۱۳۹۱ بهمن ۵, پنجشنبه

Dedicated to "best friends with benefits"


زمستان بود. یکی از آن جمعه‌های سرد که بیکار بودیم و از صبح تا عصر لنگر انداخته بودیم توی تخت. به غلت و واغلت و خاطره‌گویی و کرکر خنده‌ی بی‌خود. گیر داده بودیم به جزئیات رابطه‌های هم و من کل ماجراهای عشقی عاطفی جنایی زندگی‌ام رو ریخته بودم روی دایره. تمام که شد شروع کرد به خندیدن که "تو اصلا ذاتت wife material ه و هر کی دوبار می‌بیندت می‌خواد باهات ازدواج کنه."

اخم کردم. بیشتر به این خاطر که می‌دانستم حق با اوست و این چیزی بود که هیچ‌وقت خوشحالم نکرده بود. اینکه بخواهی "داف کژوال شهرآشوب تین‌ایجرپسند" باشی و به جایش هی پیشنهاد "هیپیلی اور افتر" و "مادر دو بچه‌ی تپل سالم" دریافت کنی.

_ هیچم اینطور نیس. اصلا خودت نقیض همین حرفت. این‌همه ساله با هم دوستیم، این‌همه بهم نزدیکی، کلی هم دم بخت حساب می‌شی. اما هیچ‌وقت بهم به چشم یه همسر بالقوه نگاه نکردی. کردی؟

نشست تو رختخواب. خیلی جدی. انگار که به این خاطر بهم یه توضیح بدهکاره. یا باید یکی از اسرار خلقت رو رمزگشایی کنه. گفت فرق من با بقیه اینه که جو این فیلم‌ها و سریال‌های عشق و عاشقی نمی‌گیردم. می دونم آدم با بهترین دوستش ازدواج نمی‌کنه. اینطوری هم دوستی‌ش رو به فنا میده هم ازدواجش رو. آدم با یکی ازدواج می‌کنه که در مواقع لزوم بتونه بدون دردسر و عذاب وجدان و زیر پا گذاشتن اصول رابطه بهش دروغ بگه.



 
پ.ن: دست من اگه باشه یک قسم قانونی یا شرعی یا عرفی یا هرچی باز می‌کنم در حیطه‌ی روابط با همین عنوان "بست فرندز ویت بنفیتس". برای وقت‌هایی که طرف بهترین دوستته و بهترین سکس پارتنرته و فقط به دلیل نامعلومی این دو به هم مربوط نمیشه. حلقه‌ی گم‌شده‌ای که نمی‌ذاره  "د وان" باشه اما بهترین هر آنچه هست که هست. در قدم بعدی قانونی تصویب می‌کنم که "بست فرندز ویت بنفیتس" بتونه موازی با هر رابطه‌ای از هر دست وجود داشته باشه. بله.



خانوم "هرچه فیلم هیپیلی اور افتر که موجوده"

۱۳۹۱ بهمن ۱, یکشنبه

فرزندم
یه رابطه‌ی طولانی بیش‌تر از اون که صداقت بخواد رعایت می‌خواد.


اینو یه آدمی داشت می‌گفت که ماجراجویی‌های یه‌شبه و دوروزه‌ی بی‌نام‌ونشون زیاد داشت.

۱۳۹۱ دی ۳۰, شنبه

واهمه‌های با نام و نشان

یک بار هم ایام قدیم معشوقی داشتم که بسیار او را دوست داشتم و او من را آن‌قدر نمی‌خواست. بعد از چند ماه رابطه یک‌ شب توی مستی‌اش به من گفت که اگر از یکی خوشش بیاید با من نمی‌ماند و بهتر است بیش از این دل نبازم و فکری به حال خودم بکنم. اما خب چه کاری می‌شد کرد. نمی‌خواست و برای نخواستنش چاره‌ای نبود. همان حرف‌های همیشگی: نه آن‌که من آدم بدی باشم، اما آن‌طوری که باید دوستم ندارد. می‌فهمیدم و درد می‌کشیدم که خودم این حرف‌ها را به دیگرانی زده بودم و این‌ بار نوبت خودم بود.

گریه کردم، زاری کردم و سنت سوگواری‌های معمول پس از پایان یک رابطه را برای مدتی به جا آوردم تا آن‌که به خودم گفتم جمع کن و این افسردگی یا حتا ادای افسردگی را بگذار کنار. یک طوری هستم من که وقتی حالم بد باشد باید بروم توی یک جای شلوغ و مردم را ببینم. مثلا تماشاچی‌های یک کنسرت، یا آدم‌هایی که سرخوش در خیابانی شلوغ قدم می‌زنند. حالا اگر آدم‌ها به تیپ‌ و قیافه‌شان رسیده باشند که خیلی هم بهتر است. دیدن مردم حالم را جا می‌آورد. این همه آدم جذاب که می‌توانی با آن‌ها رابطه بگیری. زندگی ادامه دارد.

