۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

اینطوری است که من حتی نمی‌توانم بگویم چند وقت. بگویم یک سال، از آن روزها که لحن‌مان نرم نرم تغییر می‌کرد در خلال چت‌ها و ایمیل‌ها، یا بگویم یک ماه، از روی هم جمع بستن ساعت به ساعت زمانی که به قامت ِدقیق ِ واژه‌ی دوست کنار هم گذرانده بودیم. اینطور بگویم که وقتی برای ماندن آمد به روایتی یک سال و به روایتی یک ماه گذشته بود از دوستی‌مان. روایت سومی هم هست. می‌شود اینطور بگویم که وقتی برای ماندن آمد دل من درگیر یک سال و یک ماه‌ش نبود. خیلی پیشتر، خیلی بیشتر، رفته بود برایش.
از مرحوم اورکات به واسه‌ی دوستان مشترک شناخته بودیم هم را. بعد سربه‌سرگذاشتن‌ها و پیام‌های خصوصی و بعدها ایمیل‌های قطاری و چت‌های یکی دو ساعته. وقتی برای اولین بار هم را دیدیم می‌شد گفت رابطه‌مان کمی قبل‌تر در خلال همین‌ها آغاز شده است. پای دل اما با قرارها آمد وسط. هفته‌ی اولی که با هم گذراندیم فهمیدم یک چیزی دارد آن ته و تو تکان می‌خورد. یک چیزی که قرار بود فعلا تکان نخورده باقی بماند تا رسوب جدایی قبلی‌ام ته‌نشین شود. بعدتر که مطمئن شدم این دل‌تکانی چندان به اختیار من نیست خودم را ول کردم در رابطه. گذاشتم با همان چت‌ها و تلفن‌ها و ایمیل‌ها و هر از گاهی آمدنش ــ با بهانه و بی‌بهانه، در فواصل نسبتا منظم آن‌قدر که بشود به پایش انتظار کشید ــ رخنه کند به زندگی‌ام. دلم قرص بود که جدایی موقتی است. کمی بعدتر می‌آید که بماند.

آمد. امیدوار و مشتاق هم آمد. اما رابطه در وادی کافه و سینما و مهمانی و پارتی و سفر دسته‌جمعی و امتحان پایان ترم و قرار کاری و تعمیر ماشین و کار بانکی و تمدید گواهینامه و خرید و هزار خرد و ریز روزمره‌ی دیگر کار نکرد. اختلاف سلیقه، تفاوت، ناسازگاری ذره ذره ریخت توی رابطه. شخصیت روزمره‌مان آرام آرام مجال پیدا کرد عرض اندام کند. فهمیدم در این مدت عقیده‌اش را درباره جنگ عراق شناخته‌ام، اما برخوردش را مثلا با شوخی‌های دوستانه در جمع نه. چیزهای نامحسوس ریزی ناگهان سربرمی‌آورد آن میان. این‌همه حرف زده بودیم و تازه انگار دستمان می‌آمد آدم مقابلمان کی است. کجای تقسیم‌بندی‌مان است از رفتارهای روزانه‌ی دیگران. آن دیدارهای تخت‌خوابی و وقت‌گذرانی‌های دونفره‌ی کوتاه انگار دنیای جدایی بود اصلا. از من ایراد می‌گرفت که هیچ‌چیز را جدی نمی‌گیرم. از برنامه‌هایی که می‌ریخت برای آینده یا هفته‌ی بعد تا رفتار فلان‌کس را با خودم در مهمانی پنجشنبه که به نظرش زننده می‌آمد. من بحث می‌کردم که زیادی سخت‌گیر است و فرق نمی‌گذارد بین مسایل جدی و اتفاقات بی‌اهمیت و مضحک روزانه. می‌گفتم شوخ‌طبعی کافی ندارد برای دیدن روی دیگر سکه.

از این دست زیاد پیش می‌آمد بین‌مان. هی برمی‌گشتیم عقب. می‌دیدیم درباره‌اش حرف زده بودیم در یکی از تماس‌های تلفنی یا گپ‌های بعد هم‌آغوشی یا کافه‌نشینی‌های هول‌هول. اما در بحث این‌همه تفاوت به نظرمان نرسیده بود. فکر نکرده بودیم در عمل ممکن است بشود یک ناسازگاری کامل. بشود دو آدمی که از رفتار اجتماعی هم لذت نمی‌برند. حتی شرمنده می‌شوند ... قبل از اینکه رابطه بالا بگیرد جدا شدیم ...

بعدها من زیاد برگشتم به آن ماجرا. به آن توهمی که پیدا کرده بودیم از آشنایی و شناخت در دوره‌ی دوری. بخشی را گذاشتم به حساب سن کم. بخشی از آن توهم اما گردن آن‌همه زمانی بود که گذاشته بودیم پای تماس مجازی و تلفنی و خیال کرده بودیم جای یک ارتباط واقعی را می‌گیرد ... بعدها من زیاد از خودم پرسیدم آیا اساسا اسم آن دوره‌ی یک ساله از تجربه ام را با این آدم، ارتباطی که از راه دور شکل گرفته بود و با دید و بازدیدهای گاه و بیگاه تمدید شده بود ــ با هر حجمی از تماس روزانه یا وقت و انرژی صرف شده، با هرآن همه‌ای که دلم رفته بود برایش ــ می‌توانم بگذارم "رابطه"؟

خانم بیترمون

۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

شهر سوم

اگر به من می‌گفتند که در یک گراند هتل توی فلان شهر ساحلی اروپایی لای ملافه‌های طلایی بلایی طرح آرت‌نوو، زیر نورهای ملوی دیواری که با یک دکمه‌ی طلایی‌تری خاموش و روشن می شوند با فلانی ساکن شدی و شاید هم از پشت بغلت کرده باشد و بهت رنگین‌کمان توی آسمان را نشان می‌دهد که حواست پرت شود از بغضی که بیخ گلوت را فشار می‌دهد، می‌گفتم به هر حال داستان خوبی می شد! یک گراند هتل خلوت که انگار مال زامبی‌هاست، یک شهر ساحلی، یک معشوق جان آغشته به بهار، رنگین‌کمان نادر زیبایی توی آسمان، ویکتور خارا که می‌خواند، کوکتل خنک، صدای مطبوع تابستان، همه‌ش خیلی داستانی‌تر از واقعیت است.اما من برایتان واقعیت را از روی همان تخت تعریف می‌کنم. جوری که بغلم خوابیده باشد و چیزی بنویسد و من هم چیزی بنویسم و هیچ با هم حرف نزنیم و پایش را چسبانده باشد به پایم و من ته فکرم بگویم اووووه. هنوز چهار روز دیگر هم با همیم و ته‌تر فکرم بگویم روی ملافه‌ی سفید چه پاهای آفتاب‌سوخته بزرگی دارد ها.


