خانم بلایندنس
۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه
خانم بلایندنس
۱۳۸۹ مرداد ۵, سهشنبه
منتظر مهمان بودیم. مدتی بود هم را ندیده بودیم و دوتامان میدانستیم چه میخواهیم اما آنقدر منتظر مهمان بودیم که هی فکر میکردیم که شروع نکنیم بهتر است. نمیشود که انتظار داشته باشید که مهمان کمی دیر کند و آدمها تشنهی هم باشند و یک لبی هم تر کرده باشند و تنها هم باشند و شروع نکنند چون مهمان میآید.
یادم هست که بلند شدم یک چیزی بیاورم یا یک کاری کنم، علتش یادم نیست، اما بلند شدم و ثانیهی بعد او آمد و از پشت بغلم کرد و چنان جینم را از پایم کند و چسباندم به پشتی مبل که احساس کردم قلبم الان کنده میشود.
طوری به نفسنفس افتاده بودم که فکر میکردم الان میمیرم. بعضی مردها هستند که تو میدانی فیزیکی قویتر از تو هستند. زیاد. اما همیشه نرم با آدم میآیند. یکجوری که هیچ نفهمی که چهطور میتوانند کلهپایت کنند اگر بخواهند. از آنها بود. اگر هم میخواستم - که نمیخواستم - نمیتوانستم کاری کنم که مانعش شوم. تمام شد. همینجور که داشت سعی میکرد حداقلِ آرامش را به من برگرداند، بوسیدم و چانهش را گذاشته بود روی کتفم. دیدم یک چیز گرمی میان رانم جاریست. دستش را گذاشت میان پاهام و گفت ببخشید فکر کنم باید مورنینگ افتر بخوری و خندیدیم آن لحظه و البته که من نگران شدم و البته که خودش هم نگران شد و البته که این یکی از دفعاتی بود که من مادر نشدم.
۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه
این را همین جوری پرسید. منتظر هم نشد که جوابش را بگیرد. آلبوم را ورق زد. یک عکسی را که گوشهاش از توی گیرهی سهگوش نگهدارندهاش درآمده بود از جایش درآورد. نوک دو انگشت شست و سبابهاش را برد توی دهانش و خیسشان کرد. بعد لبهی عکس را گرفت و دوباره جا داد توی گیرهی سهگوش بالا، سمت چپ. گفتم یعنی اینجوری که چشمام رو ببندم و به هیچی فکر نکنم؟ انگشت سبابهش پهن بود. میکشیدش روی بعضی از عکسها. زبر بود. یک بار همینطور که داشتم حرف میزدم دستش خزیده بود توی یقهام. انگشت سبابهاش را گذاشته بود روی خط وسط سینههام. حرفم را ادامه داده بودم. انگشتش پایین نرفته بود. همانجا مانده بود. گرم بود. بعد شروع کرده بود آرامآرام در یک محدودهی دوسانتی، بالا و پایین رفتن. یک لحظه فکر کرده بودم پوستم دارد خش میافتد. انگار داشتند سمبادهی ریز میکشیدند روی سینهام. گفتم سوختم! انگشتش را برداشته بود و گذاشته بود روی لب پایینش. کشیده بود روی لبش. بعد برده بود جلوی دماغش و بو کرده بود. گفت اونجوری که خودت رو به خدا میسپری.
خانم چهارصد ضربه
۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه
حوالی میدان از پا میافتیم. پیشنهاد میکند بنشینیم جایی، چیزکی بخوریم محض عصرانه. در شلوغی دم غروب اولین تاکسی که میایستد میپریم داخل. صندلی جلو میرسد به ما. مینشیند کنار راننده، مینشینم کنارش و تاکسی که راه میافتد داستان "چه کردهای در این سالها"یش میرسد به عشق و عاشقی سال اول دانشگاه. میگوید و میخندد و با همان شوخطبعی قدیمی خودش را دست میاندازد. من لم دادهام و گوش میکنم و گاهی همراهش میخندم. حالم خوش است و آفتاب خنک دم غروب و شادی ملس این دیدار غیرمنتظره و خستگی آنهمه پیاده روی رخوت انداخته به جانم. جایی میان آن رخوت خوش، چشمم میافتد به دستش که جا گرفته روی بازویم. گاهی بند روی آستینم را میگیرد، دور انگشت میپیچاند و رها میکند. گاهی آستین را میکشد بالا، انگشتها را میلغزاند روی پوست ساعد، میآید پایین، میرسد تا مچ و برمیگردد.
رخوت میپرد از سرم. تازه انگار دستش را حس میکنم که حلقه شده دور شانههایم. تنش را که نشسته به تنم و گرمایش را که میدود زیر پوستم. چیزی درونم میریزد پایین. ذهنم گریز میزند به گذشتهی رابطه که هیچ تماس تنانهای نداشته هیچوقت. شاید به اقتضای سن. شاید به اقتضای فرم دوستی. شاید به خاطر بیاعتنایی من در آن سالهای نابالغ.
دستش روی لبهی آستین مکث میکند. تازه میفهمم صدایش چند لحظهای است که قطع شده. هشیاری انگار از من سرایت کرده به او، لکنت انداخته به لحن بیخیالش. دستش را میگذارد لب پنجره. داستان را که پی میگیرد آگاهی ِ ناگهان تنهایمان را میتوانم پیدا کنم در رد صدایش.
