۱۳۹۲ فروردین ۱۱, یکشنبه

اومدم بنویسم از وقتی که رفتی چه‌قدر همه چی آرومه. خوبه. امنه. 
دلم نیومد. 

اومدم بنویسم چقدر بدم میاد از این تئوری «دل با یار و سر به کار». بعد دیدم بدتر از اون میشه «دل با یار و تن به کار». یا حتا «دل با یار و ته به کار». فکر کردم نکنه دارم بدجنسی می کنم. نمی کنم ولی. همینو می‌گفتی. یه عمر تز ت همین بود. خر هم خودتی. به خدا. 

گاهی وقتا باید اداهای آدما رو باور نکرد. دلم برات تنگ شده ها رو شنید و باور نکرد. عاشقتم ها رو. تو یه دونه ای ها رو. تو با همه فرق می کنی ها رو. 
مگه میشه آدم دلش برای یکی تنگ بشه و جاش تو بغل صدتا دیگه گرم و نرم باشه. بوده باشه از اول. نمیشه. شوخی داریم می کنیم به خدا. شوخی شدیم به کل.

گاهی وقتا باید آدم بد ماجرا رو ایگنور کرد اصن. نه که باهاش حتا مبارزه کنی. باید ایگنورش کنی. باید فرض کنی از روز ازل اصن وجود خارجی نداشته. نه که حتا خاطره ش پونز باشه نوک تیز و اینا. نه. میشه حکایت اون انگشتی که بریدیش تا خوابت نبره. بعد هی خاطره ش میشه اون نمکی که می پاشی روی زخم. که دردش نذاره خوابت ببره. که نری تو باقالیا. 
اینو یکی که داشت نصفه شب تک و تنها توی جاده واسه خودش می روند می گفت. تا خوابش نبره. تا درد، تا خاطره ی درد نذاره که خوابش ببره. 

یه عمر می گفت معمولی بودن غمگینه. از اون بدتر اما معمولی شدنه. معمولی شدن صدبرابر بدتره از معمولی بودن. دیدم که میگم. بودم که میگم. شدم و شدی که میگم.


حالا اینا واسه شما خاطره ست. واسه مام خاطره ست. خوش به حال اونی که واسه ش جوکه اینا. والله.

۱۳۹۲ فروردین ۹, جمعه

آن وسط داستانش گرفته بود. تعریف می‌کرد که دوست دختر قبلی‌اش چقدر با سکس مشکل داشته و هر دفعه بعد از سکس به او می‌گفته خب حالا دوسم داری؟ و می‌گفت که حالا هی منتظر است که من هم یک سوال این مدلی بپرسم. برق از سرم پرید. «تو نه دوست پسرم هستی و نه من تا به حال به تو گفته‌ام که دوستت دارم یا اینکه دوستم داشته باشی یا هر چیزی در این مایه‌ها». خندید و گفت حالا می‌گوییم. عجله نکن
راستش من اصلا عجله‌ای نداشتم. اصلا هیچی نداشتم. راست‌ترش این است که اصلا دفعه اولی بود که با او می‌خوابیدم. یک مهمانی بود. مست بودیم و توی آغوش هم میرقصیدیم و من فکر کردم خب وقتی اینطور داریم گردن هم را می‌بویم لابد جفتمان می‌دانیم چه می‌خواهیم. حداقل من که می‌دانستم چه می‌خواهم
یک لحظه ثابت و ساکت شد. همانطور کنارم نشسته بود. گفت فکر کردم همه دوست دارند که دوستت دارم را بشنوند. بعد از من پرسید که چرا اینقدر دختر سختی هستم.
خواستم نطق کنم در خصوص فرق بین سکس و دوستت دارم گفتن که یک دفعه دوزاری ام افتاد. پرسیدم تو هم همون ژانرای معروفی که اگر دوستت دارم و عشقم و عزیزم و کلمات این مدلی را نگویند نمی‌توانند سکس کنند؟
باز گفت که همه دوست دارند اینها را بشنوند و چرا من دوست ندارم. 
حس سکس دیگر رفته بود. حال صحبت هم نداشتم. این از آن مقولاتی بود که آدم خودش باید بهش برسد. یعنی خودش بالاخره باید بتواند فرق بین این‌ها را تشخیص بدهد یا نه و بفهمد که گفتن این کلمه‌ها در هنگام سکس- و فقط در هنگام سکس- گند می‌زند به آن لذتی که قرار است حاصل شود. زورکی که آدم نمی‌تواند دوستت دارم را بچپاند در دهان کسی.
نمی‌دانم این فقط مشکل من است یا همه‌گیر است. فکر می‌کنم آدم نباید از سکس (هر مدلی یکباره یا هزارباره)  خجالت بکشد که بخواهد برایش بهانه دوست داشتن بیاورد یا اصلا بهانه بیاورد. دو تا آدم بالغ که غریزه جنسی دارند می‌خواهند با هم بخوابند، چرا نمی‌شود بدون یک سری عبارات تکراری از آن لذت برد آن هم عباراتی که هر دو طرف می‌دانند دروغ است. آخر تو که مرا سه ساعت پیش آنهم مست دیدی چطور می‌توانی به من بگویی عشقم یا عزیزم یا دوستت دارم. لای پایت را باز کن/ سینه‌ام را بمال/ بخور/ بذار بخورمش که دیگر اینهمه مقدمه موخره لازم ندارد آدم حسابی