الان می توانم از وسط یک لانگ دیستنس بنویسم. می توانم از جای خوبش بنویسم. از وسط کانسپت "شهر سوم". شهر سوم در رابطه‌ی لانگ دیستنس آن شهری‌ست که آدم‌ها می‌خواهند تویش کمی فراموش کنند. می‌خواهند کمی ادای با هم بودن را دربیاورند. می‌خواهند به روی خودشان نیاورند توی زندگی روزمره چندهزار کیلومتر میانشان فاصله‌ست. می‌خواهند همدیگر را جایی خارج از زندگی روزمره‌ی جفتشان داشته باشند، پس هم را توی شهر سوم می‌بینید. شهر سوم شهر بی‌خاطره‌ای‌ست. برای همین خوب است که توی شهر سوم باشی. شهر سوم شهر خوشی های بی‌حد و حصر است. شب‌های مستی طولانی، شب‌های بی‌خوابی، استخر، ساحل، رستوران‌هایی که هرگز نرفتی اما از آن سفر به‌بعد می‌شود فلان هتل توی فلان شهر غریب. می‌شود فلان جزیره با شن‌های سفید ساحلش. فلان رستوران که غذای دریایی خوشمزه داشت. شهر سوم می‌شود ساعت‌های کش‌آمده ولو شده لای ملافه‌های هتل. دو نات دیستربی که چراغش خاموش نمی شود پشت در هرگز... می‌شود هشت‌پا خوردی تا حالا؟ که توی داستان همیشگی نیستی... که توی خانه نیستی. سر کار نداریم. خانه نداریم. دوست نداریم. آشنا نداریم. فقط هم را داریم. که روزها ساعت ندارد. نمی‌دانی چند شنبه‌ست. نمی‌دانی چه وقت روز است. پرده‌های قطور نقش آرت نوو را پس می‌زنی آفتاب با تمام زورش می‌پاشد توی اتاق... می فهمی که خیلی روز است... می‌بینی بد نیست یک ساعتی بروید لب استخر ها... می‌بینی حتی می‌توانی هم نروی و باز خوب باشد. می‌بینی ای بابا انقدر خوابیدیم به صبحانه‌ی هتل نرسیدیم؟ عیب ندارد پس برویم ناهار.


"شهر سوم" تنها جای خوب رابطه‌ی لانگ دیستنس است. مثل ارگاسمی می‌ماند که یک هفته طول کشیده باشد. که از من می‌شنوید کاری نداشته باشید بعدش چه روزهایی می آید. در دم می‌شود آن‌جا خیلی لحظات خوبی داشت. شاید تمام لطف این رابطه همین یک هفته‌ست...


لانگ دیستنس رابطه‌ی پیچیده و سختی‌ست. به من باشد، می‌گویم حقیقت این است که کار نمی‌کند اگر به چشم سرمایه‌گذاری عاطفی بهش نگاه کنید، بارها سرخورده‌تان می‌کند. وقتی دورید، رابطه می‌شود همین چیزهایی که نداریم همیشه. آدم هجران می‌کشد مدام. آدم توی تمام بحران‌های زندگی‌ش کسی را ندارد که کنارش باشد در حالی که در کلام یکی را دارد. آدم به حال خودش گذاشته شده است. این که یکی را داری، فقط ظاهر ماجراست. در عوض جایزه‌ش همین شهر سوم است. بعد باز از من بپرسید می‌گویم می‌ارزد. تمام روزهای عادی زندگی‌ت یکی را داری و نداری. شهر سوم تجلی همه‌ی نداشته‌ها و داشته‌های آدم توی این رابطه‌ست. بعد نه که کوتاه است، نه که هر کدامتان توی شهر اول و دوم زندگی دیگری دارید که ازش دورید، خودش خود‌به‌خود خیلی خوب می‌شود... هیچ لازم نیست زحمتی بکشی برای این‌که روزهای خوبی بگذرانی... خودش می‌شود. اما از من نپرسید بعدش چه‌طوری برمی‌گردید به زندگی عادی... چون نمی‌دانم. چون فکرش هم سخت است. اما قول می‌دهم اقلن یک ماهی بعدش شارژید. یک ماه شارژ بودن کم است؟ بعد شما جور دیگری بلدید تضمین کنید یک هفته ارگاسم باشید و یک ماه بعدش سرخوش؟


از این رابطه خیلی حرف زدند همه. همیشه هی گفتند وای چه بد است. چه سخت است. چه کار نمی‌کند. گفتند چرا این بلا سر ما آمد؟ چرا همیشه این‌طوری شد که یکی رفت یکی ماند؟ اما صادقانه که بخواهم بنویسم، خوشی‌ش یک کیفیتی دارد که هیچ توی رابطه‌های نرمال، راحت به دست آدم نمی‌آید یا اگر می‌آید، لای چرخ روزمرگی از حال می‌رود. گیرم از لحاظ کمی، شارژت نکند اما آدم در عوض کیفیتی را تجربه می‌کند که یک‌جایی عمق وجودش را بدجوری می‌لرزاند. که اگر اهل "شدت" باشید توی زندگی، که اگر کمی رگه‌های سادیستی‌مازوخیستی مجبورانه داشته باشید، این رابطه دقیقن برای شما ساخته شده است.


البته نمی‌دانم خودم هنوز هم... شاید هم یک جایی آدم بِبُرد... اما فکر می‌کنم - و مطمئن نیستم - اگر آدم، آدمِ این باشد که دلش بخواهد یک چیزی تکانش بدهد، اگر آدم از این آدم‌هایی باشد که معتقد باشد زندگی باید بگاید و جلو برود، این یکی از راه‌هایش است. یک جبری‌ست دوری، که می‌شود شاید تبدیل به چیز دوست‌داشتنی‌ای‌ش کرد. اما باز هم نمی‌دانم... شاید همین من هم یک روزی به یک رابطه‌ی غیر دور روزمره پناهنده شوم و بخواهم بدانم که هر روز که به خانه برمی‌گردم، کسی را دارم که بدانم هست. که بداند هستم. که خوشی عمیق شهر سومی‌م را بدهم به خوشی‌های با هم غذا پختن و با هم موزه رفتن و با هم بچه درست کردن...


من از تجربه‌ی خودم فقط می‌توانم حرف بزنم. سعی می‌کنم حال‌گیری نباشم و نمی‌نویسم که تهش یک فرودگاهی‌ست که تو را می‌برد به یک شهری، او را می‌برد به شهر دیگری. از من می‌شنوید شما فقط فکر کنید به یک رنگین‌کمانی که توی آسمان است. حالا گیرم غیب می‌شود بعدش اما یک حال نرم و نازکی می‌شود آدم وقت تماشاش که نمی‌شود فکر کنی چون غیب می‌شود بعدن، تماشاش نکنم اصلن.


