک. چهارستون تنم می‌لرزید راستش، شش دانگ حواسش را جمع کرده بود که زن نتواند ردی از من بگیرد و بفهمد گردن‌بند مال کیست؛ محتاط، مصمم، جوان‌مردانه و مبهم. می‌شنیدم و می‌دانستم زنش چقدر مصمم و پیگیر دنبال ردپای صاحب گردن‌بند است، می‌دانستم جهنم زندگی‌اش شده است قعرجهنم. تا چندماه بعد هنوز سه روز درهفته در راهروهای دلگیر و کثیف ساختمان از کنار زن سورمه‌ای پوش او رد می‌شدم که اخموتر شده بود و می‌گفتم:"سلام خانم دکتر!"

خانم دریای درون

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

اصل قضيه اين بود كه نمى‌خوابيد باهام. خيلى حرف مى‌زديم كه چرا. اما نمى‌خوابيد. ردخور نداشت. از من بپرسيد مى‌گويم كه وسواس‌طور نمى‌آمد به آغوشم. اما مى‌رساندم جايى كه مى‌مردم براى خوابيدن باهاش. بعد نوازشم مى‌كرد و مى‌ماليدم و مى‌فشاريدم و خلاصه همه‌كار مى‌كرد اما دست آخر نمى‌خوابيدیم. شده بود كه با بى‌رحمى جزييات رختخوابش با دیگری برايم گفته بود و آتشم كه تند شده بود با دست و فلان و بهمان به داد آتش ميان پاهايم رسيده بود اما رختخواب يك نه‌ی بزرگ بود ميان‌مان. معتقد بود كه اگر با مردى كه دوست دارد بخوابد خراب مى‌شود و امان از خراب‌شدن، نه؟

مى‌گفت يكى را اين‌جور از دست داده. مى‌گفت وظيفه‌مان شده بود با هم بخوابيم. يك جور لاجرمى. مى‌گفت اگر منظم با يكى بخوابى خراب مى‌شود. مى‌گفت نظم لعنتى‌ش پدر رابطه‌شان را درآورده بوده. تن نمى‌داد ديگر. تن نمى‌داد. اما شده بود كه بيايد بماند. مى‌آمد چند روزى مى‌ماند. راه مى‌رفت و حرف مى‌زد و مى‌خورد و مى‌خوابيد و سيگار مى‌كشيد و لوندى مى‌كرد. گاهى هم بى‌انصاف گم مى‌شد.

يك عصرى اسمس داد كه بيا كمك. شايد سالى يكى‌دو بار چنين چيزي از آدم مى‌خواست. اصلن نفهميدم چطور راندم تا رسيدم. ديوانه بودم. نگران بودم. مى‌خواست يك سرى آزمايش را به فردا برساند. تنها بود توی دفترش. مثل فرفره كار مى‌كرد. رونوشت برمى‌داشت، صفحات را جابه‌جا مى‌كرد... فايل‌ها را با هم دسته‌بندى كرديم براى پرينت نهايى. تمام شد. مچش را گرفتم كه همین الان مى‌خواهمت. گفتم كوتاه نمى‌آيم. گند زده بودم با وقت‌انتخاب‌كردنم ولى دلم مى‌خواست زور بگويم. اصلن زورگوترين آدم جهان كه من بودم. مى‌خواستم بفهمد كه چاره ندارد. خودم را حاضر كرده بودم كه خيلى اصرار كنم. لازم نشد. زودتر از انتظارم خودش را تسليم كرد. پرده‌هاى دفتر را كشيده بوديم. روى ميز میان انبوه کاغذهایش معاشقه كرده بوديم. عصبانى بود. مى‌كشيدم ميان ران‌هایش و فحش مى‌داد و بيرونم مى‌كرد. براى من عجيب اين بود كه هيچ آن زبان چرب و نرمش را استفاده نكرده بود كه مجابم كند نخوابيم. راهم داده بود. وحشیانه حمله می‌کردم. دلم مى‌خواست خودم را آن تو حك كنم. ديديد گاهى آدم مى‌خواهد يك حسى را ابدى كند بس كه فكر مى كند شانسى براى تكرارشدن ندارد؟ همان.

بلند شد همه‌جا را جمع‌وجور كرد. دستشويى رفت و حتى من صداى ادراركردنش را شنيدم. بعد يك ساندويچ مرغ و ريحان از توى كيفش درآورد و گذاشت روى پاي من. هنوز گوشه‌ى اتاق ولو بودم. خيسِ عرق. خسته.

حرف نزديم.

سوييچم را برداشت و رفت. چهار صبح بود خب. پياده كردستان را آمدم بالا. ساندويچم تمام شد و بالاخره يك تاكسى پيدا كرده بودم كه دربست مى‌رساندم خانه.

پ.ن
دوستى داشتم چهل‌ساله. معتاد بود. عاشق زنى بود. زن رفته بود با دوست مشترکشان روى هم ريخته بود. مست كه مى‌كرد مى‌گفت بايد بدانى زن‌ها را كجاى رابطه زمين بزنى. نبايد دست‌دست كنى. مى‌پرند. مى‌گفت مى‌روند و خودشان را تسليم كسى مى‌كنند كه مى‌داند كى زمينشان بزند.
مى‌گفت من دوستش داشتم. دلم نيامده بود زمينش بزنم. اصطلاحش همين است. شرمنده. مى‌گفت آن‌قدر مدارا كردم كه پريد. مدام مى‌گفت تو نكن! زنى را كه دوست دارى بكش زير خودت. تنها راهى‌ست كه مى‌ماند. مزخرف مى‌گفت. قاعده‌ی رختخواب اساسن اين نيست. ربطى ندارد به ماندن و رفتن زن‌ها.

آقای گاو خشمگین

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

هرچه‌قدر از رابطه‌ها بگویی و بنویسی، باز انگار حرف خیلی هست؛ حرفِ تازه؟ انگار هر یک نفری که توی زندگی آدم می‌آید و می‌رود، هزار یادداشت می‌شود نوشت. هزار یادداشتِ تازه؟ انگار آدم از اول زندگی می‌کند. اما انگارتر که همان زندگی‌های قبلی را دوباره می‌کند. یک چیزی یک جایی انگار تغییر نمی‌کند. انگار آدم همیشه از یک‌جا، یک عضوی از بدن است که زخم می‌خورد، که زخم می‌زند. انگار در رابطه‌هایت همیشه یک سری ابزار، شما بخوان سلاح، داری که با همان‌ها حمله می‌کنی، به وقتِ ستیز، با همان‌ها هم دفاع می‌کنی، به وقتِ خودش. این‌جوری است که تو می‌آیی در تاریخِ شخصیِ من، با همه‌ی تفاوت‌های بنیادین و غیربنیادین‌ات، با همه‌ی فاصله‌داشتن‌ات با هرآن‌که دیروز بوده و فردا شاید باشد، با قرن‌ها فاصله، بی‌که بخواهم، بی‌که بخواهی، قرار می‌گیری کنار دیگری. بعد ذهنِ ساده‌سازِ من یک‌جاهایی از تو را بی‌رحمانه شبیه می‌کند به یک‌جاهایی از یکی دیگر. یک سری از واکنش‌هایت را می‌گذارد در پرونده‌های کلاسه‌شده‌ی عنوان‌دار. حالا دارم از روزهای خوش رابطه حرف نمی‌زنم، دارم از شب‌های سختی حرف می‌زنم که آدم نمی‌داند با خودش، با این دوست‌داشتن و دوست‌نداشتن‌اش دقیقن چه‌کار کند. دارم از آن دقایق سنگینِ پرملال حرف می‌زنم که صبحِ سحرش می‌دمد عاقبت، اما جان می‌گیرد تا بدمد. دارم از گیر و گورهای رابطه حرف می‌زنم. از تکرار تاسف‌برانگیزشان. از این که چه‌طور، این را دارم با حسرت می‌گویم، صورت‌ات از هویت فردی‌اش خالی می‌شود، زنی می‌شود شکل همه‌ی زن‌های دیگر زندگی‌ام. حرف‌هایت، غصه‌هایت، دل‌نگرانی‌ها و گله‌هایت، برایم آشنا می‌شود. یک جور دژاوو، دژاوویی که درد دارد برای من، یادم می‌اندازد که هزار سال قبل همین‌جا، در همین نقطه‌ی یاس‌آلود ایستاده بودم و سرم پایین بود از شرم. یا که صدایم از همین جای حنجره بلند بود روی‌ات.