۱۳۹۲ فروردین ۸, پنجشنبه

درد همان است که بود

نه که آدم خوبی نباشد. هست. هم درس‌خوانده‌است، باسواد است که این ربطی به درسش ندارد. وضعش بد نیست. کار و زندگی دارد. همراه خوبی هم هست. سر و شکل و قیافه و لباس پوشیدنش هم بد نیست. راستش در تخت هم تا به حال خوب عمل کرده است. بماند که من در این چنددفعه هیچ وقت دل به «کار» ندادم و خودش هم فهمیده این را. اما می‌دانم می‌شود این را بسیار بهتر کرد. حالا چه مرگم است که گفتم بیا همینطوری رفیق بمانیم؟ من اصلا آدم رفاقت اینطوری نیستم. راستش این است که اصلا برای سکس مقام خاصی قائل نیستم. برایم مثل همان خوردن و خوابیدن است. یعنی خیلی خوب است که آدم غذای خیلی خوب بخورد و تشک خوابش خوب باشد و دلش بخواهد همه‌اش روی آن تشک بخوابد، اما آدم در سلول زندان هم می‌خوابد. غریزه است. سکس هم برای من همین است. اگر جنس دلخواهم دست داد که چه خوب، وگرنه برای رفع غریزه کافی است.
تازه اینطور هم نیست که برای این آدم عطش نداشته باشم. خیلی خیلی بخواهم با خودم روراست باشم باید بگویم که این چند دفعه هم که اتفاق افتاد خودم کشیدمش به خانه‌ام. اما دیشب گفتم که نه. مست هم بودم. یعنی بودیم. خودش جا خورد. اما مودب‌تر از این حرف‌ها است و بود که اصرار کند. شاید فکر می کند کنار هم که بخوابیم نظرم عوض شود. راستش این است که عوض هم شد. زورکی جلوی خودم را گرفتم.

نمی‌دانم چه مرگم است. حتی احساس می‌کنم اگر بخواهد بگوید بیا یک مدت یک رابطه‌ای را هم تجربه کنیم، که فکر می‌کنم دو دل است برای گفتنش، جواب عاقلانه باید این باشد که قبول. بیا ببینیم چه می‌شود. منظورم از عاقلانه این است که در دسترس است، نزدیک من است، جدی نگاه نمی‌کند به رابطه و آدم مهربانی است. حواسش هم به آدم هست. فعلا وضع من طوری است که این‌ها برایم در حکم همان اسب سفید است. من هم که آدم ناز کردن نیستم. پس چه مرگم است.