شام را در فاصله میخوریم. در مرزی که نشسته بینمان. حواسم هست که قالب بیاعتنای نوجوانی محو شده. شدهایم زن و مرد جوانی در آستانهی رابطه. در آن محدودهی گنگ "بعد چه؟"، "من دارم اینجا چه میکنم؟" ... گپوگفتمان هم رنگ میگیرد از این تغییر. بزرگ میشود ناغافل. میرسد به آخرین "ایسم"های روز ...
من کلافهام. معذب شدهام. گیج ماندهام میان آنچه هست و آنچه میخواهم. نمیدانم قدم بعدی چه میتواند باشد. هنوز سالها قبلتر از آن است که در چنین موقعیتی بگویم "نگاه کن. بیا دست از این اداها برداریم. من میخواهمت." هنوز حتی مدتها قبل از آن است که بتوانم بگویم خانهی من همین نزدیکی است. چای بعد از شام مهمان من. هنوز در سرم لذت میجنگد با تابوی دوست دوران بچگی. با شرم.
میگوید میرسانمت خانه. قدم میزنیم تا کنار خیابان. دست بلند میکند برای اولین ماشین خالی. کرایه را طی میکند با راننده. میرود سمت در عقب. مکث میکند. برمیگردد. نگاهم میکند. نگاه تمامقد، خیره، خریدار ... برمیگردد به سمت در جلو. در میان نگاه پرسشگر راننده مینشیند روی صندلی جلو. مینشاندم کنار خودش، تنگ. دست میاندازد دور شانهام. انگشتانش را میلغزاند زیر یقهی مانتو. جایی بین گردی شانهها و چال استخوان ترقوه. زیر گوشم میگوید: میخواهم همینقدر مماس تنت باشم باز. تنم میریزد. آدرس خانهی خودش را میدهد به راننده. دستش تمام راه روی پوست گرگرفتهی گردنم میماند.
خانم بیتر مون
۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه
گردنبند
قدبلند نبود، چشم و ابرو مشکی نبود، کول نبود، اپنمایند که هیچ، اختلاف سنیمان زیاد، اهل کافهگردی و دورهم جمعشدن نبود، اهل شوخی نبود، کار زندگیاش بود، برعکس من که کار هیچوقت زندگی و مهمترین دغدغهام نیست. یک کلام،"تایپ" من نبود. اصلن همه اینها بهکنار، زن داشت و بچه. اما یک چیزی در دلم لرزیده بود، چشمش دنبالم بود، دلبری میکردم، پا میدادم. نزدیک که میشد، جاخالی میدادم، باز کرمی میریختم، بازی میکردم، یک قدم پیش، یکی پس.
از سراتفاق بعد همان دیت اول که رفتیم رستوران هتل آزادی و استیک با سس قارچ خوردیم و من از سرکار اومده مقنعه آبی سرم بود و مانتو سورمه ای تنم و تیپم به همهچی میخورد الا سر و وضع دیت اول، منتقل شد به همان ساختمانی که صبح و ظهرهای چهارروز هفتهام آنجا میگذشت. همه دیوارهای آن ساختمان موش داشت و موشهایش هرکدام چهارجفت گوش، زنش هم که دوتا ساختمان آنورتر صبحها و ظهرهای سه روز هفتهاش را میگذراند. تو راهروهای عریض و طویل لبخندهای معنیدار بود که روی لبهایمان دور و نزدیک میشد، یکی دوبار روی پلههای گوشه شرقی ساختمان، دستش آرام از پشت باسنم را نوازش کرد.
ما دونفر با هم یک "اسنیک اروند*" درست و حسابی داشتیم. سه روز هفته، سه کوچه آنورتر در ماشینش منتظرم میماند تا آرام در ماشین را باز کنم و بخزم توی بغل گرم و نرمش. همه خیابانهای دور از ساختمان، دور از خانه او، دور از خانه ما را زیرپا گذاشته بودیم. نگار بو برده بود، همه صبح و ظهرهای ان چهارروز هفتهام که در آن ساختمان میگذشت، نگار هم کناردستم بود. اولش مشکوک نگاهم میکرد، بعد چندباری معلوم بود میخواهد چیزی بگوید و حرف را هی قورت میداد، یکی دوبار حتا دهانش باز شد و باز سکوت کرد. هرچه پیش میرفت، نگاههای مرد به من حریصتر میشد، نگاههای نگار مشکوکتر با تهرنگی از شماتت.
بار اول روی تخت یکنفرهی من تنهایمان درهم پیچید، بار بعد روی تخت دونفرهی اتاقخواب پدر و مادر. سومین بار مرا برد خانهشان.در پذیرایی، بالای شومینه، عکسی از روز عروسیشان بود. زنش را همیشه با مانتو و مقنعه تیره دیده بودم، بی ذرهای آرایش، با آن اخم همیشگیاش که دلچسب نبود. حالا در عکس بزرگ قابشده بالای شومینه، برای اولینبار لبخندش را میدیدم و فکر کردم رژلب قرمز به لبهایش میآید. خواست مرا ببرد روی تخت اتاقخوابشان، گفتم نه! آرام، مطمئن و قاطع. فهمید، اصرار نکرد. روی کاناپهی سورمهای هال بغلم کرد و لبهایمان قفل شد در هم، و بعد تنها و باز لبها و باز تنها.