راستی «من» و «تو»ای که این بالا هست، را هرجا دلت خواست، هروقت، جابه‌جا کن. طوری نمی‌شود. قول می‌دهم آب از آب تکان نخورد.


آقای سولاریس

۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

مست بودیم. یه مشت رفیق که مست بودیم و نشسته بودیم دور هم و گل‌واژه می‌گفتیم و می‌خندیدیم. طبق معمول نیم‌ساعت نگذشته حرف‌ها کشیده بود به رخت‌خواب و سکص‌لایف و الخ. تنها دخترِ جمع بودم. جمع‌ای هم نبود. سه چار نفر بودیم. رفقای چند ساله. داشتن از ترس‌هاشون می‌گفتن از دخترا. از این‌که خیلی وقتا قصد داری فقط با طرف بخوابی و بره پی کارش، اما نمی‌ره و می‌مونه و یه‌هو می‌بینی داره می‌شه ساکن دائمی خونه‌ت، اتاق‌ت. یکی‌شون برگشت گفت آخ‌آخ، مخصوصن وقتایی که سکص‌تون تموم شده، هی منتظری دختره بساط‌‌شو جمع کنه پاشه بره خونه‌ش، بگیری بخوابی، می‌بینی طرف اصلا و ابدا قصد رفتن نداره. واسه خودش تصمیم گرفته تا صبح بمونه. براش کابوس بود که صبح روز بعد بیدار شه ببینه طرف هنوز اون‌جاست. اون یکی هم داغ دل‌ش تازه شد و شروع کردن راه‌هایی که می‌شه با لطایف‌الحیل دختره رو فرستاد خونه‌شون رو با هم شمردن. تکیه داده بودم عقب و مث همیشه‌ی این‌جور وقتام بی‌کامنت حرفاشونو گوش می‌کردم. رفقام بودن. دوس‌شون داشتم. داشتن گپ مردونه می‌زدن با هم. دلم نمی‌خواست بپرم وسط حرف‌شون و جریان خوشایند حرفاشونو تبدیل کنم به بحث. از اون طرف مغزم تندتند داشت واسه خودش پرینت می‌داد بیرون. با یکی‌شون خوابیده بودم قبلنا، چند ماه. عادات سکص و مدل خواب و بیداری‌شو بلد بودم تا حدی. داشتم مقایسه می‌کردم حرفاشو، با رفتاری که اون دوره با من داشت. به این نتیجه رسیدم که اوه اوه!

خواب‌ش خیلی سبک بود. از معدود مردهایی بود که خواب سبکی داشت و خُرخُر نمی‌کرد هم. کافی بود یه تکون کوچیک بخوری رو تخت، که برگرده طرف‌ت و بغل‌ت کنه. کافی بود برا خودت شروع کنی کش اومدن، که برگرده ازت بپرسه خوبی؟ چیزی لازم نداری؟ منم ازونایی‌ام که خوابم خیلی سبکه. گاهی وقتا حتا با حس این‌که طرف داره نگام کنه، انگار نگاه‌ش یه مورچه باشه که داره رو تن آدم راه می‌ره، بیدار می‌شم. اینه که معمولن سختمه کسی کنارم بخوابه. یکی دو شب بیدار-خوابی رو می‌تونم تحمل کنم، اما لابد شب سوم امیدوارم بره خونه‌ی خودشون، بذاره بخوابم. اون شبا، اون مدتی که با هم بودیم، خیلی وقتا معذب بودم از خوابیدن پیش‌ش تا صبح. به خاطر سبکی خواب جفت‌مون. نمی‌دونستم از مهربونی‌شه که مدام حواس‌ش به منه وسط خواب، یا از کلافه‌گی و بیدارخوابی‌ش. روم نمی‌شد بگم اما. رفیق بودیم با هم. عشق و عاشقی هم در کار نبود. می‌دونستیم یه هوسِ مقطعی‌ئه و بعد هر کدوم می‌ریم پی کارمون. این بود که باید مراعات رفاقت‌مونو هم می‌کردیم.

یه زمانی فکر می‌کردم کنار کسی خوابیدن تا صبح به عاشق‌ش بودن ربط داره. بعد فهمیدم نه. نداره. وقتی عاشق یه آقایی شدم که خواب‌ش سنگین بود و خُرخُر می‌کرد فهمیدم هیچ ربطی به هم ندارن. تا وقتی بیدار بودم و سرحال بودم، می‌شد عاشقانه قربون‌صدقه‌ی خُرخُراش برم، اما وقتی بیدار-خوابی‌م طولانی می‌شد و به دو سه روز می‌کشید، دیگه عاشقی از سرم می‌پرید. دلم خونه و تخت خودمو می‌خواست. اوایل با خودم فکر می‌کردم این خُرده-عادت‌های خواب و بیداری و غذا خوردن و چه و چه جزو مسایل حاشیه‌ای و جزئی زندگی‌ان، بعد که خودمو کم‌کم یاد گرفتم دیدم نه، تو رابطه مساله‌ی اصلی و فرعی نداریم. یا با چیزی مساله داریم، یا نداریم. به همین سادگی.

از یه زمانی به بعد به این فک کردم حتا، که یادم باشه این‌دفعه عاشق یه مردی بشم که بشه شب تا صبح کنارش خوابید. با خیال راحت. که بشه آدم صبح روز بعد غلت بزنه بچرخه طرفش و با خودش فکر کنه هووووم، چه خوب خوابیدم.

خانم زندگی دوگانه‌ی ورونیک

۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

از آن دسته‌ شب‌هایی بود که انگار از قبل مقرر بود اصلن که یک شرم‌ساری عظمایی از تویش دربیاید فردایش. من اما آن وسط حجم این همه شرم‌ساری را هیچ‌رقمه تخمین نزده بودم.