خب این حرف‌ها یک مسکن موقت است و درد اگر مزمن شده باشد گاه به گاه سرک می‌کشد. رفتم با آن آدم حرف زدم. بعد از چند ماه که ندیده بودمش. گفت رابطه‌ی دیگری نگرفته است. گفتم بیا دوباره جور دیگری شروع کنیم. با هم باشیم و با هم نباشیم. تعهد هم نمی‌دهیم. هر کسی هم خواست رابطه‌ی دیگری بگیرد بگیرد، اما تا جدی نشد، توی چشم دیگری نکند و یا اگر مثلا رفت با یکی خوابید، نه این‌که دروغ بگوید، اما تا لازم نشد، تریپ صداقت برندارد که راستی من دیشب با فلانی خوابیدم. این چیزها روشن‌فکری برنمی‌دارد. اذیت می‌کند اگر به کسی حس داشته باشی. یک چیز دیگر این‌که جلوی هم‌دیگر مثلن توی محیط کار یا مهمانی، وقتی هر دوی‌مان هستیم، هیچ‌کداممان با کس دیگری لاس سنگین نزند.

چند ماهی را با پروتکل مصوب از سر گذراندیم. تحقیق و تفحص نمی‌کردم ولی ته ذهنم نود و نه درصد احتمال می‌دادم با کس دیگری هم باشد. حالا نه شاید جدی. فکرش آزارم می‌داد اما نمی‌پرسیدم از رابطه‌هایش و او هم طبعن نمی‌پرسید. با هم بودنمان هم خوب بود. به هردویمان خوش می‌گذشت. چه بیرون رفتن‌هایمان از سینما و گالری و سفر بگیر تا جای دیگر. کنار آمده بودم با قضیه تا آن شب.

آن شب با دوست قدیمی دیگری تلفنی حرف می‌زدم که چه خبر و چه کاره‌ای و از این حرف‌ها. وسط حرف‌ها گفتم شب بیاید این‌جا پیش هم گپی بزنیم. گفت امشب نمی‌توانم و دارم می‌روم پیش فلانی. فلانی همان معشوق من بود. نمی‌دانست با هم در رابطه‌ایم و جنس رابطه‌مان چه‌گونه است. ترجیح می‌دهم این جاهای داستان را به تفصیل ننویسم چون هنوز که به حس آن لحظه‌ام فکر می‌کنم حجم تلخی تحمل‌ناپذیرش سرم هوار می‌شود. حدس این‌که چه حالی شدم سخت نیست. مخلوطی از حسادت و دیوانگی داشت خفه‌ام می‌کرد. زنگ زدم و گفتم می‌دانم امشب با فلانی هستی. اول نخواست تایید کند اما بعد که فهمید از خودش شنیده‌ام گفت قراری است که گذاشته‌ایم. گفتم می‌دانم اما حالا که فهمیده‌ام دارم دیوانه می‌شوم. گفتم اگر بیاید پا می‌شوم می‌آیم دم خانه‌تان! التماس کردم که به‌خاطر من و به خاطر رابطه‌مان به او بگوید که نیاید. پای تلفن گریه کردم.

قرارش را آن شب به خاطر من به هم زد اما همان رابطه‌ی نیمبند هم بعد از آن داستان از بین رفت. گفت تو نمی‌توانی. توی تئوری از یک چیزهایی دفاع می‌کنی اما پای عمل که برسد یک‌دفعه قاطی می‌کنی و همه چیز را می‌ریزی به هم. راست می‌گفت. درد پایان‌دادن زیاد بود اما برای خودم هم جالب نبود که در موقعیت‌هایی قرار بگیرم که این‌قدر توی‌شان ضعیف باشم.

۱۳۹۱ دی ۱۸, دوشنبه

جانکاه یعنی این‌که چیزی، از جان تو کم می‌کند. شنیدن بعضی جمله‌ها جانکاه است. مثل وقتی که بعد از پیچ و تابی طولانی، داریم توی تخت‌خواب در سکوت سیگار می‌کشیم، شقیقه‌های من هنوز خیس از عرق است، تو هفته‌ی بعد داری می‌روی کیلومترها دورتر و ناگهان برمی‌گردی به من می‌گویی: «دلم برایت تنگ می‌شود.»

جانکاه یعنی همین.

 
آقای کازابلانکا

 

۱۳۹۱ دی ۱۷, یکشنبه


1 - عصر جمعه بود. داشتم فکر می کردم شبش بروم پیش معشوقم یا نه. هم خانه توی اتاقش داشت لباس به هم می ریخت گمانم و من هم یک جاهایی لبه تخت کش و قوس می آمدم و حرف می زدیم. گفت می ری یا نه؟ نگاهی به کبودی پشت دستم انداختم و چیزی گفتم در این ابعاد که فکر کنم نرم. این خوب بشه، بعد. دوست ندارم روی تنم معلوم باشه که صاف از بغل یکی دیگه دارم می رم توی بغل اون. این جوری صرفن محترمانه تره.