"اسنیک اروند"مان برای من هیجان بود و شور و شکستن ممنوعه، برای او آرام آرام جدی شد، مرهم شد و پناه. یک بعدازظهر دلگیر پاییزی جایی وسط ترافیک نفسگیر اتوبان مدرس گفت میداند من بهزودی ول میکنم و میروم. بار اولی نبود که این را میگفت، بار اول بود که حوصله چانهزدن نداشتم. همیشه میگفتم اینطوری نیست، میدانستم که اینطوری هست، میدانست که اینطوری هست. چراغ سبز شد، من هنوز ساکت بودم. حرف را عوض کردم، گفتم نگار تیکه میپراند، انگار که بخواهد مرا به حرف بیاورد. گفت خب بهش بگو، تکیه دادم به در ماشین، نگاهش کردم و گفتم دیوار و موش و گوش را یادت رفته؟ گفت اگر تو بخواهی، از او جدا میشوم. اولش فکر کردم شوخی میکند، تکیه دادم به در ماشین و نگاهش کردم. نگاهش به روبرو و ترافیک سرسامآور اتوبان بود.نگاهش جدی، نیمرخش مصمم، صدایش مبهم و هردو دستاش روی فرمان ماشین بود. تمام شد، آن همه شور و وسوسه ممنوعه جای خود را داد به مشتی ترس، نگرانی و میل فرار. باز سکوت بود.
جمعهی همان هفته، تنها بود. ساعت دو و نیم بعدازظهر، در خانه را آرام باز کرد، خزیدم در آغوشش. برایم چای سیب درست کرد، نشستیم پشت میز آشپرخانه که رومیزی آبی تیره داشت. فکر کردم زنش رنگهای طیف آبی را دوست دارد، یاد مانتوهای آبی نفتی و سورمهایش افتادم.یک ظرف کوچک کریستال پر از پولکی اصفهان هم گذاشت میان دو لیوان دستهدار بلوری چای. پولکی درشت را با چای خیس کردم، دو سه تایی نفس عمیق کشیدم و سر و تهاش را با هفت هشت جمله سرراست هم آوردم. "عذاب وجدان" را کردم دلیل اصلی، و راستش که هیچ عذاب وجدانی نداشتم. فقط میخواستم فرار کنم از رابطهای که برای او اینقدر جدی شده بود و برای من هنوز وسوسهی ممنوعهی هیجانانگیز بود.
برای آخرین بار روی کاناپهی سورمهای رنگ هال تنهایمان درهم گرهخورد، نرم، غمناک، بیعجله،دقیق. یک گردنبند طلاسفید برایم خریده بود، گردنبند را قبل همنوایی تنها باز کرده بود از گردنم، لباسهایم را یکی یکی خودش تنم کرد، نیمساعتی در آغوشش ماندم، در سکوت. حواسم نبود و حواسش نبود که گردنبند از روی میز افتاده و کنار پایهی میز جاخوش کرده است. گردنبند را فردایش زنش پیدا کردهبود، گردنبند مصیبتی شد، دردسری شد، هیاهو و قشقرقی ترسناک. چهارستون تنم میلرزید راستش، شش دانگ حواسش را جمع کرده بود که زن نتواند ردی از من بگیرد و بفهمد گردنبند مال کیست؛ محتاط، مصمم، جوانمردانه و مبهم. میشنیدم و میدانستم زنش چقدر مصمم و پیگیر دنبال ردپای صاحب گردنبند است، میدانستم جهنم زندگیاش شده است قعرجهنم. تا چندماه بعد هنوز سه روز درهفته در راهروهای دلگیر و کثیف ساختمان از کنار زن سورمهای پوش او رد میشدم که اخموتر شده بود و میگفتم:"سلام خانم دکتر!"
خانم دریای درون
۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه
مىگفت يكى را اينجور از دست داده. مىگفت وظيفهمان شده بود با هم بخوابيم. يك جور لاجرمى. مىگفت اگر منظم با يكى بخوابى خراب مىشود. مىگفت نظم لعنتىش پدر رابطهشان را درآورده بوده. تن نمىداد ديگر. تن نمىداد. اما شده بود كه بيايد بماند. مىآمد چند روزى مىماند. راه مىرفت و حرف مىزد و مىخورد و مىخوابيد و سيگار مىكشيد و لوندى مىكرد. گاهى هم بىانصاف گم مىشد.
يك عصرى اسمس داد كه بيا كمك. شايد سالى يكىدو بار چنين چيزي از آدم مىخواست. اصلن نفهميدم چطور راندم تا رسيدم. ديوانه بودم. نگران بودم. مىخواست يك سرى آزمايش را به فردا برساند. تنها بود توی دفترش. مثل فرفره كار مىكرد. رونوشت برمىداشت، صفحات را جابهجا مىكرد... فايلها را با هم دستهبندى كرديم براى پرينت نهايى. تمام شد. مچش را گرفتم كه همین الان مىخواهمت. گفتم كوتاه نمىآيم. گند زده بودم با وقتانتخابكردنم ولى دلم مىخواست زور بگويم. اصلن زورگوترين آدم جهان كه من بودم. مىخواستم بفهمد كه چاره ندارد. خودم را حاضر كرده بودم كه خيلى اصرار كنم. لازم نشد. زودتر از انتظارم خودش را تسليم كرد. پردههاى دفتر را كشيده بوديم. روى ميز میان انبوه کاغذهایش معاشقه كرده بوديم. عصبانى بود. مىكشيدم ميان رانهایش و فحش مىداد و بيرونم مىكرد. براى من عجيب اين بود كه هيچ آن زبان چرب و نرمش را استفاده نكرده بود كه مجابم كند نخوابيم. راهم داده بود. وحشیانه حمله میکردم. دلم مىخواست خودم را آن تو حك كنم. ديديد گاهى آدم مىخواهد يك حسى را ابدى كند بس كه فكر مى كند شانسى براى تكرارشدن ندارد؟ همان.