همه مست بودیم، زیاد. یکی پیشنهاد کرد که بازی. این طوری که یک کاسه‌ی کوچک وسط میز گذاشته بودیم و دورش نشسته بودیم و نوبتی تشتکی، چیزی پرت می‌کردیم توی کاسه. تشتک هرکدام‌مان که می‌رفت می‌نشست در کاسه، یک قانون‌ای وضع می‌کرد برای بقیه، که مثلن یک شات ودکای تلخ یا با ارفاق، تکیلا بنوشند، بی‌ مزه. اولین قانون‌ها چیزهای بانمک و لایت و معمولی‌ای بود در مایه‌های اداکردن کلمه‌های من‌درآوردی و بی‌معنی، چاکاچاکابوکی مثلن، که همه از جای‌شان بلند شوند و این را بگویند و سه دور دور خودشان بزنند و بعد ماتحت‌شان را سه بار تپ‌تپ بکوبند روی صندلی. یا چه می‌دانم، یک حقیقت گفته‌نشده‌ای را در باب روابط خصوصی و سک‌س‌لایف‌شان برای جمع تعریف کنند. می‌شد که گاهی هم ملت گیر می‌دادند به یک‌ بنده‌خدایی که تا جان در بدن دارد بنوشد و مست کند آن‌چنان که تابه‌حال جایی نکرده. خوب بود. خوش می‌گذشت راستش. بعدتر اما، مست‌تر که شدیم، این طوری شد که هرکس تشتک مربوطه‌اش را نینداخت در کاسه، به انتخاب خودش دماغ یکی از مجاورین‌اش را ببوسد. شب‌تر، شد که فرنچ‌کیس کند، بناگوش بلیسد. شات‌های ودکا که بالا و پایین می‌رفت، قوانین بوسیدن و لیسیدن هم بالا و پایین می‌رفت، روی اندام‌ها.

شب این‌جوری داشت سپری می‌شد که تا آخرش، پسری که کنارم نشسته بود، که هربار که مجبور شده بود کسی را ببوسد یا بلیسد، اعلامِ عمومی کرده بود که دوست‌دختر دارد، ده بار لب فوقانی‌ام را گاز گرفته بود و لب‌ام درد گرفته بود از او و بناگوش من را لیسیده بود و الخ. البته که من سمت چپ‌اش بود و دخترکی سمت راستش و او هر بار من را انتخاب کرده بود که ببوسد و بلیسد و بفرساید و الخ. مست بودیم. زیاد مست بودیم. همه‌ی این‌ها داشت اتفاق می‌افتاد و من از پسرکی خوشم آمده بود آن شب که درست روبه‌روی من نشسته بود و پاهایش از زیر میز گاهی می‌سایید به پاهایم و نگاه‌مان به هم افتاده بود چند باری و یک لبخندهایی هم زده بود به من، به طنازی. آب و هوای ما داغ بود و وحشی بود. ساعت شده بود سه و اندیِ صبح. دخترکی هم داشت روی میز می‌رقصید. همان که قبلش گفته بود از سک‌س‌لایف‌اش که سه ماه است سک‌س‌لایف ندارد به کل. خندیده بودیم ما. که اشاره کرد با دستش که برویم؟ اول من رفتم و بعد او بلند شد و آمد و در مجموع، جیم شدیم. مثلن هم هیچ‌کس نفهمید، خیر سرمان.

رفته بودیم گشته بودیم یک تخت یک‌نفره‌ی خالی پیدا کرده بودیم تهِ خانه‌اش. خیلی هم یادم نیست چه‌طور بود و بودیم. همین را یادم مانده که آن وسط یک دری از یک کمدی درست بالای سرمان باز شده بود و مقادیر انبوهی خرت‌وپرت آوار شده بود روی سرمان و ما آن‌قدر خندیده‌ بودیم که نفس کم آورده بودیم. حتا آن وسط هی سعی کرده بودیم آرام باشیم و ساکت باشیم و صدای‌مان درنیاید. باقی جماعت هم انگار هنوز در آشپزخانه نشسته بودند به ادامه‌ی بازی. خانه‌ی درندشتی هم بود برای خودش.

تازه خوابم برده بود من که یکی با گیتار آمده بود توی اتاق. شروع کرده بود برای ما مستهجن‌ترین ترانه‌ی ممکن را خواندن. کاری که از دستم برآمده بود این بود که پتو را تا چانه‌ام کشیده بودم بالا. خندیده بودیم دوتایی. به لطایف حیل هم متوسل شده بودیم مگر برود بیرون از اتاق. خیلی هم وضعیت پوشش‌مان در وضعیتی نبود که بشود آدم با خیال راحت بجهد بیرون از تخت و اردنگی‌ای نثار آن مادرمرده کند. دل‌مان خوش بود که لااقل وقتی آمده بود، خواب بودیم.

بیرون رفت عاقبت. بیدار شده بودیم. بوسید من را. سرمان گرم بود. گفت ما که بیداریم. گفتم ما که بیداریم. می‌دانستم چه می‌خواهد. گفت در هم که قفل نمی‌شود. گفتم نمی‌شود، بعله. بعد سرش را برد توی گردنم و گفت که حسودی‌ام شد فلانی آن‌همه تو را بوسید دیشب. خندیدم. بغلش کردم. پاهایم را حلقه کردم دور کمرش. گفتم دوست‌دختر دارد بابا! گفت بدتر. وزنش را کشید روی کشاله‌ی ران‌ام، چشم‌ام را که بستم، چند دقیقه‌ای نگذشت که آن احمق دیوانه‌ی مست خودش را پرت کرد توی اتاق. این بار هیچ‌رقمه نشد که بیرونش کنیم. عین دو فقره ابله گیر کرده بودیم زیر پتو و آن دیوانه ایستاده بود بالای سرمان، گیتار می‌زد، فالش می‌زد و می‌خواند. خیلی هم فالش می‌زد. من سرم را کرده بودم توی گردن او و فقط می‌گفتم لطفن چشم‌ام را که باز می‌کنم این‌جا نباشد. می‌خواستم بمیرم. نرفت. ماند و زد و خواند. بعد پتو را کشیده بودم روی هردوتامان. از زیر پتو داد زده بودم که بیرون! گفته بود باید آهنگ تمام بشود بعد بروم!

گاهی فکر می‌کنم تصویر آن اتاق از بیرون، سقفش را مثلن اگر برداریم، چه‌طور چیزی خواهد بود. شبیه آدمی به ارتفاع دوتا آدم که زیر پتو خوابیده و کسی برایش آهنگ‌های مستهجن و فالش می‌خواند؟ شبیه دونفر که درست در بحبوحه‌ی معاشقه‌شان هستند و کسی برای‌شان آهنگ‌های مستهجن و فالش می‌خواند؟ نمی‌دانم. بیرونش کردیم عاقبت. یعنی ما که نکردیم، نمی‌شد، نمی‌توانستیم، خودش رفت. گفت چهار تا اتاق مانده که باید بروم برای تک‌تک‌شان گیتار بزنم و یکی‌ش هم تری‌سام است و باید برای‌شان بیش‌تر بزنم!

شرم‌آورترین صبحِ روزِ بعد من این‌جوری اتفاق افتاد. جوری که هنوز هم از یادآوری‌اش دلم می‌خواهد یک پتویی دم دستم باشد و سرم را بکنم زیرش و بیرون نیاورم. انکار هم نمی‌کنم راستش که از آن وانس‌این‌ئه‌لایف‌تایم‌هایی بود که خندیده‌ بودیم تا سر حد مرگ.

یعنی می‌دانید، هرچه‌قدر هم که زندگی‌ات را برنامه‌ریزی می‌کنی که چیزها و امور چه‌طور پیش بروند یا اگر قرار است از کنترل خارج بشوند، چه‌طور خارج بشوند، صبحِ‌روزِبعدهایی هست که نات اونلی در رخت‌خواب با صبحانه بیدار نشده‌ای، بات‌آلسو در موقعیتِ خداحافظی‌نکرده و آدم‌ات‌بیدارنشده فرار کردن را هم تجربه نکرده‌ای. صبح‌هایی هم هست که به‌ترین هنرت این است که سرت را ببری زیر پتو، به فالش‌ترین آواز مستجهنِ جهان، به دیوانه‌ی مستی که بالای سرت ایستاده گوش کنی تا آهنگ‌اش تمام بشود و رضایت بدهد که برود بیرون.