هی نشسته‌ام توی وان حمام امروز و با خودم فکر کردم که بگرد ببین دردت کجاست. نمی‌شود که منکرش شوم. راستش این است که فکر می‌کنم اگر یک روز کنارش باشم و آدم قبلی را یک جا توی خیابان، رستوران، مهمانی جایی ببینم، از خودم خجالت می‌کشم. یعنی در ظاهر همه چیز این آدم سرتر است، اما خودم می‌دانم که خجالت می‌کشم. از چه؟ نمی‌دانم.

نه. دروغ گفتم. می‌دانم.


خانم حوا

- سه تا آدم موقتی تو سه روز پشت هم. هر کدومشون فکر می‌کردن من رو دارن، من رو «فتح» کردن، و من رفتار کاملا مشابه داشتم با هر سه نفر. متوجه شدم که حتی آه کشیدن‌هام و واژه‌هایی که به کار می‌برم هم مثل همه. چطور ممکنه رفتار من با سه تا آدم خیلی متفاوت با فیزیک و ملیت متفاوت اینطوری مشابه باشه؟ چی رو در مورد من می‌گه؟ چرا دلم می‌خواد هر سه تاشون عاشقانه من رو ببوسن؟ چطور ممکنه که وقتی با هر کدومشون هستم انگار فقط با اونم، بدون دیروزش، یا فرداش؟ اگه یک موقع فیلم رفتارم با این سه نفر در می‌اومد و کنار هم می‌گذاشتن و هر کدوم از این سه نفر می‌دیدنش، چی پیش خودشون فکر می‌کردن؟

- آدم باید مواظب باشه. مواظب روح آدما، مواظب ظرافتا. شاید درست باشه بگیم کسی به کس دیگه چیزی بدهکار نیست، کسی «حقی» نسبت به کس دیگه نداره، ولی دلیل نمی‌شه آدم پرنسیپ نداشته باشه و حواسش به این نباشه که نباید باعث درد یه نفر دیگه بشه. درد واقعیه، آنیه، تو جون آدم رسوخ می‌کنه. خیلی موقعا کاری از دستمون بر نمی‌آد و نمی‌تونیم دنیا رو درست کنیم، ولی می‌تونیم درد وارد نکنیم. می‌تونه آدم روابط چندگانه و رنگارنگ داشته باشه ولی تو اون چند ساعتی که با یه نفره تو صورتش نکوبه این موقتی بودن رو، این منحصر به فرد نبودن و اختصاصی نبودن رو.

- شاید احمقانه است تاکیدم روی ایرانی بودنش، اما واقعیت اینه که من بی‌ظرافت‌ترین رفتار‌ها رو از بعضی پسرهای ایرانی دیدم نسبت به خودم و اونقدر تکرار شونده بوده که کاملا حساس شدم. اینکه با تو باشن و بعد با دوستت لاس بزنن، یا حتی بد‌تر، بهت بگن از دوستت خوششون اومده و براشون «جورش کنی». نمی‌فهمم تو ذهنشون چی می‌گذره وقتی این کار رو می‌کنن. و نمی‌دونم در مقابل همچین چیزی چه رفتاری درسته. من همیشه «کول» برخورد کردم، کاملا آگاه بودم و قائل به این موضوع که وقتی رابطه خاصی با طرف ندارم، حقی به هم نداریم و قانون و مقرراتی هم نداریم و فقط صرفا گاهی با هم هستیم. در رفتارم همیشه واضح و مشخص بوده. اما همچین برخوردی من رو فلج می‌کنه. احساس بدی بهم دست می‌ده. حتما البته می‌رم به دوستم اطلاع می‌دم که طرف خوشش اومده ازش، خیلی هم با روی باز اینو می‌گم، نمی‌ذارم طرف هم احساس سختی بکنه بابت ابراز حسش، ولی اذیت می‌شم. خیلی زیاد. فکر می‌کنم این کار بی‌پرنسیپیه. در نظر نگرفتن ظرافت‌هاست.