خانم وات‌اور ورکس

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

«شما یادتان نمی‌آید»، یک زمانی تلفنچی‌بودن به این معنی بود که مقابل یک صفحه‌ی بزرگی با تعدادی سوراخ که روی آن تعبیه شده بود می‌نشستی. تعدادی سیمِ رابط هم دستت می‌گرفتی. بعد هربار که از جایی صدای زنگی می‌آمد، سر یکی از سیم‌ها را فرو می‌کردی در یکی از سوراخ‌ها، سر دیگرش را در هم سوراخ دیگری می‌کردی. این‌ جوری آن دوتا آدم به هم وصل می‌شدند. هر بار به صفحه‌ی مذکور نگاه می‌کردی، یک تعدادی سیم بود که بی‌آزار از کنار هم رد شده بود. ساعت‌های پیک اما رشته‌های سیم‌های رابط در هم تنیده می‌شد و از روی هم رد می‌شد، یک جاهایی هم به هم گره می‌خورد. اصلا خط‌روی‌خط‌افتادن از همان روزگار مصطلح شده بود. دستِ خانمِ تلفنچی که نبود، اما اگر بود لابد سعی خودش را می‌کرد تا جایی که ممکن است سوراخ‌ها و رابط‌ها را جوری بچیند که به موازات هم باشند، تا حد ممکن از روی هم رد نشوند و تلاقی نداشته باشند.

آدم‌هایی هستند که صفحه‌ی سوراخ‌دار رابطه‌ها‌شان را از اول به یک طریقی سازمان می‌دهند که احتمال تلاقی‌های بعدی را به حداقل برسانند. اگر هم مجبور بشوند برمی‌دارند جای سوراخ‌ها را عوض می‌کنند. آن‌قدر بالاوپایین می‌کنند تا سیم‌های اتصال از روی هم رد نشوند و خطی روی خطی نیفتد. اگر هم افتاد، یکیش را قطع می‌کنند، بعد با نوارچسب، دوباره آن را وصل می‌کنند. قبلش هم جای سوراخِ مربوطه را عوض می‌کنند. که دوباره همه بشوند سیم‌های موازی. این قماش آدم‌ها یک جایی در زندگی‌شان پیش‌بینی‌های آینده‌نگرانه‌ای کرده‌اند. که حرف‌ها و حدیث‌ها‌شان از سیمی به سیمی دیگر نقل نشود. صمیمیت/عاشقی‌‌شان با هر آدمی روی خط خودش باقی بماند.

انحصار و انحصارطلبی کلا در طبیعت آدم است. انتلکتوئل‌بازی به جای خود، آدم دلش می‌خواهد یک حقایق و خاطره‌ها و مضمون‌هایی فقط روی خط شخصی خودش بماند. پس‌فردا نبیند عین همین حرف‌ها و نقل‌ها روی خطوط دیگر هم ردپا گذاشته‌اند. به قول آن مرحوم، لکن این‌جوری نباشد که یک روز از خواب بیدار ‌شوی ببینی دستت خالی مانده است از چیزهای انحصاری و مضامینِ تک‌سیمی. بعد دلت بخواهد یقه‌ی آدمت را بگیری، به زور دگنک از زیر زبانش بیرون بکشی، بگویی بی‌انصاف! پس کدام‌ها، کدام‌ها‌مان مالِ فقط من و توست؟ تا نرم شود و زبان باز کند و اسم ببرد از چهار تا چیز و جا و تکه، یا تاکید کند که این‌ها را به‌خدا به‌پیغمبر توی هیچ سیم دیگری ندارم، با هیچ آدم دیگری ندارم. برایت اسم ببرد از آن‌هایی که ملزومات و حریم‌های شخصی خودت است و لاغیر. لااقل تا امروز که این‌جا هستیم مال خودت یک‌نفر است و حالش را ببر و... .

عاشقی‌ای که فرصت ابراز در حضور جمع نداشته باشد و تنها یک چیز دونفره‌ی خصوصی باشد، می‌شود انبانی برای این‌جور تمناها، انتظارها و تعلیق‌ها. آدم یک‌ جور مریضی نمی‌تواند دل و خاطرش را جمع کند. به تک‌گویی‌ها و دوگویی‌های خلوت دل بسپارد و چشمش را ببندد روی سایر سیم‌ها. تا هی گمان خام نبرد که اصلا از کجا معلوم که یک‌چیزهایی، یک نوارهای ازپیش‌ضبط‌شده‌ای موجود نباشد که توی چندتا سیم دارد هم‌زمان، یا با یکی‌دو فاز اختلاف زمانی، تکرار می‌شود. در حضور جمع نمی‌شود آدم از این شوخی‌ها و شیطنت‌ها بکند با زندگی. همیشه کسی هست که بپرد وسط حرفت، یادت بیاورد که فلان‌جا به فلانی هم عین همین را گفته‌ای. درست همین‌طور دست کرده‌ای لای طره‌ی موهاش. درست به همین کیفیت نازش را کشیده‌ای. گوشه‌ی لبش را بوسیده‌ای. آرشیو این‌جور جاها بلای جان می‌شود.

صمیمیت هم دچار همین آفت است. گاهی بیش‌تر ازعشق و عاشقی. و مهم‌تر، حیاتی‌تر. وقتی لحظه‌های ناز و نوازشت را می‌بری پنهان می‌کنی یک کنج خلوت دونفره‌ای، حرف‌های معمولی و غرهای یوژوآل و نق‌های عمومی را می‌آوری جلوی جمع، از بیرون دیگر چیزی دیده نمی‌شود. چیزی هم که دیده نشد گاهی انگار اصلا وجود خارجی ندارد.
این‌ها را بگذار به حساب کرامتِ عاشقی/صمیمیت/رفاقت در حضور جمع.


خانم افسانه‌ی 1900

۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

چمدان‌های فرسوده

من آدمش نیستم. برنامه‌ریزی ذهنم، از یک لحظات مشخصی از تماس، نگاه و آغوش عبور می‌کند. بدون آن پیوندهای کوچک و مستمر، بدون لولیدن در فضای دانستن، من آدم علیلی هستم در ارتباط. حرف‌هایم ته می‌کشند اگر نتوانم آدمم را، بکشم به جزییات درگیر روزانه‌ام. خودم هم خیلی زود ته می‌کشم. شاید گاهی خیال اینکه نباشد، اصلا حجم حضورش نباشد، دل‌انگیزم باشد؛ که هست. چه کسی است که انکار کند، لحظاتی از استیصال را در معقول‌ترین ارتباط، که دلش نخواسته در را ببندد و بگوید "بمان آن پشت"؟ لااقل من کسانی از این دست و روابطی تا این حد ایده‌آل را سراغ ندارم. من سراغ ندارم که آدم از لذت بی‌خبر گذاشتن، کیف نکرده باشد برای مدتی. من آدم سراغ ندارم که یک‌جاهایی را پازِ حضور و رابطه، نداده باشد. اما خودم را سراغ ندارم که دست دراز کرده باشم، نرسیده باشد و مدامم شود. بعد بمانم با مشتی کلمه، با ساعات نامشترک، با فضایی که مجبورم پلان به پلان، تصورش کنم، بسازمش، گاهی از واژگونی‌اش سر خورده شوم، گاهی اصلا نتوانم که راه به هیچ کجایش ببرم. بمانم با مشتی خاطره کردنِ هر لحظه و هر حادثه برای بازگویی‌اش. بمانم با خودم جای آدمی که نیست؛ که کم‌کم قلب خودم شوم، یک موجودِ تحریفی، از بس که نیست و نمی‌تواند که دریابد و من که کم‌کم موظف می‌شوم به بازسازیِ واقعیت برای فرستادنش توی خطوط مخابراتی یا حروف نوشتاری. بعد فکر می‌کنم چه همه از من به جا می ماند؟ چه همه آن آدم مرسوله بین این حروف و صداها، منم و چه همه کسی ست که من نیست؟ این چیزها مرا می‌ترساند. درست مثل ماده‌ی لزج و چسب مانندی راه تنفسم را می‌گیرد.