خانم وات‌اِور وُرکس

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

سرش روی سینه‌ام سنگینی می‌کرد و دست راستم زیر تن او خواب رفته بود. به این وضع عادت نداشتم. در عالم خواب و بیداری دور و بر را نگاه کردم. اوه: هتل.

موی لَخت و بلندش ریخته بود روی سینه‌ام، کف پاهاش از زیر پتو بیرون بود، و پستان راستش به شکمم مماس بود. معصومیتش هیجان‌زده‌ام می‌کرد. دستم را از زیرش بیرون کشیدم و هم‌زمان با دست دیگر نوازشش کردم. بیدار شد و تعجب از چشم‌های نیمه‌بازش بیرون ریخت. پرسیدم «خوب خوابیدی؟» سریع پرسید «تو هم بار اولت بود؟» و من از این گفتم که شب قبل لحظه‌ی ار‌گا‌سم او را با تمام اجزای تنم حس کرده بودم و از این گفتم که چقدر از کنجکاوی خودم نسبت به تن او راضی‌ام. از این گفت که افق تازه‌ای از لذت‌های زندگی به رویش باز شده و گفت که بوسیدن لب‌های لطیف چه همه خوشمزه‌تر است...

همان‌طور گربه‌وار توی بغلم بود که پیشنهاد کردم برای صبحانه برویم بیرون از هتل. رفت دوش بگیرد و من توی این فکر بودم که اگر عشق بود توی خوابیدن دیشب چی؟ اصلا اگر عشق وسط بود، پیشنهادی می‌دادم؟

خانم میلک

۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه

دیر رسیده بود. پای گوشی گفته بود که شاید دیر شود و آیا ایرادی ندارد؟ گفته بودم که نه. گفته بودم که شب کسی منتظرم نیست. خندیده بود. اما خب، اساسی دیر شده بود. ساعت که از یک عددی می‌گذرد، خودت را که بکشی هم توی قالب کار نمی‌گنجی، حتی توی دفتر کارت. دیگر هیاهو نیست. دیگر کسانی اطرافت جدی به نظر نمی‌رسند و تو رسما خسته‌یی. رسما می‌افتی توی وادی رخوت. در را که برایش باز کردم، ساعت 8 شب بود. عذرخواهی معمول این‌جور وقت‌ها را داشت و من خودمانی بودم. نشستیم روی مبل‌های آن وسط و او تندتند و بی‌مقدمه، حرف زد و من تندتند و بی‌مقدمه نظر دادم. ساعت 10 بود که برگه‌ها را بست و گذاشت توی کیفش. پای گوشی کمی حرف زدم و او کاملا دانست که شب تنهایی دارم. شب بی‌خانواده‌یی. خیلی لات‌وار گفت: بریم شام. چرخیدم. پالتو را انداخته بود روی کول‌اش و نگاهش هیچ چیز عجیبی نداشت. خندیدم. 40 دقیقه‌ی بعد نشسته بودیم کنج دنج جایی. نپرسیده بود که کجا برویم. نپرسیده بود که اصلا چه چیزی دوست داری. ماشینم مانده بود توی پارکینگ و با ماشین او رفته بودیم. از این آدم‌های بگذار من برانم، تو راحت باشِ غریزی بود. قلدر مسلک، اوووووف و هیز. می‌دیدم که نگاهش همه‌جا می‌لغزد. می‌دیدم که انگار بعد سال‌ها فرصت همچین شبی را پیدا کرده که خوب نگاهم کند. یاد خودم می‌افتادم؛ دخترکی دانشجو و میهمان دردانه‌ی بیمارستان و او، کشیک‌های شبِ سرحالش را. یادم می‌افتاد که پله‌های رادیولوژی را بالا می‌رفتم می‌پیچیدم توی اورژانس و او همیشه جایی لبخندی گوشه‌ی لبش بود و من هم. می‌دانستم که همسرش دو سالی ست مسافر پاریس است. شاید هر 4-5 ماه یک‌بار، چند روزی دیدار و بعد دوباره فاصله. زیادی از من می‌دانست. شب عروسی‌ام حتی کمی با من رقصیده بود. من شرمنده توی نگاهش، او همان‌طور سیمرغ‌وار، با دست‌های باز، با ژستی سنگین، با نگاهی فاخر. و خیلی‌ها جیغ کشیده‌بودند، خیلی‌ها کف زده بودند و من لحظه‌یی توی چشم‌هایش نگاه کرده بودم، دیگر دخترک نبودم. این سال‌ها هم، هر وقت گذری داشتم، دیده بودیم هم را. زیر بی‌هوشی‌اش فرستاده بودم عزیزی را و این‌ها همه خاطرات ما بودند. شام می‌خوردیم. آرام و خسته. او خسته از شبی قبل و راندن و روز پرمشغله و بالاخره باباجان سند و سال، من خسته از کار معمول و شاید هم خسته از درون. خوب بود حالش. خوب بود حالم. شام تمام شده بود. خوردنی‌ها هم. گفت برسانمت به ماشینت. گفتم نه. گفت برویم هتل من، توی لابی پلاس شویم. آخ از این پلاس. آخ که شما نمی‌دانید این واژه وقتی پیوند بخورد به دانشجویی‌تان، به گذشته تان، چه حجمی از خاطره را کول می کند، با خودش می‌آورد تا همان لحظه. من اصلا دلم فقط پلاس می‌خواست. اصلا پلاس ها. نشستیم توی لابی. رفت بالا و چند دقیقه بعد برگشت. حرف می‌زد. رسما او بود که حرف می‌آورد. اما دیگر وقت خداحافظی نزدیک بود. چسبیده به هم نشسته بودیم. زیر سیگاری نسبتا خوش‌بخت بود. روی فوتر پالتو که دست کشید، تا اعماق سلول‌هایم سوخت. ایستادم. گفتم تاکسی بگیرم برای خانه. کمی نگاهم کرد. سکوت کرده بود. نگاهش خجالتم می‌داد. لبخندم کش می‌آمد. بغل باید می بود که نبود. که لبخند کش می‌آمد. پرسید که آیا ترسیده‌ام؟ گفتم: نه. نترسیده بودم. اما باید تمام می‌شد. توان کش آمدن را نداشتم. کم کم عصبی می‌شدم. بلد بودم خودم را. گفت می‌رسانمت. گفتم: تاکسی. باز سکوت کرد. نگاهش کردم. ایستاده بودیم گوشه‌ی لابی و دسته‌یی مهمان‌دار لوفتانزا وارد شده بودند و کسی حواسش به ما نبود. نمی‌خندید. جدی نگاهم می‌کرد. انگار دختربچه‌یی را باز. گفتم: تاکسی. موجی از خشونت، از آن نوع نابش، غریزه‌ی مردان، از میان نگاهش گذشت. من سفت‌تر شدم. انگار عضلات زیر بغلم را کسی فشرده بود. راه افتادیم به سمت در خروجی. روی آن کف‌پوش سرخ، مچ دستم را گرفت. یک جور وحشیانه‌یی: من می‌رسونمت، خب؟ خندیدم. آن‌قدر کند می‌راند که دیوانه شده بودم. هر دو دستش روی فرمان بود. ماشین گرم بود. موسیقی نبود و من لمیده بودم. پخش بودم توی صندلی. فرو رفته به پایین. خیابان را نگاه نمی‌کردم. او را نگاه نمی‌کردم، فقط می‌خواستم برسیم. طول می‌کشید. خیلی طول کشیده‌بود. اتوبان ته نداشت لعنتی. سیگاری آتش زد، کام گرفت، داد دستم. سیگار را تا ته کشیدم. خاموش کردم توی زیر سیگاری ماشینش، فیتیله را ماهرانه به زعم خودم چپاندم کف دستم. ایستاده بود کنار در ماشین. دست دادم. دستم را ول نمی‌کرد. مقابل ساختمان بودیم. دیر بود. من هراس داشتم. دستم را ول نمی‌کرد. دندان‌ها را ریخته بود توی خنده و به هراسم سیر نگاه می‌کرد. دستم را کشید جلو. محکم. یک‌باره، توی سینه‌اش بودم. روی موهایم را بوسید و شل شد. رهایم کرد. دستم را که کشیدم بیرون، انگشتر فیروزه ماند کف دستش. چشمک زد. من رفتم به سمت شمشادها. او نشست توی ماشین. بیخ ساختمان، چرخیدم، فلاشر زد و حرکت کرد...
پشت میزم داشتم چای هورت می‌کشیدم که گوشی زنگ خورد. داشت قاه قاه می‌خندید. پلیس راه جریمه‌اش کرده بودند. هیچ کس از آن شب چیزی ندانست. من حال آن روز صبح را، چندسالی ست که هربار می‌بینمش به یاد می‌آورم. اضطراب می‌گیرم و حلقه را در دستم فشار می‌دهم.