بلند شد همهجا را جمعوجور كرد. دستشويى رفت و حتى من صداى ادراركردنش را شنيدم. بعد يك ساندويچ مرغ و ريحان از توى كيفش درآورد و گذاشت روى پاي من. هنوز گوشهى اتاق ولو بودم. خيسِ عرق. خسته.
حرف نزديم.
سوييچم را برداشت و رفت. چهار صبح بود خب. پياده كردستان را آمدم بالا. ساندويچم تمام شد و بالاخره يك تاكسى پيدا كرده بودم كه دربست مىرساندم خانه.
پ.ن
دوستى داشتم چهلساله. معتاد بود. عاشق زنى بود. زن رفته بود با دوست مشترکشان روى هم ريخته بود. مست كه مىكرد مىگفت بايد بدانى زنها را كجاى رابطه زمين بزنى. نبايد دستدست كنى. مىپرند. مىگفت مىروند و خودشان را تسليم كسى مىكنند كه مىداند كى زمينشان بزند.
مىگفت من دوستش داشتم. دلم نيامده بود زمينش بزنم. اصطلاحش همين است. شرمنده. مىگفت آنقدر مدارا كردم كه پريد. مدام مىگفت تو نكن! زنى را كه دوست دارى بكش زير خودت. تنها راهىست كه مىماند. مزخرف مىگفت. قاعدهی رختخواب اساسن اين نيست. ربطى ندارد به ماندن و رفتن زنها.
آقای گاو خشمگین
۱۳۸۹ تیر ۲۹, سهشنبه
راستی «من» و «تو»ای که این بالا هست، را هرجا دلت خواست، هروقت، جابهجا کن. طوری نمیشود. قول میدهم آب از آب تکان نخورد.
آقای سولاریس
۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه
خوابش خیلی سبک بود. از معدود مردهایی بود که خواب سبکی داشت و خُرخُر نمیکرد هم. کافی بود یه تکون کوچیک بخوری رو تخت، که برگرده طرفت و بغلت کنه. کافی بود برا خودت شروع کنی کش اومدن، که برگرده ازت بپرسه خوبی؟ چیزی لازم نداری؟ منم ازوناییام که خوابم خیلی سبکه. گاهی وقتا حتا با حس اینکه طرف داره نگام کنه، انگار نگاهش یه مورچه باشه که داره رو تن آدم راه میره، بیدار میشم. اینه که معمولن سختمه کسی کنارم بخوابه. یکی دو شب بیدار-خوابی رو میتونم تحمل کنم، اما لابد شب سوم امیدوارم بره خونهی خودشون، بذاره بخوابم. اون شبا، اون مدتی که با هم بودیم، خیلی وقتا معذب بودم از خوابیدن پیشش تا صبح. به خاطر سبکی خواب جفتمون. نمیدونستم از مهربونیشه که مدام حواسش به منه وسط خواب، یا از کلافهگی و بیدارخوابیش. روم نمیشد بگم اما. رفیق بودیم با هم. عشق و عاشقی هم در کار نبود. میدونستیم یه هوسِ مقطعیئه و بعد هر کدوم میریم پی کارمون. این بود که باید مراعات رفاقتمونو هم میکردیم.
یه زمانی فکر میکردم کنار کسی خوابیدن تا صبح به عاشقش بودن ربط داره. بعد فهمیدم نه. نداره. وقتی عاشق یه آقایی شدم که خوابش سنگین بود و خُرخُر میکرد فهمیدم هیچ ربطی به هم ندارن. تا وقتی بیدار بودم و سرحال بودم، میشد عاشقانه قربونصدقهی خُرخُراش برم، اما وقتی بیدار-خوابیم طولانی میشد و به دو سه روز میکشید، دیگه عاشقی از سرم میپرید. دلم خونه و تخت خودمو میخواست. اوایل با خودم فکر میکردم این خُرده-عادتهای خواب و بیداری و غذا خوردن و چه و چه جزو مسایل حاشیهای و جزئی زندگیان، بعد که خودمو کمکم یاد گرفتم دیدم نه، تو رابطه مسالهی اصلی و فرعی نداریم. یا با چیزی مساله داریم، یا نداریم. به همین سادگی.
از یه زمانی به بعد به این فک کردم حتا، که یادم باشه ایندفعه عاشق یه مردی بشم که بشه شب تا صبح کنارش خوابید. با خیال راحت. که بشه آدم صبح روز بعد غلت بزنه بچرخه طرفش و با خودش فکر کنه هووووم، چه خوب خوابیدم.