به آدم‌های درگیرش، نگاه می‌کنم و لبخند بی‌چارگی می‌زنم. نفسم به جایشان تنگ می‌شود. چمدان به دست که می‌بینمشان، حزنم را توی هزار سوراخ قایم می‌کنم که ترسم را نبینند و بارها و بارها، دیده‌ام که چه از دست داده‌اند. که آن معشوقِ سرزمینی دیگر، انگار و انگار تنها خیال چیزی ست که خیالش از نبودنش به‌تر است و آن‌ها سخت در روزمره، در خواسته‌های معمول و مرسوم‌شان غوطه می‌خورند، عرق می‌ریزند، روابط این‌سو و آن‌سوشان را دارند، تعریف می‌بافند، برچسب می‌دوزند به قبای دوری و چه باز و باز نمی‌شود و راستش خودم را به یاد می‌آورم توی ارتباطی که نماند، که نشد بماند، بس که آن آدمِ حرف و نوشته، دیگر ربطی به من نداشت؛ تنها بخش دست‌خورده‌ای از من بود که من نبودم. یک جزءِ ادیت شده از من بود، جزئی پر ز مصلحت‌اندیشی و حذف و تعلیق که دیگر ربطی به من، به زندگی روزمره و واقعی‌ام نداشت و باز به یاد می‌آورم که چه دردی داشت آن دل که از من می‌رفت و آن یار که از من پاره می‌شد.

درست همین جا، توی همین لحظه، مجبورم باور کنم که من هیچ‌وقت احساس جبرش را نداشتم. هیچ‌وقت، آن آدمی که مجبور به دوری‌ام، نبودم. بعد نگاه می‌کنم به زنان و مردانی که به جبر این سرزمین، دورند. دور از تمام مایه‌های مشترکِ آدمیانی هم‌زبان. دور از پیوندهای تولد و قدکشیدن و دور بودنشان دیگر به اختیار نیست و آن چنان گرفتار روزگار خویشند که تمام دردمندان. می‌بینم که چه همه حقشان از آن علقه‌های دیرپا و کم‌یاب و ظریف هم‌سانی، خلاصه می‌شود توی همان یار و یادگاری، که بسته‌یی از آن سرزمین است؛ با کیلومترها فاصله. گاهی هم‌چون خودشان، اسیر اجبار سرزمینی دیگر و گاهی به جامانده در موطن. دلم می‌خواهد گمان برم که همه چیز، یا لااقل بخش بزرگی از همه چیز، کمی جور می‌شود، کمی روزگار به می‌شود و بعد می‌مانم توی تصویر خودم از آن‌ها که دلدادگی‌شان رنگ می‌بازد، خستگی از راه می‌رسد و کام ستانده و نستانده، آرزومند به جا می‌مانند و روزگار می‌گذرد. گاهی اما تیزتر و کمی بی‌عاطفه‌تر، می‌مانم توی تصویری از آدم‌ها، آن‌جا که رابطه دوم می‌شود در ماراتون عینیت‌ها، آن‌جا که آن‌ها چمدان به دست دور می‌شوند و به هم عشق می‌ورزند گویا.

خانم دالووی

۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

سهم آقای ال‌دی از زندگی من، از زندگی روتین و روزمره‌ و جاری من چه‌قدر است. آن بخشی از حیاتم که لاجرم باید اتفاق بیفتد و می‌افتد انی‌وی. این اساسی‌ترین سوالی است که بارها و بارها دوتایی مذبوحانه به حل‌کردنش نشستیم، سرش بحث و قهر و جدل کردیم، و باز برگشتیم سر خانه‌ی اول.

لحظه‌های بغرنج و پیچیده‌ای هست در زندگی که آقای ال‌دی برای مدتی کوتاه می‌شود آقای اس‌دی. چمدانش را گذاشته زیر تختخواب من، مسواکش را در جامسواکیم، ریش‌تراشش را توی حمامم و رخت اقامتش را افکنده توی زندگی من. با هم می‌خوابیم و بیدار می‌شویم و غذا می‌خوریم و کافه می‌رویم و مهمانی می‌رویم و قدم می‌زنیم و جدل می‌کنیم و عشق می‌ورزیم و مست می‌کنیم و وسایل خانه‌ را جابه‌جا می‌کنیم و طالبی می‌خوریم و سفر می‌رویم و در هم فرو می‌رویم و آشپزی می‌کنیم و زندگی می‌کنیم. آن معدود وقت‌های خلاصه و مختصر و فشرده‌ای که زندگی ما دو تا می‌شود عین زندگی معمولی زوج‌های دیگر. جوری سپری می‌کنیم روزها و شب‌ها‌مان را که کسی اگر از دور تماشا کند، چیز ناجوری در آن نمی‌بیند. دو تا مرغ عشق هستیم که از فرط عشق به دیگری داریم می‌میریم و از خوشی گونه‌هامان گل انداخته بس که عاشقیم به هم.

خوشبختی ما اما شکننده‌تر از این حرف‌هاست. به تلنگری می‌لرزد. بعد باید دونفری دودستی با هرچه تجربه و بلدی داریم بچسبیم به هم نگهش داریم که از هم وا نرود. همه‌ی شعور و فرهنگ و هیستوریمان را بگذاریم وسط تا حفظش کنیم از تندبادهای زودگذر و دیرگذری که می‌آیند و نمی‌مانند و می‌مانند و پدر در می‌آورند. الان دارم از وقت‌هایی حرف می‌زنم که ناغافل وسط آن همه خوشی، وسط آن همه چسبندگی عاشقانه، یک ردپایی، ساینی از زندگیِ دیگر یکی از ما سروکله‌ش پیدا می‌شود، درست همان روزهایی که نباید بشود. همان روزهایی که یک چهاردیواری می‌کشیم دور خودمان که مثلا ما کلا همینی هستیم که الان هستیم و لاغیر.

کوفتیش هم این جاست که آدم‌بزرگیم. می‌دانیم، خبر هم که نداشته باشیم می‌دانیم که زندگی جای دیگری جور دیگری جاریست و کاری هم از کسی برنمی‌آید. می‌دانیم که در آن نود و چند درصد الباقی زندگی هرکداممان، این جوری نیست که برویم در حالت استندبای بمانیم تا دلبرمان برگردد. اصلا آدم مگر می‌شود در این دوره‌های طولانی غیبت یار، استندبای بشود و بماند. زندگی جریان دارد و جریانش گاهی آدم را با خودش به هزارجای مربوط و نامربوط می‌کشاند.