خانم دالووی

۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

به ساعت هشت و بیست‌و‌پنج دقیقه‌ی شنبه‌ای دور

اولین سال نه کششی بود، نه نگاه‌های زیرچشمی و نه لبخندهای معنادار. رابطه، رابطه‌ی کاری بود. سال بعد، چیزی عوض شده بود. انگار تازه حواسمان جمع شده بود که سرتاپای هم را برانداز کنیم، من فکر می‌کردم چشم‌هایش از پشت قاب مشکی عینک‌اش، چه عمیق و جذاب است و چه موی جوگندمی پدرسگ دلبری دارد. بعدها گفت در نگاه‌های خریدارانه دومین سال، زیاد خیره شده است به لب‌ها و چشم‌های من و ساق‌ پاهایم.

شب‌های آن سه چهارروز کاری، شام را همه مهمان رستوران‌های دورواطراف هتل بودیم،هر شب خوان رنگارنگ کشوری. صبر می‌کردیم همه بنشینند تا بعد بنشینیم کنار هم؛ عامدانه، به‌منظور و صدالبته بی هماهنگی با هم.یکی‌دوبار از زیر میز پایم را منظوردار به پایش مالیدم،شبی دست چپ را زیر میز آورد و آرام از روی جوراب شلواری کشید به پای راستم.آن سه چهار روز کاری تمام شد، باهم نخوابیدیم. میل دوطرفه بود، دو سه بار هم موقعیت‌اش، اما هردو با ملاحظه‌کاری معناداری جا خالی دادیم و نخوابیدیم. دلیلش این بود که او مدیر و رئیس همه آن بندوبساط بود و من مهمان و شرکت‌کننده؟ یا بیست‌سال اختلاف سن میان‌مان؟شاید آن همه نگاه گاه فضول دوروبر؟نمی‌دانم. هرچه بود، آن سه چهارروز باهم نخوابیدیم.

هفته‌های بعد، سه چهارباری گوشه فیس‌بوک چت کردیم. گفت معمولن آدم رابطه‌های مشخص،طولانی و متعهد است. گفتم زندگی من معمولن یک رابطه عمیق عاطفی، طولانی‌مدت و مشخص دارد و چندتایی رابطه تخت‌خواب‌مدار نزدیک و لاس‌های دور. گفت راستی جریان آن حلقه‌ی نقره‌ای دست چپت چیه؟ گفتم در زبان من و کشور من بهش می‌گویند "مگس‌پرون!" گفت ولی من نپریدم،گفتم نشون میده مگس نیستی خب. گفت وسط‌های آوریل برنامه‌ات چیست؟

وسط‌های آوریل برای سمیناری دعوت شدم که برنامه‌گذار و مدیرش او بود، راستش حضور من واقعن لازم نبود. می‌دانستم دلیل اصلی دعوت چیست، روز قبل پرواز آرایشگاه رفتم و تا یک ساعت قبل از اینکه به فرودگاه بروم، تیغ به دست در حمام بودم. شب، بعد از سمینار، با دونفر دیگر از برگزارکننده ها به یک بار کوبایی رفتیم. هرچهارنفرشان اسپانیایی می‌دانستند، یک‌جور ماچووار بی‌نهایت اغواگری روی صندلی‌ بار ولو شده بود، با صدای بلند به اسپانیولی برای خودش و من پشت‌سرهم "موخیتو" سفارش می‌داد. موخیتوی ششم را تمام کرده بودیم که دستم را گرفت و کشید وسط سن، گفت می‌خوام بهت یک رقص اروتیک کوبایی یاد بدم.دست‌هایم را دور کمرش برد، یک دستش را روی باسنم گذاشت و دست دیگرش نزدیک سینه‌ام می‌لغزید. گفتم شرط می‌بندم این رقص،کوبایی نیست. اصلن مال هیچ‌کجا نیست، از پشت قاب عینک باز همان‌طور عمیق و نافذ نگاهم کرد، گفت "می‌تونه کوبایی هم باشه خب."
در تاکسی اول آن دونفر پیاده شدند، تاکسی که دم هتل رسید، داشتم پیاده می‌شدم که از پشت لباسم را گرفت و باز مرا کشید داخل ماشین. گیچ و مست نگاهش کردم که یعنی چیکار داری می‌کنی؟ گفت دام می‌دزدمت. آدرس خانه‌اش را که دور بود از هتل به راننده تاکسی داد، گفتم چمدان و وسایل من همه در اتاقم تو هتل مانده، فردا صبح هم پرواز....گفت ولش کن، خودم یک بلیط دیگه برات می‌گیرم، آن‌جایی هم که می‌برمت، لباس لازم نیست اصلن. خندید، خندیدم، مست بودیم،اساسی.

مست که می‌شوم معمولن یا وحشی ناآرامم، یا مظلوم تسلیم مطیع.آن شب، از آن شب‌های مظلومیت‌ام بود.خانه‌اش را نشانم داد، قدیمی، پرازکتاب، پر از چوب،بطری‌های خالی شراب و کنیاک، گرامافون، صفحه‌های موسیقی قدیمی و ریز و درشت لپ‌تاپ و نت‌بوک. کفش‌هایم را درآوردم و بعد جوراب‌شلواری را که جایی وسط مثلن کوبایی رقصیدن، در رفته‌بود. آب خواستم، وقتی صدای قدم‌هایش دور شد، دراز کشیدم روی تخت. دوتابالش زیر سرم، یک پایم را سمت تنم جمع کرده‌بودم، پای دیگر را دراز کرده بودم. سقف دور سرم می‌چرخید، چشم‌هایم را بستم. چشمم را که باز کردم، لیوان آب در دست میان چارچوب در ایستاده بودم و حریص نگاهم می‌کرد. دستم را دراز کردم، به چشم برهم زدنی، روی تنم بود؛ حریص، درنده، ماچووار. پیش خودم فکر می‌کردم لیوان آب را این وسط چه‌کرد! گردنم و زیر گلویم را که گاز گرفت گفتم این هم لابد س.ک.س کوبایی‌است یا می‌تونه باشه. گفت نه! این خود خود کاتالونیاست، میراث آن نیمه‌ی کاتالون اجدادی.