خانم زندگی دوگانهی ورونیک
۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه
همه مست بودیم، زیاد. یکی پیشنهاد کرد که بازی. این طوری که یک کاسهی کوچک وسط میز گذاشته بودیم و دورش نشسته بودیم و نوبتی تشتکی، چیزی پرت میکردیم توی کاسه. تشتک هرکداممان که میرفت مینشست در کاسه، یک قانونای وضع میکرد برای بقیه، که مثلن یک شات ودکای تلخ یا با ارفاق، تکیلا بنوشند، بی مزه. اولین قانونها چیزهای بانمک و لایت و معمولیای بود در مایههای اداکردن کلمههای مندرآوردی و بیمعنی، چاکاچاکابوکی مثلن، که همه از جایشان بلند شوند و این را بگویند و سه دور دور خودشان بزنند و بعد ماتحتشان را سه بار تپتپ بکوبند روی صندلی. یا چه میدانم، یک حقیقت گفتهنشدهای را در باب روابط خصوصی و سکسلایفشان برای جمع تعریف کنند. میشد که گاهی هم ملت گیر میدادند به یک بندهخدایی که تا جان در بدن دارد بنوشد و مست کند آنچنان که تابهحال جایی نکرده. خوب بود. خوش میگذشت راستش. بعدتر اما، مستتر که شدیم، این طوری شد که هرکس تشتک مربوطهاش را نینداخت در کاسه، به انتخاب خودش دماغ یکی از مجاوریناش را ببوسد. شبتر، شد که فرنچکیس کند، بناگوش بلیسد. شاتهای ودکا که بالا و پایین میرفت، قوانین بوسیدن و لیسیدن هم بالا و پایین میرفت، روی اندامها.
شب اینجوری داشت سپری میشد که تا آخرش، پسری که کنارم نشسته بود، که هربار که مجبور شده بود کسی را ببوسد یا بلیسد، اعلامِ عمومی کرده بود که دوستدختر دارد، ده بار لب فوقانیام را گاز گرفته بود و لبام درد گرفته بود از او و بناگوش من را لیسیده بود و الخ. البته که من سمت چپاش بود و دخترکی سمت راستش و او هر بار من را انتخاب کرده بود که ببوسد و بلیسد و بفرساید و الخ. مست بودیم. زیاد مست بودیم. همهی اینها داشت اتفاق میافتاد و من از پسرکی خوشم آمده بود آن شب که درست روبهروی من نشسته بود و پاهایش از زیر میز گاهی میسایید به پاهایم و نگاهمان به هم افتاده بود چند باری و یک لبخندهایی هم زده بود به من، به طنازی. آب و هوای ما داغ بود و وحشی بود. ساعت شده بود سه و اندیِ صبح. دخترکی هم داشت روی میز میرقصید. همان که قبلش گفته بود از سکسلایفاش که سه ماه است سکسلایف ندارد به کل. خندیده بودیم ما. که اشاره کرد با دستش که برویم؟ اول من رفتم و بعد او بلند شد و آمد و در مجموع، جیم شدیم. مثلن هم هیچکس نفهمید، خیر سرمان.
رفته بودیم گشته بودیم یک تخت یکنفرهی خالی پیدا کرده بودیم تهِ خانهاش. خیلی هم یادم نیست چهطور بود و بودیم. همین را یادم مانده که آن وسط یک دری از یک کمدی درست بالای سرمان باز شده بود و مقادیر انبوهی خرتوپرت آوار شده بود روی سرمان و ما آنقدر خندیده بودیم که نفس کم آورده بودیم. حتا آن وسط هی سعی کرده بودیم آرام باشیم و ساکت باشیم و صدایمان درنیاید. باقی جماعت هم انگار هنوز در آشپزخانه نشسته بودند به ادامهی بازی. خانهی درندشتی هم بود برای خودش.
تازه خوابم برده بود من که یکی با گیتار آمده بود توی اتاق. شروع کرده بود برای ما مستهجنترین ترانهی ممکن را خواندن. کاری که از دستم برآمده بود این بود که پتو را تا چانهام کشیده بودم بالا. خندیده بودیم دوتایی. به لطایف حیل هم متوسل شده بودیم مگر برود بیرون از اتاق. خیلی هم وضعیت پوششمان در وضعیتی نبود که بشود آدم با خیال راحت بجهد بیرون از تخت و اردنگیای نثار آن مادرمرده کند. دلمان خوش بود که لااقل وقتی آمده بود، خواب بودیم.
بیرون رفت عاقبت. بیدار شده بودیم. بوسید من را. سرمان گرم بود. گفت ما که بیداریم. گفتم ما که بیداریم. میدانستم چه میخواهد. گفت در هم که قفل نمیشود. گفتم نمیشود، بعله. بعد سرش را برد توی گردنم و گفت که حسودیام شد فلانی آنهمه تو را بوسید دیشب. خندیدم. بغلش کردم. پاهایم را حلقه کردم دور کمرش. گفتم دوستدختر دارد بابا! گفت بدتر. وزنش را کشید روی کشالهی رانام، چشمام را که بستم، چند دقیقهای نگذشت که آن احمق دیوانهی مست خودش را پرت کرد توی اتاق. این بار هیچرقمه نشد که بیرونش کنیم. عین دو فقره ابله گیر کرده بودیم زیر پتو و آن دیوانه ایستاده بود بالای سرمان، گیتار میزد، فالش میزد و میخواند. خیلی هم فالش میزد. من سرم را کرده بودم توی گردن او و فقط میگفتم لطفن چشمام را که باز میکنم اینجا نباشد. میخواستم بمیرم. نرفت. ماند و زد و خواند. بعد پتو را کشیده بودم روی هردوتامان. از زیر پتو داد زده بودم که بیرون! گفته بود باید آهنگ تمام بشود بعد بروم!