تا جایی که آقای ال‌دی در سیاره‌ی خودش است، رابطه‌ی ما عموما یک ارتباط آف‌لاین است. اختلاف ساعت‌ها ما را جوری تربیت کرده که تمرکزمان را از روی ساعت‌های همدیگر برداریم. خیلی فکر نکنیم که دیگری دیشب کی خوابیده، صبح کی بیدار شده، نهار را کجا، با کی، با چه کیفیتی خورده. الان، در این لحظه‌ی جاری سرش، دلش، تنش کجا گرم است. برایش می‌نویسم که دلم برایت تنگ شده مرتیکه! و می‌روم دنبال زندگی معمولی خودم. شب می‌آیم می‌خوانم که برایم نوشته جان دلم، بعد هم من را بوسیده. همان‌جا در ایمیل. از خواب طولانی صبح روز تعطیلم بیدار می‌شوم و می‌خوانم که برایم از شلوغی یک‌شنبه‌ش نوشته. می‌دانم تا ظهر من، که می‌شود شب او، نصفه‌شب او، اصلا یک ساعت بی‌ربط و دور او، سراغم را نخواهد گرفت. ولگردی می‌کنم تا غروب. بعد برایش می‌نویسم که رفته بودم سینما. با دوستی. می‌نویسم که فرداصبح یک سفر یک روزه خواهیم رفت. نمی‌نویسم با کی. نمی‌خواهد بداند. مهم هم نیست. هست، اما اختلاف ساعت‌ها اجازه می‌دهند به آدم که گاهی این‌جور چیزها به سادگی مهم نباشند.

آقای ال‌دی اما همیشه آف‌لاین نمی‌ماند. روزهای گران‌بهایی هست در سال که می‌شود آقای اس‌دی. یک‌جور آقای اس‌دی‌ای که چمدانش را زیر تخت من نگذاشته اما. هست اما نه همیشه، آن-‌و-آف. رابطه هم می‌شود یک رابطه‌ی معمول آن‌لاین. از همین‌ها که مدام تلفن و تکست می‌زنیم به هم که الان کجایی پدرسوخته و الان می‌آیم پیشت و تا دکمه‌هات را باز کنی دستم رفته آن لاها. از همین‌ها که لامصب یک‌جا آرام بگیر در اتوبان که صدایت این همه در باد نپیچد. از همین‌ها که پس کی می‌رسی. یا مثلا مگر چه کسی پیشت است الان که نمی‌توانی یک لحظه بیایی دم پنجره.

ارتباط آن‌لاین یعنی انتظاری که تقطیع شده در زمان‌های کوچک، خیلی کوچک. یعنی ساعت‌های زندگیمان روی هم افتاده. یعنی من دلم می‌خواهد همین الانِ تو را بدانم. یعنی حواسم باشد دیشب چه ساعتی خوابت برده و نصفه‌شب از کدام دنده‌ات بیدار شدی که صبح این همه بدخلق. یعنی وقتی برایت تکست می‌فرستم که دوستت دارم، جواب‌دادنت به ساعت که برسد یعنی سرت یک جایی گرم است. یک جوری گرم است که حواست به من نیست. تلفنم را که بگذاری دو ساعت بعد جواب بدهی، یعنی نزدیک منی و حواست به من نیست. یعنی می‌نشینم به خیالبافی. یعنی حساس می‌شوی به کجا بودن‌ها و با کی‌بودن‌های من.

با آقای ال‌دی که آن‌لاین می‌شود زندگی، فشارها هم آن‌لاین می‌شود. من حسادت می‌کنم، تو غیرتی می‌شوی، من خودم را لوس می‌کنم، تو نازم را نمی‌کشی، من دلم هوای تازه می‌خواهد، تو سایه‌ات را می‌کشی روی بدنم. روی تمام سطح بدنم. فشار آن‌لاین یعنی تو از فرط مالکیت موقتی‌ات دلت می‌خواهد بزنی توی سرم وقت‌هایی که خودم را یک جایی قایم می‌کنم. فشار آن‌لاین یعنی دلم نمی‌خواهد صدایت را بشنوم یک امروز. یعنی از دستت خوشحال نیستم و حوصله‌ات را ندارم و نمی‌دانم چه‌طور حالیت کنم که بیا و چهار ساعت دست از سر من بردار. فشار آن‌لاین یعنی چه‌کار داری به کار رفقای جاری من، به برنامه‌ی شخصیِ من. یعنی چه‌کار دارم آخر من به تکه‌های غیرازمنِ زندگیِ تو، به آدم‌هات و رابطه‌هات.

گاهی دلم می‌خواهد وقت‌هایی که نزدیکی، اما کنارم نیستی، به تو بگویم بیا آف‌لاین باشیم. بیا ساعت‌ها‌مان را جوری تنظیم کنیم که به هم نرسد. با هم نخواند. اصلا تنظیم ساعت‌های رابطه باید دست خود آدم باشد. شهرها و کشورها کی کجا مگر به داد من و تو رسیدند که حالا با یکی‌شدنشان این‌جوری ساعت‌های من و تو را منطبق کنند روی هم، که من بشوم مینای کنعان فراری و تو بشوی کینای منعان جست‌وجوگر. هی بخواهیم فرار کنیم از این تطابق زمانی. از این امکان لعنتی خبرداشتن آن‌لاین، خبرگرفتن آن‌لاین. حق ندانستن را دارم الان طلب می‌کنم از زمان. حق این که بشود آن تکه‌های به‌غیرازتوی زندگیم را برای خودم نگه‌ دارم. مجبور نباشم بیاورمشان لای همین چهارتا دونفره‌ی کمیاب.

اعتراف می‌کنم که زندگی با آقای ال‌دی ملغمه‌ی نامتناسبی است از خوشی و حسرت. از تفاهم و سوتفاهم. که وزن تلخی‌هاش می‌چربد به شیرینی‌ها، در مجموع. نه که بیشتر باشند، صرفا عمیق‌تر و به‌یادماندنی‌ترند.

ال‌دی که شد رابطه، یعنی از دم‌دستی‌ترین روش‌ها و ترفندها و راهکارها و کوره‌راه‌ها برای تقویت رابطه، برای تحکیم، برای تحکم حتی، محرومیم. قهر و آشتیمان سوار نامه‌ها و واژه‌هاست. دستمان کوتاه است از دست‌کشیدن بر شانه‌ش، از ما دریغ شده است به جای حرف‌زدن‌های بی‌وقفه، دیگری را محکم بغل کنیم. فشار رابطه را نمی‌توانیم تبدیل کنیم به فشار دست و پا و گونه و لب. از فشار رابطه نمی‌توانیم این‌جوری بکاهیم. استرس پشت استرس. هی می‌بریمشان پشت همان اختلاف‌های زمانی، پشت ساعت‌ها آرشیوشان می‌کنیم. تلنبار می‌کنیم. مرض داریم. اصلا ال‌دی یعنی بزرگ‌ترین تحریم بین‌المللی، یعنی خود خود شعب ابی‌طالب.

ما آدم‌های ال‌دی، عاشقی‌هامان تحمل بیشتری می‌طلبد. اصلا عاشقی‌های حرمان‌کشیده‌تر و طفلکی‌تری است. دنیا باید روزی که به آخر رسید به ما جایزه بدهد. عزیزترمان بدارد. بیشتر ملاحظه‌‌مان را بکند. ما آدم‌های ال‌دی معشوق‌هامان را بیشتر دوست داریم که دوام می‌آوریم این‌جوری. ما مجنون‌های روزگار معاصریم. و کسی قدرمان را نمی‌داند.