کی خوابم برد؟ هیچ ارضا شدم یا نه؟ ارضا شد یا نه؟ سقف هنوز دور سرم می‌چرخید، دنبال ساعت‌ام بودم. خواب بود و آرام خروپف می‌کرد. ساعتم زیر آرنجش بود، آرام دستش را بلند کردم و ساعت را برداشتم، هشت و بیست و پنج دقیقه‌ی صبح. دامن کرم‌رنگم آن‌طرف اتاق افتاده بود،بلوزم پایین تخت،سینه‌بندم روی میزتحریر بود، کفش‌ها لغزیده بود زیر تخت. کنار یک لنگه‌ی کفش که دورتر بود، کاندوم مصرف‌شده‌ای هم افتاده‌بود. نگاهش کردم، معلوم بود خوابش سنگین است و لابد صبح‌های بعد سیاه‌مستی،سنگین‌تر.

چشم‌های بسته‌اش بی قاب مشکی عینک، در روشنایی روز، مجذوب‌کننده نبود. آرام موهای جوگندمی‌اش را نوازش کردم، تازه نگاهم پایین‌تر رفت، میان ران‌های پا که میان‌اش شیو شده بود، لبخند زدم. لباس‌ها و کفش‌هایم را جمع کردم و آرام از اتاق‌خوابش بیرون رفتم، وسط راهرو، کنارکتابخانه‌ی بزرگش، لباس پوشیدم، کفش‌ها را اما جلوی در خانه‌اش پاکردم، در را آرام پشت سرم بستم.تازه فهمیدم خانه‌اش طبقه چهارم است و ساختمان بی‌آسانسور. دیشب چهارطبقه پله را چطور بالاآمدیم؟!

صبح زود روز تعطیل بود. فقط سرخیابان دکه‌ی کوچکی باز بود که روی دیوار آهنی کیوسک با خط کج و معوجی نوشته بودند:" کاپوچینو، قهوه، چای." صاحبش عرب بود، روی کاپوچینو، دارچین پاشید و "مع الاسلامه" نثارم کردم. پرسیدم ایستگاه اتوبوس از کدام طرف است؟ با انگشت سمت راست را نشانم داد. در هواپیما تا موبایلم را از کیف درآوردم که خاموش کنم زنگ خورد. صدایش حیران و گیج پرسید کجا غیب شدم و کی؟ خندیدم و گفتم: "خوابت سنگینه ماچو! اکتبر می‌بینمت."

خانم دریای درون

۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

می‌خواست بریم دیت. یعنی یه بلایند دیت به معنای واقعی بریم که درینک بخوریم و بعدش هم شام و اینا. به خودم گفتم من نباید با این شب اول بخوابم. همیشه، شب همون دیت اول با طرف می‌خوابم و گند زده می‌شه به همه چیز. بذار یه بار هم مدلی که بیش‌تر آدمای دیگه تجربه می‌کنن رو تجربه کنم که با یه آدم حسابی مث بچه‌ی آدم می‌ری یه جای آبرومندانه یه چیزی می‌خوری و حرفای قشنگ می‌زنی و باز چند دفعه‌ی دیگه طرف رو می‌بینی تا باهاش آشناتر شی و بعد مثلا یه حس قشنگ رومانتیک یه شب به‌تون دست بده وقتی یه کم سرتون گرمه و دارین یه فیلم عاشقانه تو مایه‌های کلوزر و پیش از غروب و غیره (تو مایه‌های اسم نویسنده‌های این وبلاگ!) می‌بینین و بعد یواش یواش می‌پرین رو سر هم. می‌خواستم بعد از این همه رابطه‌ها و برخوردهای عجیب غریب و قاطی‌پاتی‌ای که داشتم یه بار هم مدل "نرمال" ارتباط برقرار کنم. واسه این‌که با طرف نخوابم یک سری تمهیدات هم تدارک دیدم. یکی این‌که خونه‌ام رو تمیز نکردم و اتاقم که کثافت بود رو دست نزدم. دیگه این‌که شیو هم نکردم که مثلا یه بازدارنده‌ای باشه برای این‌که نخوام تحت هیچ شرایطی ل*خت شم.

خب البته من دلم خوش بود و جالب هم این‌که اطرافیان هم به ریشم می‌خندیدن و می‌گفتن آره گودلاک ویت نات اسلیپینگ ویت هیم تونایت که کنایه به این بود که عمرا من بتونم جلوی خودم رو بگیرم. من رو برد یه کوکتل بار خیلی خوب و چهار تا مارتینی عالی خوردم. یه دونه‌اش کافیه منو بزنه زمین و دیگه بعد چهار تا مست مست بودم. بعدش هم رفتیم شام خوردیم و شراب خوردم باز و دیگه ظاهرا یه جایی به‌ش گفتم بیا بریم خونه‌مون و اون هم پاشد اومد. واقعا یادم نمی‌آد درست چی شد اون شب، ولی خب اتفاق پراحساسی نبود هرچی که بود. معمولا من وقتی با یکی که آشناس حداقل بار اول می‌خوابم یه حس هیجان و رومنس خوبی داره. اما با این آدم اون حس هیجان و رومنس پیش نیومد. بیش‌تر حالت خوابیدنی رو داشت که تو وان نایت استندها با آدم‌های غریبه‌ای که تو بار و کلاب یهویی رفته بودم تجربه کرده بودم.

باید صبح زود می‌رفت سرکار. برای همین وقتی بیدار شدم نبود. یک نگاهی به دور و بر خودم کردم و توی دلم گفتم اوه شت. من دلم می‌خواست با این ارتباط برقرار کنم. این‌که مدل وان نایت استندی شد و اولین خوابیدن‌مون هیچ احساسی توش نداشت، عمرا بتونه دیگه ادامه پیدا کنه. جالبه که خودش به‌م اس‌ام‌اس زد چند ساعت بعدش و گفت حالت چه‌طوره؟ به خودت گفتی اوه شت؟ که من هم جواب دادم آره دقیقا اوه شت!

بعدش، باز هم رو چند بار دیدیم و بار دومی که با هم خوابیدیم خیلی تلاش کردم فضا رو جوری کنم که بشه مث بار اولِ خوابیدن با آشناهایی که خوشم می‌آد ازشون. ولی با وجود موزیک بسیار عالی و شمع و شراب و رژ قرمز و حتی تانگو و سالسا، اون حالت به وجود نیومد که نیومد. ظاهرا once a one-night stand, always a one-night stand.


خانوم بوئینگ بوئینگ

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

چشم‌هايم را كه باز كردم نور پاشيده بود توی اتاق. مبلمان اتاق خيلی ابتدايی و ساده، در عين حال منظم و تازه بود. پسر رنگ پريده اتاقمان را دو تخته داده بود و هتل ِ دورافتاده ارزان‌تر از آنی بود كه بخواهيم انتخاب كنيم تخت‌هايمان به هم چسبيده باشند. چرخيدم به سمتش، از صدای چرخيدنم بيدار شد، چشمانش را توی چشمانم باز كرد، خواب‌آلود لبخند زد، با لبخند جوابش را دادم. يك ميز كوچک با چراغ مطالعه بينمان فاصله بود. دست‌هايم را بردم بالای سرم كه خميازه بكشم، چشم‌هايم را بستم و كش‌ آمدم، كش‌ آمدنم تمام نشده بود كه از كنار تخت خزيد زير لحافم، پشتش را به من كرد و مهره‌های كمرش را توی دلم فشار داد. تنش نرم بود، در آغوشش گرفتم و به چشمانم اجازه دادم باقی چرت صبح‌گاهی‌شان را توی موهای او بزنند.