گاهی فکر میکنم تصویر آن اتاق از بیرون، سقفش را مثلن اگر برداریم، چهطور چیزی خواهد بود. شبیه آدمی به ارتفاع دوتا آدم که زیر پتو خوابیده و کسی برایش آهنگهای مستهجن و فالش میخواند؟ شبیه دونفر که درست در بحبوحهی معاشقهشان هستند و کسی برایشان آهنگهای مستهجن و فالش میخواند؟ نمیدانم. بیرونش کردیم عاقبت. یعنی ما که نکردیم، نمیشد، نمیتوانستیم، خودش رفت. گفت چهار تا اتاق مانده که باید بروم برای تکتکشان گیتار بزنم و یکیش هم تریسام است و باید برایشان بیشتر بزنم!
شرمآورترین صبحِ روزِ بعد من اینجوری اتفاق افتاد. جوری که هنوز هم از یادآوریاش دلم میخواهد یک پتویی دم دستم باشد و سرم را بکنم زیرش و بیرون نیاورم. انکار هم نمیکنم راستش که از آن وانساینئهلایفتایمهایی بود که خندیده بودیم تا سر حد مرگ.
یعنی میدانید، هرچهقدر هم که زندگیات را برنامهریزی میکنی که چیزها و امور چهطور پیش بروند یا اگر قرار است از کنترل خارج بشوند، چهطور خارج بشوند، صبحِروزِبعدهایی هست که نات اونلی در رختخواب با صبحانه بیدار نشدهای، باتآلسو در موقعیتِ خداحافظینکرده و آدماتبیدارنشده فرار کردن را هم تجربه نکردهای. صبحهایی هم هست که بهترین هنرت این است که سرت را ببری زیر پتو، به فالشترین آواز مستجهنِ جهان، به دیوانهی مستی که بالای سرت ایستاده گوش کنی تا آهنگاش تمام بشود و رضایت بدهد که برود بیرون.
خانم واتاِور وُرکس
۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه
سرش روی سینهام سنگینی میکرد و دست راستم زیر تن او خواب رفته بود. به این وضع عادت نداشتم. در عالم خواب و بیداری دور و بر را نگاه کردم. اوه: هتل.
موی لَخت و بلندش ریخته بود روی سینهام، کف پاهاش از زیر پتو بیرون بود، و پستان راستش به شکمم مماس بود. معصومیتش هیجانزدهام میکرد. دستم را از زیرش بیرون کشیدم و همزمان با دست دیگر نوازشش کردم. بیدار شد و تعجب از چشمهای نیمهبازش بیرون ریخت. پرسیدم «خوب خوابیدی؟» سریع پرسید «تو هم بار اولت بود؟» و من از این گفتم که شب قبل لحظهی ارگاسم او را با تمام اجزای تنم حس کرده بودم و از این گفتم که چقدر از کنجکاوی خودم نسبت به تن او راضیام. از این گفت که افق تازهای از لذتهای زندگی به رویش باز شده و گفت که بوسیدن لبهای لطیف چه همه خوشمزهتر است...
همانطور گربهوار توی بغلم بود که پیشنهاد کردم برای صبحانه برویم بیرون از هتل. رفت دوش بگیرد و من توی این فکر بودم که اگر عشق بود توی خوابیدن دیشب چی؟ اصلا اگر عشق وسط بود، پیشنهادی میدادم؟
خانم میلک
۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه
پشت میزم داشتم چای هورت میکشیدم که گوشی زنگ خورد. داشت قاه قاه میخندید. پلیس راه جریمهاش کرده بودند. هیچ کس از آن شب چیزی ندانست. من حال آن روز صبح را، چندسالی ست که هربار میبینمش به یاد میآورم. اضطراب میگیرم و حلقه را در دستم فشار میدهم.
خانم دالووی
۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه
به ساعت هشت و بیستوپنج دقیقهی شنبهای دور
شبهای آن سه چهارروز کاری، شام را همه مهمان رستورانهای دورواطراف هتل بودیم،هر شب خوان رنگارنگ کشوری. صبر میکردیم همه بنشینند تا بعد بنشینیم کنار هم؛ عامدانه، بهمنظور و صدالبته بی هماهنگی با هم.یکیدوبار از زیر میز پایم را منظوردار به پایش مالیدم،شبی دست چپ را زیر میز آورد و آرام از روی جوراب شلواری کشید به پای راستم.آن سه چهار روز کاری تمام شد، باهم نخوابیدیم. میل دوطرفه بود، دو سه بار هم موقعیتاش، اما هردو با ملاحظهکاری معناداری جا خالی دادیم و نخوابیدیم. دلیلش این بود که او مدیر و رئیس همه آن بندوبساط بود و من مهمان و شرکتکننده؟ یا بیستسال اختلاف سن میانمان؟شاید آن همه نگاه گاه فضول دوروبر؟نمیدانم. هرچه بود، آن سه چهارروز باهم نخوابیدیم.