2 - معشوق فصلی ام بود با آن تن برهنه ی بی شرم و ساق های استوار و الخ. ساکن جایی دور و هر از گاهی سفری کوتاه به حیطه جغرافیایی من. زیاد و عجیب غریب می خواستمش - در همین پرانتزهای کوتاه فصلی. وقتی بود، همه چیز پرشور و وحشی و دیوانه و وقتی نبود، نبود. حداکثر ایمیلی و خبر گرفتن هر از گاهی. هر دو راحت بودیم با این ترتیب. می دانستم و می دانست که در بقیه نود و هشت درصد زندگی هردومان خبرهای فراوان هست - مهم نبود. در دودرصدهای هرازگاهی ما، بقیه جهان وجود نداشتند، یا وجودشان مهم نبود. آمده بود خداحافظی کند ازم. از در که تو آمد، نگاهم قفل شد روی لکه سرخابی روی چانه ش. دلم ریخت. قبل آن که بفهمم دستم دراز شد به پاک کردنش که "چونه ت چی شده؟" جواب مبهم دری وری ای داد. تمام چند ساعت بعد هی نگاهم سرخورد روی چانه ش و انگشت هام کشیده می شدند روی لکه ی سرخابی. نمی خواستم خداحافظی رمانتیک را خراب کنم، و از طرفی لکه زیادی سرخابی بود، زیادی به چشم می آمد و زیادی پهن شده بود بین مان. 

موفق شدم آن چند ساعت را توی چشم های لکه نگاه نکنم. ولی یک جایی بالاخره باید می کردم. در کتاب من نمی گنجید که مردی از در خانه ی من وارد شود برای خداحافظی عاشقانه ای با من، و با اثری از زنی دیگر روی صورتش. روی تنش. هرچی. روی نقاشی قشنگ من و معشوق فصلی م لکه ی سرخابی گنده ی پاک نشدنی بدجوری چشمم را می زد. مهم نبود که چی بود و از کجا آمده بود. شاید رد بی تقصیر بوسه ی ساده ی آشنا و فامیلی بود، من چه می دانم، شاید توی آن خانواده چانه ی هم را ماچ می کنند، هرچی.. منشاء سرخابی مهم نبود. من می دانستم در نود و هشت درصد بقیه زندگی معشوقم لکه هایی از همه رنگ هست.. من زیبایی شناسی م به درد آمده بود که روی دودرصد من رنگ بوسه ی زنی دیگر افتاده. که معشوقم به خودش زحمت نداده در فاصله ی بین دو بوسه ش صورتش را توی آینه ی آسانسور نگاه کند. که تمامیت فانتزی دونفره ی ما خراب شده بود و من احساس می کردم بهم بی احترامی شده. انگار وسط شام لوکس عاشقانه ای در رستوران مجللی، یک هو ببینی روی دستمال سفره ت جای رژ لب مهمان قبلی مانده. من دروغ نمی خواستم ازش، حسادت داشتم نمی کردم. می خواستم فقط آن بخشی از حقیقت که مربوط به من می شد را ببینم و نه بیشتر. و حالا توی این رابطه ی های بی دروپیکر، چه جوری می خواهی همچین چیزی را منتقل کنی که هزار سوءتفاهم از توش درنیاید؟

3 - زیاد فکر کردم در موردش، که باید به معشوقم بگویم یا نه، که چقدر دوست نداشته ام این اتفاق را. شاید یک جور خود گول زنی هوشمندانه ست، ولی هنوز فکر می کنم لزومی ندارد در روابط موازی، توازی مسائل زیاد به رخ کشیده شود. حتا فکر می کنم که باید کشیده نشود. حداقل به سلیقه ی من و در روابط موازی من، برایم مهم است که در لحظه ای که با معشوقم هستم هر دو حس کنیم که اولین و خواستنی ترین انتخاب هم ایم، برای گذراندن لحظاتمان با هم، و انتخاب من نیست که بدانم که ممکن است ساعتی قبل تر اولین انتخابش کسی دیگر بوده باشد. به نظرم زیباتر و محترمانه تر است که کلیات و جزئیات غیرضروری ای را که حکایت دیگری می کنند، با هم قسمت نکنیم. اگر انتخاب کرده ایم که نباشیم و ندانیم نود و هشت درصد زندگی هم را، ملاحظه کنیم که خرده ریزهای جامانده ش را هم از جلوی چشم برداریم. دودرصد های هم را کامل و بی خدشه و بی رنگ و بوی ناخواسته ادا کنیم. شاید خیلی نشود از نظر اخلاقی و منطقی توجیه ش کرد - می دانم. اما هنوز هم فکر می کنم منافاتی ندارد، که می شود بدون دروغ و با کمی ظرافت، حرمت حریم های معشوق هایمان را نگه داریم، حس های زیباتری بگیریم و بدهیم، و کل ماجرا را ظریف تر و در لفافه تر برگزار کنیم، بدون قاطی کردن رنگ های آدم ها. 

۱۳۹۱ دی ۱۶, شنبه



گفت: برو ازدواج کن، یا پارتنری پیدا کن، با او باش، عادی‌ِ زندگی‌ات باشد. بعد من را بکن معشوقه‌ات، همانی که برای دیدنش هیجان بیش‌تری داری.


آقای آنفیتفول