شاید هم باید برگردیم به چند دهه قبل. باید برگردیم به روزگاری که دنیا این همه شدید به هم وصل نشده بود. روزهایی که نامه‌ها برقی نبودند، انتظارها هم.

خانم چهارصد ضربه

۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

توی آخرین ای‌میل‌ش نوشته: «دیروز "ب" را بعد از مدت‌ها توی فیس‌بوک پیدا کردم ... مسخره است، با آدم‌های خیلی دورتر از تو مثلن توی فیس‌بوک می‌توانم حرف بزنم و از حال‌شان با خبر شوم، اما از تو نه. این چه مازوخیسمی است که تو داری آخر؟ چرا نمی‌خواهی با هم حرف بزنیم، وقتی هر دو می‌خواهیم؛ چرا ابراز احساسات را ممنوع کرده‌ای؟»

راست می‌گوید. توی آخرین تماس تلفنی‌مان به او گفتم: «تا فاصله‌مان کم‌تر از هزار کیلومتر نشده، نمی‌خواهم باز به هم نزدیک شویم، نمی‌خواهم آن سیکل معیوب را دوباره تکرار کنیم.» و منظورم از سیکل معیوب، دوره‌ی زمانی دو ساله‌ای بود که درگیر یک "رابطه‌ی از راه دور" بودیم. تلفن‌های هر شب من و هر روز صبح او. بحث‌های بی‌پایان‌مان که تو می‌آیی این‌جا، یا من باید بیایم آن‌جا یا اصلن باید برویم در یک کشور سوم زندگی کنیم. بحث‌هایی که باعث شد اعصاب هر دوی ما به هم بریزد و دست‌آخر من به بدترین و اشتباه‌ترین شکل ممکن بکشم کنار. جواب ای‌میل ندهم، جواب تلفن ندهم و به‌خاطر فشار زیادی که این رابطه به من وارد می‌کرد، یک‌دفعه، بی هیچ توضیحی، بی‌خیال همه چیز شوم.

×××

بسیاری از ما رابطه‌هایی را که یک سر آن از نظر جغرافیایی در شهر یا کشور دیگری است را تجربه کرده‌ایم. گاهی به این فکر می‌کنم چه‌طور می‌شود که "رابطه‌های از راه دور" با وجود همه‌ی دردسرها و مشکلاتی که دارند، تا این حد عمومیت یافته‌اند و آدم‌های زیادی را درگیر کرده‌اند. چه‌طور می‌شود که ما می‌توانیم با نبود فیزیکی معشوق کنار بیاییم، چه‌طور به این تن‌ندادن، تن می‌دهیم و چه رازی در میان است که باعث جذابیت و بعضن ماندگاری این نوع رابطه‌ها می‌شود.

بدیهی است که دلایل زیادی در این زمینه وجود دارد، و بحث‌های بسیاری در این زمینه صورت گرفته است، اما به‌نظر من می‌شود از یک زاویه‌ی دیگر هم به آن نگاه کرد. از دریچه‌ی نظریه‌ای که می‌گوید: «همیشه تصور داشتن چیزی از خود داشتن آن چیز به‌تر است.» توضیح می‌دهم:

رویاهای ما، فانتزی‌های ذهنی و خیال‌های ما درباره‌ی چیست؟ جایزه‌ی ادبیات نوبل بگیریم؟ با مونیکا بلوچی یا برد پیت یا ... بخوابیم؟ حکومتی آزاد و دموکراتیک داشته باشیم؟ مانند یک ستاره‌ی موسیقی یا بازیگر سرشناس سینما مشهور شویم؟ رکورد صد متر دنیا را بشکنیم؟ یا به آدمی که می‌دانیم هیچ وقت نمی‌توانیم به دست‌ش آوریم، برسیم؟

لکان می‌گوید: «خیال‌ها و آرزوها نباید واقعی و دست‌یافتنی باشند. چرا که در همان لحظه‌، در همان ثانیه‌ی ‌دست‌یافتن چیزی که دنبال‌ش بوده‌ایم، آن چیز را به دست آورده‌ایم و ادامه‌ی "خواستن‌‌ش" دیگر برای‌مان امکان‌پذیر نیست. به همین خاطر، برای این‌که به زیستن ادامه دهیم، امیال، باید خواهان چیزهایی باشند که حضور ندارند و به راحتی به دست نمی‌آیند. در حقیقت، انسان خودِ چیزی را نمی‌خواهد، بلکه تصور آن چیز را می‌خواهد. از این روست که رویاها و آرزوهای ما معمولن در مورد چیزهای عجیب و غریب و ‌دست‌نایافتنی‌اند. بنابراین زندگی با آن خواسته‌هایی که به دست آورده‌ایم، نمی‌تواند باعث خوش‌حالی ما شود و ما، به واسطه‌ی انسان بودن‌مان، باید با رویاها، آرزوها و ایده‌آل‌های‌مان زندگی کنیم.»

این دقیقن همان مفهومی است که پاسکال نیز سال‌ها پیش به آن اشاره کرده است: «ما زمانی خوش‌حالیم که در مورد خوش‌بختی خیال‌بافی می‌کنیم.» پس لازم است حواس‌مان باشد چه چیزی را آرزو می‌کنیم، نه به‌خاطر آن‌که به آن خواهیم رسید، بلکه به این‌ دلیل که وقتی به آن رسیدیم، به دست‌ش آورده‌ایم و محکوم به آن هستیم که دیگر نتوانیم آن را بخواهیم. به بیان دیگر، لذتِ "خواستن" آن چیز تمام شده و همه‌ی تصورات ما در آن مورد پایان یافته است. به قول برنارد شاو: «دو بار در زندگی یک انسان فاجعه رخ می‌دهد، بار اول وقتی چیز یا کسی را می‌خواهی و به آن نمی‌رسی و بار دوم که به مراتب هم دردناک‌تر است، زمانی است که به همان چیز یا کس می‌رسی.»

×××

بدون شک یک رابطه‌ی از راه دور از چنین وجهی برخوردار است. انگار یک اصل کلی است که: چیزی ـ بخوانید آدمی ـ که غیرقابل دست‌رس‌تر ـ بخوانید دورتر ـ است، جذاب‌تر است. حکم کلی البته نمی‌شود صادر کرد، گاهی رابطه‌ای جایی شکل می‌گیرد و بعد تبدیل می‌شود به یک رابطه‌ی از راه دور، اما در این موارد هم معمولن پس از مدتی دوری و گذشت زمان، تصور قسمت‌های جذاب‌تر رابطه باعث می‌شود، چشم ما به روی مشکلات وجود داشته‌ی پیشین بسته بماند.

آقای پیش از غروب

۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

بگویم نگویم دیوانه‌ام کرده بود. تمام مدت پیش هم نشسته بودیم. چهار روز تمام. اصلا تبش را می‌فهمیدم. تب خودم را که داشتم زندگی می‌کردم در آن ساعت‌ها. از روز دوم دیدم دیگر به چشم‌های هم نگاه نمی‌کنیم. اما نمی‌گفت. لعنتی نمی‌گفت.