آقای كلوزر

۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

صبح روز بعد از سرما بیدار شدم. دیدم توی تختش نیست. غلت زدم و دیدم رفته پایین روی زمین خوابیده. تختش یک‌نفره بود. یک‌نفره‌ی کوچکی نبود اما احتمالن شب آن‌قدر هُلش داده بودم که خودش را از دستم نجات داده بود. من موقع خواب فضا اشغال می‌کنم. یعنی ژست یک دونده را مجسم کنید. حالا زیر سرش بالش بگذارید. همان‌طوری بخوابانیدش توی تخت. خب به تصویر خوابیدنِ من خوش آمدید. خودم می‌دانم. خیلی خوبم.

دلم سوخت. احساس کردم پیشم نخوابیده و حیف شده و کم هم را بغل کردیم و خاک بر سر زندگی. گوفی‌وار بالشم را برداشتم کشیدم روی زمین و رفتم زیر پتوش و خودم را چسباندم بهش. شش صبح بود شاید. بیدار شد. یادم هست یک حرف‌های خوشایندی هم حتی زد وقتی رفتم آن‌جا اما یادم نیست چی. یادم هست گفتم چرا رفتی خب؟ گفت جا نمی‌دی بخوابم خب! و من خودم را چسبانده بودم بهش و ننرم کرده بود. چند تا بوس کرده بودیم و باز خوابمان برده بود.

اتاقش یک بوی مطبوعی داشت و می‌پیچید توی مشامم و ما کف اتاق بودیم. گاهی بیدار می‌شدیم یک بوس‌های کوچولویی می‌کردیم باز می‌خوابیدیم. آدم باید یک صبح‌هایی بیدار شود و کف دست کسی منحنی‌های تنش را پوشانده باشد و صاحب دست‌ها با جدیت معتقد باشد که مواظبشان بوده که کسی نَبَرد. روز همین‌طور می‌ریخت توی اتاق. ظهر بیدار شدیم. رفت مثل مردهای خوبِ زندگی نان خرید. نیمرو خوردیم و پنیر و چای شیرین. نیم‌ساعت طول کشید. بعد رفتیم توی سالن باز کف زمین ولو شدیم. عین دوتا گربه‌ی دیوانه که کاری جز خوردن و خوابیدن و به‌هم پیچیدن ندارند. جمعه بود.

با او خوبی‌ش این بود که همه‌چیز سر جای خودش بود. لازم نبود زیاد توضیح بدهیم. هم را می‌فهمیدیم. کارمان از این‌که مست کنیم و با هم بخوابیم گذشته بود. هرچند که شب قبلش هم مست کرده بودیم اما به‌خاطر این‌که مست کرده بودیم با هم نخوابیده بودیم. با هم خوابیده بویم چون می‌خواستیم با هم بخوابیم. حتی دفعه‌ی اول هم از مستی نبود. با این‌که شاید منطقن برای خوابیدن ما با هم به کمی مستی احتیاج بود اما در وهله‌ی اول آن مرحله را پریده بودیم بی‌مستی. حالا که فکر می‌کنم به‌نظرم حتی عجیب نیست. شیمی.

می‌دانستیم داریم با هم می‌خوابیم. می‌دانستیم برای این‌که با هم بخوابیم خیلی وقت نداریم، برای همین خیلی دل‌به‌کاربده با هم می‌خوابیدیم. این چیزی‌ست که مقابلش ضعف می‌کنم از خوشی. یا یک کاری نکنید یا اگر می‌کنید درست بکنید. درست می‌کردیم. "درست می‌کردیم" را هر خوانشی که خواستید، بکنید. آزادید.

خانم وات‌اِوِر وُرکس

۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

صبح روز بعد بیدار که شدم چرخیدم طرفش. خواب بود. روی شانه‌اش تتو داشت. دیشب ندیده بودم توی تاریکی. دلم خواست خم شوم روی تتوی شانه‌اش را ببوسم. خم نشدم اما. نبوسیدمش. نباید خم می‌شدم می‌بوسیدمش. خیره ماندم به تن‌اش، همان‌جور از پشت. عادت نداشت صبح زود بیدار شود. چرخید. برگشت طرفم. با لبخند. با همان حالتی که همیشه دارد. انگار اصلن خواب نبوده. پتو را زد کنار، غلتید طرفم، بغلم کرد. خوب خوابیدی؟ خوب خوابیده بودم. بیدار شدنم سخت بود اما. بلد نبودم حالا که صبح شده باید چه‌کار کنم. ازش خواسته بودم س.ک.س نداشته باشیم. گفته بود خب. نوازشم کرده بود و تا دم‌دمای صبح حرف زده بودیم. دوستش داشتم. خوب خوابیده بودم. پاهایم را همان‌جور از روی پتو پیچیدم دورش و سرم را فرو کردم توی بغلش.


خانم آبی

۱۳۸۹ تیر ۱۹, شنبه

صبح روز بعد با صدای اس‌ام‌اس‌ بیدار شدم. معمولن صدای اس‌ام‌اس بیدارم نمی‌کند اما این بار منتظر بودم. ماجرای شب قبل همان‌قدر برای من عجیب بود که برای او. ما دوسه‌سالی بود دوست بودیم و نمی‌دانم چرا قرارمان هیچ‌وقت این نبود که اتفاقی از این قماش بین‌مان بیفتد. نه تنِ او برای من چندان هیجان‌انگیز بود و نه هیچ‌وقت تمایلی در او دیده بودم به خودم، به این که رابطه‌ای بین تن‌های ما برقرار شود. به هر نحوی. یک رفاقت ساده و روان و کم‌حاشیه‌ای داشتیم برای خودمان. ساعت‌ها و ساعت‌ها حرف می‌زدیم، از همه‌چیز. بوسیدن‌ها بوسیدن‌های معمول بود، روی گونه، وقتِ سلام و خداحافظی. شب قبل حتا مست هم نبودیم. برای خودمان نشسته بودیم روی مبل که یک‌دفعه میل عجیبی در خودم احساس کردم که ببوسمش. وسط حرف‌زدن صورتم را برده بودم نزدیک. گذاشته بود بوسیده شود. گذاشته بود دست‌هایم قلمروهای دیگری را هم فتح کند. وحشی نبودم. داشتم قدم‌هایم را نگاه می‌کردم. مواظب بودم به کوچک‌ترین واکنش‌اش عقب‌نشینی کنم. دلم می‌خواست بدانم تا کجا می‌شود این‌طور بی‌مقدمه رفت. از یک جایی، گفت که خجالت می‌کشد. همین. حرفش را با ضمیر سوم‌شخص زد. نگفت من خجالت می‌کشم. اسمش را آورد، خودش را سوم‌شخص خطاب کرد و گفت فلانی خجالت می‌کشد. نشستم عقب. کمی سکوت شد. بعد حرف‌های‌مان را با لکنت از سر گرفتیم. خیلی زودتر از شب‌های قبل برگشتم. تمام راه به این فکر می‌کردم که زدم با دست خودم داغان کردم این رفاقت را. یک فازی را پیش کشیدم بی‌که واقعن دلم بخواهد به یک هم‌چین سراشیبی‌ای بیفتد رابطه. تن داده بودم به وسوسه. نگران خودم بودم که از فردا چه‌طور جمع کنم حواشی این شب را. صبح روز بعد با صدای اس‌ام‌اس بیدار شدم. نوشته بود یک سوال دارد. جواب دادم که ها، یعنی بگو. بعد نوشته بود که اتفاق دیشب را باید بگذارد به حساب یک لحظه هوس، یک اتفاق، یا معانی دیگری دارد و برایش باید فولدر جدیدی باز کند؟ رفاقتِ ما سال‌ها ادامه پیدا کرد. بی‌حاشیه. بدون هیچ‌گونه اشاره‌ای به آن شب. در سوال‌اش، راه را برای من باز گذاشته بود. جوری که بتوانم بگویم گزینه‌ی اول و بعد دیگر هیچ‌کدام حرفش را نزنیم. دوست بمانیم.