هفتههای بعد، سه چهارباری گوشه فیسبوک چت کردیم. گفت معمولن آدم رابطههای مشخص،طولانی و متعهد است. گفتم زندگی من معمولن یک رابطه عمیق عاطفی، طولانیمدت و مشخص دارد و چندتایی رابطه تختخوابمدار نزدیک و لاسهای دور. گفت راستی جریان آن حلقهی نقرهای دست چپت چیه؟ گفتم در زبان من و کشور من بهش میگویند "مگسپرون!" گفت ولی من نپریدم،گفتم نشون میده مگس نیستی خب. گفت وسطهای آوریل برنامهات چیست؟
در تاکسی اول آن دونفر پیاده شدند، تاکسی که دم هتل رسید، داشتم پیاده میشدم که از پشت لباسم را گرفت و باز مرا کشید داخل ماشین. گیچ و مست نگاهش کردم که یعنی چیکار داری میکنی؟ گفت دام میدزدمت. آدرس خانهاش را که دور بود از هتل به راننده تاکسی داد، گفتم چمدان و وسایل من همه در اتاقم تو هتل مانده، فردا صبح هم پرواز....گفت ولش کن، خودم یک بلیط دیگه برات میگیرم، آنجایی هم که میبرمت، لباس لازم نیست اصلن. خندید، خندیدم، مست بودیم،اساسی.
۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه
خب البته من دلم خوش بود و جالب هم اینکه اطرافیان هم به ریشم میخندیدن و میگفتن آره گودلاک ویت نات اسلیپینگ ویت هیم تونایت که کنایه به این بود که عمرا من بتونم جلوی خودم رو بگیرم. من رو برد یه کوکتل بار خیلی خوب و چهار تا مارتینی عالی خوردم. یه دونهاش کافیه منو بزنه زمین و دیگه بعد چهار تا مست مست بودم. بعدش هم رفتیم شام خوردیم و شراب خوردم باز و دیگه ظاهرا یه جایی بهش گفتم بیا بریم خونهمون و اون هم پاشد اومد. واقعا یادم نمیآد درست چی شد اون شب، ولی خب اتفاق پراحساسی نبود هرچی که بود. معمولا من وقتی با یکی که آشناس حداقل بار اول میخوابم یه حس هیجان و رومنس خوبی داره. اما با این آدم اون حس هیجان و رومنس پیش نیومد. بیشتر حالت خوابیدنی رو داشت که تو وان نایت استندها با آدمهای غریبهای که تو بار و کلاب یهویی رفته بودم تجربه کرده بودم.
باید صبح زود میرفت سرکار. برای همین وقتی بیدار شدم نبود. یک نگاهی به دور و بر خودم کردم و توی دلم گفتم اوه شت. من دلم میخواست با این ارتباط برقرار کنم. اینکه مدل وان نایت استندی شد و اولین خوابیدنمون هیچ احساسی توش نداشت، عمرا بتونه دیگه ادامه پیدا کنه. جالبه که خودش بهم اساماس زد چند ساعت بعدش و گفت حالت چهطوره؟ به خودت گفتی اوه شت؟ که من هم جواب دادم آره دقیقا اوه شت!
بعدش، باز هم رو چند بار دیدیم و بار دومی که با هم خوابیدیم خیلی تلاش کردم فضا رو جوری کنم که بشه مث بار اولِ خوابیدن با آشناهایی که خوشم میآد ازشون. ولی با وجود موزیک بسیار عالی و شمع و شراب و رژ قرمز و حتی تانگو و سالسا، اون حالت به وجود نیومد که نیومد. ظاهرا once a one-night stand, always a one-night stand.
خانوم بوئینگ بوئینگ
۱۳۸۹ تیر ۲۲, سهشنبه
چشمهايم را كه باز كردم نور پاشيده بود توی اتاق. مبلمان اتاق خيلی ابتدايی و ساده، در عين حال منظم و تازه بود. پسر رنگ پريده اتاقمان را دو تخته داده بود و هتل ِ دورافتاده ارزانتر از آنی بود كه بخواهيم انتخاب كنيم تختهايمان به هم چسبيده باشند. چرخيدم به سمتش، از صدای چرخيدنم بيدار شد، چشمانش را توی چشمانم باز كرد، خوابآلود لبخند زد، با لبخند جوابش را دادم. يك ميز كوچک با چراغ مطالعه بينمان فاصله بود. دستهايم را بردم بالای سرم كه خميازه بكشم، چشمهايم را بستم و كش آمدم، كش آمدنم تمام نشده بود كه از كنار تخت خزيد زير لحافم، پشتش را به من كرد و مهرههای كمرش را توی دلم فشار داد. تنش نرم بود، در آغوشش گرفتم و به چشمانم اجازه دادم باقی چرت صبحگاهیشان را توی موهای او بزنند.
۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه
صبح روز بعد از سرما بیدار شدم. دیدم توی تختش نیست. غلت زدم و دیدم رفته پایین روی زمین خوابیده. تختش یکنفره بود. یکنفرهی کوچکی نبود اما احتمالن شب آنقدر هُلش داده بودم که خودش را از دستم نجات داده بود. من موقع خواب فضا اشغال میکنم. یعنی ژست یک دونده را مجسم کنید. حالا زیر سرش بالش بگذارید. همانطوری بخوابانیدش توی تخت. خب به تصویر خوابیدنِ من خوش آمدید. خودم میدانم. خیلی خوبم.
۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه
۱۳۸۹ تیر ۱۹, شنبه
آقای سولاریس
۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه
دفعه اولی نبود که میدیدمش، اما دفعه اولی بود که شب قرار بود تنها باشیم. تنم دیوانه بود. همه روز تنم دیوانه بود. دلم تن میخواست. نشسته بودیم به حرف که من سرم گرم شد. سر او گرمتر. گفتم این ودکا برای سردرد خوب نیست. گفت بخواب کمی. رفت برایم پتو آورد. سرم را گذاشتم روی پایش. آرام آرام دستش را برد توی موهایم. بعد سرش را آورد پایین و موهایم را بوسید. حرف نمیزد. دلم میخواست چیزی بگوید.
یک دفعه گفت «همیشه میترسیدم که بگویم چقدر دلم این لحظه را میخواهد. دور از دسترسی.» همین بس بود. عذاب وجدانم تمام شد که نکند دلش نخواهد و ناخواسته تجاوز کنم به تنش. ولو شدم و گفتم دیوانه.
دیگر نفهمیدم کی توی تخت برهنهام کرد. فردا روز کاری بود، اما سه ساعت هم نخوابیدیم آن شب. صبح بیدارم کرد که دیرم نشود. با هم دوش گرفتیم و سرم را شست و سینههایم را آن زیر هم بوسید. دلم میخواست یک جوری برای آن شب تشکر کنم. اما دیر شده بود و قطار را از دست میدادم.
آن شب یک پرانتز بود؛ یک پرانتز دیگر. بعد از آن روابطمان به همانی برگشت که قبل از آن بود، اما دفعه بعد که برای کار به آن شهر بروم، میدانم صبح دلپذیری خواهم داشت.
خانم Lady Blade
۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه
قلاب شدهام در او. چشم که باز میکنم بینیهایمان مماس است و نفس داغش صاف میخورد توی صورتم. تاریک و روشن دم صبح است و از جایی پشت سرم باد میپیچید به پاهای برهنهام که گیر افتاده لای عضلات تنومند پاهای او. دستهایم جمع شده در سینه و دستهایش محکم حلقه شده پشت کتفهایم و نمیگذارد تکان بخورم. خوابآلود اما هشیارم. مستی ودکای شب قبل پریده و سردرد مبهمی جا گذاشته در شقیقههایم. یکی از زیرپوشهای او تنم است و جایی بالای سینهها گرمای شهریور و داغی تنش لکی از عرق نشانده به پارچهی نخی. سعی میکنم بهخاطر بیاورم کی پوشیدمش اما چیز زیادی دستگیرم نمیشود. از قبل خواب فقط لحظهای را بهخاطر میآورم که در آغوشش از نفس افتادم. بعدش دیگر یکسر خواب بوده تا الان که از گزش پشههای تابستانی بیدار شدهام. پای چپم انگار خوراک تمام شبشان، از بالا تا پایین ملتهب است. پاشنهی راستم هم که بیرون مانده از قلاب پاهای او، جابهجا میسوزد.
نگاهش میکنم که چنان آرام خوابیده که انگار تن درهممان عادت هر شبش است. که انگار نه انگار دیشب فقط بدمستی وادارم کرده بمانم. از خارش بیطاقت شدهام. بیدارش کنم؟ غلت بزنم که خواب و بیدار رهایم کند؟ پاهایم را خرد خرد بکشم بیرون؟ انقدر آرام که نفهمد؟ هربار دو سانت مثلا؟ ببوسمش شاید قلاب دستهایش را شل کند؟ ... نگاهش کن پسرک عزیز را ... چقدر آن صورت سخت و مهاجمش در خواب بیدفاع و آسیبپذیر است ... عجیب نیست که دلم میخواهد تماشایش کنم؟ ... عجیب نیست که بوی نفس شب ماندهاش آزارم نمیدهد؟ ... حتی ... حتی دوستش دارم؟! ... اصلا چطور من با آنهمه اطوار و اگر اینجا خوابم برده؟ ... یعنی انقدر احساس راحتی کردهام؟ ... می کنم؟ ... می کنم ... یعنی ما از مرز "شب را کنار هم صبح کردن" گذشتهایم؟ ... یعنی این یک "صبح روز بعد" واقعی است؟ ... یعنی من بیشتر میخواهمش؟ ... نگاهش کن پسرک عزیز را ... بگذار آرام بماند ... بگذار بیشتر بخوابد ... نیش پشه مرا نمیکشد ... بگذار بیشتر بخواهد ...
۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه
از خواب که بیدار شد تا مدتی هیچکداممان چیزی نگفتیم. بعد از چند دقیقه چرخید به سمتم و همانطور در سکوت آمد توی بغلم. از روی گونه بوسیدمش و آرام جدایش کردم. بنا داشتم دربارهی دیشب حرف بزنم و توضیح بدهم حسم را. اینکه برای خودم یک اصولی دارم و یک چیزهایی را رعایت میکنم. اینکه چرا از نظر من اتفاقی که شب گذشته افتاد، اشتباه بود و نباید دوباره رخ دهد. گفتم: «ببین ...» حرفم را قطع کرد: «میدونم چی میخوای بگی. باهات موافقم. دفعهی اول و آخر بود. ماجرای دیشب دیگه هیچوقت تکرار نمیشه.»
و تا به امروز نشده ...
آقای پیش از غروب
۱۳۸۹ تیر ۱۵, سهشنبه
۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه
۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه
خانم بل دو ژور
۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه
صبح روز بعد
اینجا یک وبلاگ گروهی است، برای نوشتن از همین جور چیزها.