سفر دوستانه بود. دو سه تا ماشین شده بودیم و زده بودیم به جاده. به این هوا که هر جا رسیدیم بمانیم. بهمن ماه بود و هوا سرد. توی ماشین ما نشسته بود و آنقدر حرف مشترک داشتیم که بعد از یک جایی اصلا به جاده هم نگاه نمی‌کردیم. فکر می‌کردم چرا این آدم الان باید اینجا کنار من نشسته باشد وقتی بعد از سال‌ها دارم با گروه سفر می‌کنم و چرا من هیچ وقت فکر نکرده بودم با یک نفر می‌شود اینقدر حرف زد. نمی‌دانم از کجا تبم شروع شد. از کدام نگاه او بود. یک وقتی به خودم آمدم و دیدم تمام آرزوهای جهان‌هایم خلاصه شده در اینکه فقط دستم را بگیرد و بفشارد. هیچ چیز دیگر نمی‌خواستم. از انجا بود که انگار لال شدم.

شب دوم یک کلبه پیدا کردیم که قیمتش کم بود. جزییات شب را نمی‌گویم که چطور تا دم قید همه چیز را زدن رفتم. تن لرزه می‌گیرم حتی وقتی به همه آن هوس فکر می‌کنم. نصفه شب بیدار شده بودم و فکر کردم می‌توانم بروم بالای سرش و بگویم که برویم بیرون برای یک سیگار و همانجا وسط به هم رسیدن دریا و جنگ در هم فرو می‌رفتیم. بیدار شدم و نشستم توی تخت. مثل بچه‌ها خوابیده بود. همسرم را می‌گویم.

من اخلاقیات را به معنای رایج آن را برای خودم تعریف نکردم. توجیه است یا راه در رو نمی‌دانم. گاهی اوقات فقط خودمم. اینکه می‌گویم مثل بچه‌ها خوابیده بود، نه برای اینکه حالا خجالت بکشم،‌ اما نمی‌دانستم عکس‌العمل «او» چه خواهد بود. آنهمه حرف زده بودیم، اما نرفته بودیم توی اخلاقیات. می‌دانستم اگر بکشمش بیرون، نه او می‌تواند جلوی خودش را بگیرد و نه من. اما آیا بعد دچار عذاب وجدان می‌شد؟ ما فقط سه روز بود همدیگر را می‌شناختیم.

سفر داشت تمام می‌شد. من دیگر بیحال شده‌ بودم از آنهمه خیس و خشک شدن. خون به رگ‌هایم می‌رفت و جمله‌ها تا سلول‌های زبانم و برمی‌گشتند. این همه هوس و تب، بدنم را از کار انداخته بود. نمی‌توانستم بخواهم. من و اینهمه خویشتن‌داری؟ از کی؟ از کجا؟ از اثرات بالا رفتن سن بود؟

تمام شد. روز آخر حتی حرفی هم نزدیم. هرکدام آی‌پاد به گوش به یک ور پنجره ماشین چسبیده بودیم. لئونارد کوهن می‌خواند: «آیم یور من» و من حالا داشتم به این فکر می‌کردم چه بر سر آنهمه جسارتم آمد.

سه روز بعد، وقتی برگشت به شهر خودشان، دیدم روی فیس بوکش نوشته: سفر تمام شد و من ماندم در حسرت یک بوسه.

لعنتی

Lady Blade

۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

پاكت سيگارم لب پنجره است. مي‌دانم. دي‌شب آخرين سيگار را جوري كنار پنجره كشيدم كه دودش هيچ توي اتاق نيايد و بعد دراز كشيدم كنارش. اين خنكي صبح را دوست دارم. ملافه‌ را تا زير چانه كشيده‌ام بالا و پاهايم را كوهي كرده‌ام،‌ كنارش. گرسنه هستم و دلم آن معده درد عجيب بعد از سيگار كشيدن با معده‌ِ‌ي خالي را مي‌خواهد. من كنار ديوار دراز كشيده‌ام. تن لختم را مي‌چسبانم به ديوار كنارم. خنك است. ملافه‌ را از خودم كنار مي‌زنم و مي‌چسبم به ديوار. نيم ساعتي هست كه بيدار شده‌ام از خواب و با اين همه جنب و جوش من بيدار نمي‌شود. حتا تكاني هم نمي‌خورد. حتا چشم‌هايش را نيم‌باز نمي‌كند تا مطمئن شود كه هستم. اما مي‌دانم، با اولين پكي كه به سيگار بزنم از خواب بيدار خواهد شد. از اين بوي سيگار بدش مي‌آيد،‌ بوي پال‌مال را نمي‌تواند تحمل كند، وقتي گرسنه است اين جور وقت‌ها يك اخمي دارد كه هيچ وقت ديگري روي صورتش نمي‌بينم. حالا هم دلم آن اخم را نمي‌خواهد. ترديد دارم كه بيدارش بكنم از خواب اصلن يا نه. اين جور صبح‌ها من دلم سيگار مي‌خواهد و چاي، اگر بشود موسيقي خوب و رقص. او دلش خواب مي‌خواهد تا ظهر، ‌تا هر وقت كه بخواهد. روي تخت،‌ آن‌قدر فاصله گرفته‌ايم از هم كه يك نفر ديگر هم مي‌تواند راحت كنارمان بخوابد. من،‌ چسبيده به ديوار، او لبه‌ي لبه‌ي تخت. فكر مي‌كنم با غلت بعدي حتمن پرت مي‌شود از تخت پايين. اگر بلند شوم، لباسم را بپوشم، پاكت پال‌مال را از لبه‌ي پنجره بردارم و بروم توي آشپزخانه حتمن از خواب بيدار مي‌شود. حتمن با صداي فندك گاز از خواب بيدار مي‌شود. اگر بيدار نشد، كامپيوتر را روشن مي‌كنم و موسيقي پخش مي‌كنم. منتظر آن لبخند بعد از نگاه كردن به هم‌ديگرم. منتظرم كه چشم‌هايش را باز كند و دوباره بروم كنارش دراز بكشم. منتظرم كه بيايد همين جا روي صندلي دوباره بغلم كند. تمام شوقم براي هم‌آغوشي همين صبح فرداست. همين چاي خوردن و سيگار كشيدن. خودم را جدا مي‌كنم از ديوار و غلت مي‌خورم به سمت او. خواب خواب خواب. دست مي‌كشم روي صورتش. چشم‌هايش را نيم باز مي‌كند. لبخند مي‌زنم و دلبرانه مي‌گويم سلام. لبخند مي‌زند. بغلم مي‌كند و من را به خودش نزديك مي‌كند. تنش گرم است. چشم‌هايش را مي‌بندد. دلم خنكای ديوار را مي‌خواهد. دلم پال‌مال مي‌خواهد.