آقای سولاریس

۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

پیشنهاد شام داده بود، اما من کار را بهانه کردم و گفتم برگردیم خانه. قرار شد مشروب را خودم درست کنم. می‌دانستم چقدر باید برای او بریزم و چقدر برای خودم.

دفعه اولی نبود که می‌دیدمش، اما دفعه اولی بود که شب قرار بود تنها باشیم. تنم دیوانه بود. همه روز تنم دیوانه بود. دلم تن می‌خواست. نشسته بودیم به حرف که من سرم گرم شد. سر او گرم‌تر. گفتم این ودکا برای سردرد خوب نیست. گفت بخواب کمی. رفت برایم پتو آورد. سرم را گذاشتم روی پایش. آرام آرام دستش را برد توی موهایم. بعد سرش را آورد پایین و موهایم را بوسید. حرف نمی‌زد. دلم می‌خواست چیزی بگوید.

یک دفعه گفت «همیشه می‌ترسیدم که بگویم چقدر دلم این لحظه را می‌خواهد. دور از دسترسی.» همین بس بود. عذاب وجدانم تمام شد که نکند دلش نخواهد و ناخواسته تجاوز کنم به تنش. ولو شدم و گفتم دیوانه.

دیگر نفهمیدم کی توی تخت برهنه‌ام کرد. فردا روز کاری بود، اما سه ساعت هم نخوابیدیم آن شب. صبح بیدارم کرد که دیرم نشود. با هم دوش گرفتیم و سرم را شست و سینه‌هایم را آن زیر هم بوسید. دلم می‌خواست یک جوری برای آن شب تشکر کنم. اما دیر شده بود و قطار را از دست می‌دادم.

آن شب یک پرانتز بود؛ یک پرانتز دیگر. بعد از آن روابطمان به همانی برگشت که قبل از آن بود، اما دفعه بعد که برای کار به آن شهر بروم، می‌دانم صبح دلپذیری خواهم داشت.

خانم Lady Blade

۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه


قلاب شده‌ام در او. چشم که باز می‌کنم بینی‌های‌مان مماس است و نفس داغش صاف می‌خورد توی صورتم. تاریک و روشن دم صبح است و از جایی پشت سرم باد می‌پیچید به پاهای برهنه‌ام که گیر افتاده لای عضلات تنومند پاهای او. دست‌هایم جمع شده در سینه و دست‌هایش محکم حلقه شده پشت کتف‌هایم و نمی‌گذارد تکان بخورم. خواب‌آلود اما هشیارم. مستی ودکای شب قبل پریده و سردرد مبهمی جا گذاشته در شقیقه‌هایم. یکی از زیرپوش‌های او تنم است و جایی بالای سینه‌ها گرمای شهریور و داغی تنش لکی از عرق نشانده به پارچه‌ی نخی. سعی می‌کنم به‌خاطر بیاورم کی پوشیدمش اما چیز زیادی دستگیرم نمی‌شود. از قبل خواب فقط لحظه‌ای را به‌خاطر می‌آورم که در آغوشش از نفس افتادم. بعدش دیگر یک‌‌سر خواب بوده تا الان که از گزش پشه‌های تابستانی بیدار شده‌ام. پای چپم انگار خوراک تمام شب‌شان، از بالا تا پایین ملتهب است. پاشنه‌ی راستم هم که بیرون مانده از قلاب پاهای او، جا‌به‌جا می‌سوزد.

نگاهش می‌کنم که چنان آرام خوابیده که انگار تن درهم‌مان عادت هر شبش است. که انگار نه انگار دیشب فقط بدمستی وادارم کرده بمانم. از خارش بی‌طاقت شده‌ام. بیدارش کنم؟ غلت بزنم که خواب و بیدار رهایم کند؟ پاهایم را خرد خرد بکشم بیرون؟ انقدر آرام که نفهمد؟ هربار دو سانت مثلا؟ ببوسمش شاید قلاب دست‌هایش را شل کند؟ ... نگاهش کن پسرک عزیز را ... چقدر آن صورت سخت و مهاجمش در خواب بی‌دفاع و آسیب‌پذیر است ... عجیب نیست که دلم می‌خواهد تماشایش کنم؟ ... عجیب نیست که بوی نفس شب مانده‌اش آزارم نمی‌دهد؟ ... حتی ... حتی دوستش دارم؟! ... اصلا چطور من با آن‌همه اطوار و اگر اینجا خوابم برده؟ ... یعنی انقدر احساس راحتی کرده‌ام؟ ... می کنم؟ ... می کنم ... یعنی ما از مرز "شب را کنار هم صبح کردن" گذشته‌ایم؟ ... یعنی این یک "صبح روز بعد" واقعی است؟ ... یعنی من بیشتر می‌خواهمش؟ ... نگاهش کن پسرک عزیز را ... بگذار آرام بماند ... بگذار بیشتر بخوابد ... نیش پشه مرا نمی‌کشد ... بگذار بیشتر بخواهد ...


خانم بیتر مون

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

مدام داشتم به این فکر می‌کردم که نباید با هم می‌خوابیدیم. تقریبن همه‌ی شب را بیدار مانده بودم. خواب‌م نمی‌برد. ته ذهن‌م می‌دانستم خط قرمزم را رد کرده‌ام و یک‌جور اضطراب کشنده آمده بود سراغ‌م. درگیر بودم با خودم: «چه‌طور شد کار به این‌جا رسید. کاش اقلن مست بودم!» از آن دخترها بود که ذاتن دل‌برند. آخر شب که همه داشتند می‌رفتند و او به بهانه‌ای نرفت، حدس زدم اتفاقی بین‌مان بیفتد؛ نیم‌ساعت بعد توی تخت‌خواب بودیم.

از خواب که بیدار شد تا مدتی هیچ‌کدام‌مان چیزی نگفتیم. بعد از چند دقیقه چرخید به سمت‌م و همان‌طور در سکوت آمد توی بغل‌م. از روی گونه بوسیدم‌ش و آرام جدای‌ش کردم. بنا داشتم درباره‌ی دیشب حرف بزنم و توضیح بدهم حس‌م را. این‌که برای خودم یک اصولی دارم و یک چیزهایی را رعایت می‌کنم. این‌که چرا از نظر من اتفاقی که شب گذشته افتاد، اشتباه بود و نباید دوباره رخ دهد. گفتم: «ببین ...» حرف‌م را قطع کرد: «می‌دونم چی‌ می‌خوای بگی. باهات موافقم. دفعه‌ی اول و آخر بود. ماجرای دیشب دیگه هیچ‌وقت تکرار نمی‌‌شه.»

و تا به امروز نشده ...

آقای پیش از غروب