نویسنده‌ی مهمان - مادام بوواری

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

گفت دخترای زیادی تو زندگیِ من بوده‌ن. شبا به خیلیاشون فکر می‌کنم و جل.ق می‌زنم. اما تو آدمی هستی که صبح به صبح که پا می‌شم به‌ت فکر می‌کنم. نشسته بودیم کف زمین. چونه‌ش رو گذاشته بود رو شونه‌م وقتی داشت اینا رو می‌گفت. دوسش داشتم. ازون آدمایی بود که دلم می‌خواست باهاشون دوست باشم. دوست باقی بمونم.

مست بودیم. ودکا خورده بودیم و من گیجیِ خوبی داشتم. مثل تمامِ وقت‌های بعد از ودکا، دلم بوسه خواسته بود. روی کاناپه قرمزه ولو بودیم و داشتیم فیلم می‌دیدیم. یادم نیست چه فیلمی. یادمه فیلم دیدن بهانه بود. خم شدم از اون‌طرف‌ش فندک بردارم. برنگشتم سر جام. همون وسط گیر کردم به دماغ‌ش. نمی‌دونست عکس‌العمل‌م ممکنه چی باشه. می‌ترسید ازم. خندیدم تو صورت‌ش. یه گاز کوچیک. بوسیدمش. اول کوتاه. بعد آروم و طولانی. گمونم شوکه شده بود. انتظار نداشت فیدبک مثبت بگیره به این زودی. چندماه بیشتر از آشنایی‌مون نگذشته بود و من پر بودم از سیم‌خاردار.

تا همین اواخر روال‌م این‌جوری بود که سخت‌گیر باشم تو روابطم. یکی دو سالی طول می‌کشید تا آدما بیان این‌ور خط. معمولن تو همون مدت کار می‌کشید به عشق و عاشقی. عمومن یک‌طرفه. و بعد دیگه طبیعی بود کسی که عاشقمه، تشنه‌ی خوابیدن باشه باهام. این‌بار اما، با این آدم، دلم می‌خواست دوست بمونم. دلم نمی‌خواست دوستی‌مون تبدیل بشه به عاشقی، به عاشقیِ یک‌طرفه، بعد یه جای کار من خسته بشم و رَم کنم و همه‌چی تموم بشه و رفاقت‌مون به هم بخوره. این بار تصمیم گرفتم اون روند فرسایشیِ طولانی‌مدت رو بی‌خیال بشم. اگه قراره خوابیدن باهام یه هدف مهم باشه، اوکی، بخوابیم با هم. در عوض دوست بمونیم. در عوض رفاقت‌مون تحت‌الشعاع قرار نگیره. برام مهم بود باهاش دوست موندن. اما نمی‌دونستم ممکنه چه فکری بکنه درباره‌م. تا حالا نشده بود رابطه‌م با آدمی به این سرعت پیش بره. نمی‌دونستم وقتی این‌همه کم منو می‌شناسه، ممکنه چه تصوری تو ذهن‌ش شکل بگیره. تصمیم‌ام رو گرفته بودم اما. می‌خواستم بگم آقا اگه نهایت هدف‌ت اینه که با من بخوابی، اوکی، بیا با هم بخوابیم. این برای من اون‌قدرها مهم نیست که دوستی‌مون. دلم می‌خواست از رفاقته لذت ببریم. یکی‌مون مدام در حال اصرار نباشه و اون یکی انکار. هر وقت خواستیم بخوابیم با هم، عوض‌ش باقی وقتا آروم باشیم و از بودن کنار هم لذت ببریم. حتا می‌دونستم که دخترای دیگه‌ای هم هستن تو زندگی‌ش. که باهاشون معاشرت می‌کنه، باهاشون می‌خوابه. هیچ‌وقت نپرسیدم کی و چی. یه بار همون اوایل پرسیده بودم دوست‌دختر داری؟ گفته بود نه. باقی‌ش برام مهم نبود. باقیِ زندگی‌ش به من ربطی نداشت. وقتایی که با هم بودیم از اوقاتِ خوش زندگی‌م بود و همین کافی بود. این حسی بود که تا پیش ازون با هیچ مردی تجربه نکرده بودم. نشده بود با کسی باشم و روی روابط دیگه‌ش حساس نباشم. این آدم اما فرق می‌کرد. چیز بیشتری جز همون‌که با هم داشتیم نمی‌خواستم ازش. دلم می‌خواست پایدار بمونه رابطه‌مون.

یه سؤال اما همیشه تو ذهنم می‌چرخید. نمی‌دونستم نگاه مردونه رو نسبت به این ماجرا. نمی‌دونستم این اویلبل بودن، یا برعکس اون زمانی که رابطه طی می‌کنه تا به فاز خوابیدن برسه، با فرض این‌که طرفین برای رفاقت مناسبِ هم باشن، چه‌قدر به دوام رابطه مربوط می‌شه. یه زمانی، خیلی قبل‌ها، از خوابیدن با آدمی که برام جذاب بود می‌ترسیدم. فکر می‌کردم ممکنه فیزک‌ش برام جذابیت نداشته باشه، و از چشمم بیفته. حتا می‌ترسیدم همین اتفاق در مورد خودم پیش بیاد. بعدها ترسم کم شد. ذهنم تونست حوزه‌ها رو از هم تفکیک کنه. اتفاقات غمگین‌کننده‌ای هم افتاد این وسط. عاشق آدمی شدم که بعدها از خوابیدن باهاش اون‌قدرها که باید، لذت نمی‌بردم. یا یکی از بهترین تجربه‌های بوسه رو تو یه رابطه‌ی کاملن گذرا و مقطعی داشتم و خیلی وقت‌ها دلم برای اون تجربه تنگ می‌شه. اما در کل خیلی به صلح و آرامش رسید‌م با این قضیه. سکص به نسبتِ باقیِ رابطه دیگه اون‌قدرها برام بیگ-دیل‌ای نبود که بخوام شیش چشمی مواظب‌ش باشم و فقط جایی مصرف‌ش کنم که فلان باشه و بهمان. قبلنا خودِ سکص، در هر شرایطی یه بارِ مشخص و واضح داشت برام، که باعث می‌شد خیلی وقتا موضع بگیرم در مقابل‌ش. بعدن اما عوض شد‌م. بیش ازون‌که سکص به خودیِ خود برام مهم باشه، اون پَشنِ پشت‌ش بود که برام اهمیت داشت. سعی کرد‌م بالغانه رفتار کنم. و خب تو این فازِ بلوغ و به‌صلح‌رسیده‌گی، مجبور شد‌م گاهی وقتا قضاوت طرفِ مقابل رو بی‌خیال شم و مطابق میلِ خودم رفتار کنم. خوبی‌ش این بود که پشیمون نشد‌م از دستِ خودم.

گفت بدن‌م رو دوست داره، زیاد. و از خوابیدن باهام لذت می‌بره. گفت چه خوبه که قرار گرفتیم سر راهِ هم. گفت همین‌جوری بمونیم با هم، تا آخر. خوش‌حال شدم. با خودم فکر کردم به اون چیزی که می‌خواستم رسیده‌م. گفت آخر یه روز میام می‌دزدمت بشی مال خودم.

خانم زندگی دوگانه‌ ورونیک