هی از خودم می‌پرسم آیا درسته این احساس من؟ آیا من «حق» دارم انتظار داشته باشم طرف من رعایت کنه ظرافت‌ها رو و همچین وضعیتی بر من وارد نشه؟ اگر حق ندارم که انتظاری داشته باشم، آیا حق دارم که اذیت نشم؟ آیا راحته بگیم که نباید اذیت بشی، دلیلی برای اذیت شدن وجود نداره، شما که با هم رابطه‌ای ندارین. آیا می‌شه یک شخص اصلا کنترلی بر میزان اذیت شدن یا نشدنش و درد کشیدن یا نکشیدنش داشته باشه؟ بعد اون وقت حق من برای درد نکشیدن مثل هر انسان دیگه‌ای چی می‌شه؟ بعد فکر می‌کنم آیا اصلا چارچوب این بحث حق داشتن یا نداشتنه؟ یا خیلی به سادگی چارچوب این بحث رعایت ظرافت هاست و پرنسیپ‌های اخلاقی؟

- «اخلاق»، همون مفهوم گل و گشادی که می‌شه خیلی باهاش بازی کرد و به چالشش کشید. در عین حال خیلی نانوشته آدما خیلی مرزهاش رو می‌شناسن، فقط خیلی راحت نادیده می‌گیرنش. مواظب بودن سخته. اگه آدم دغدغه‌اش دردنکشیدن بقیه انسان‌ها و باعث رنجشون نشدن نباشه، نه می‌تونه مواظب باشه نه اصلا شاید حواسش باشه که چیکار داره می‌کنه.

- در مورد اذیت شدنه هم می‌شه حرف زد. که چرا اگه طرف از هر آدم رندوم دیگه‌ای خوشش بیاد آزار دهنده نیست، ولی وقتی بیاد سراغ دوست صمیمی‌ات آزار دهنده می‌شه. اما فکر می‌کنم مساله چرایی قضیه نیست. وقتی درد داره، درد داره دیگه. با استدلال نمی‌شه درد و اذیت شدن رو کم کرد.

۱۳۹۱ اسفند ۳۰, چهارشنبه


دیدید بعضی آدم‌ها خیال می‌کنند خودشان بیشتر از پارتنرشان با پارتنرشان خوابیدند. مثلن محکم‌تر خوابیدند؟ خودشان را بیشتر تکان دادند؟ بالا بودند؟ کالری بیشتر مصرف کردند؟ هیچ معلوم نیست علتی که این‌ها بیشتر از پارتنرشان ثکص داشتند، چیست.
یعنی منظورم به گذشته‌ی آدم‌ها نیست. منظورم دو نفرِ مشخص، با هم‌دیگر است. بعد یکی‌شان یک‌طوری حرف می‌زند انگار خودش مثلن خیلی بیشتر آن‌جا بوده. نمی‌دانم. تو مغز خودش بیشتر فاعل بوده؟ بیشتر قدرتش را اعمال کرده. چی بهشان حمله می‌کند که گاهی این‌جور می‌شوند که آره. "من" (من محکم و بلند و خالی از نفر دوم) با فلانی خوابیدم. خب فلانی هم همانقدری که تو با او خوابیدی با تو خوابیده است دیگر. ها؟ آدم نمی‌گوید ما؟ یا یک چیزی را من این وسط نمی‌فهمم؟
بعضی‌هاشان این‌طوری‌اند که وقتی با یک نفر خوابیدند، انگار بهش لطف کردند. نمی‌دانم باید براشان دسته‌گل فرستاد. نمی‌دانم. تاج؟ تاج گل باید بفرستیم براشان؟ خب خودت هم بودی. دیدی چی شد دیگر. این چه طرز تعریف کردن است؟
بعضی‌ها هم یک حالتی تعریف می‌کنند که انگار میخ را کوبیدند و سند را زدند و به‌به. چه وضعیتی‌ست؟
دور افتخار.
یعنی من می‌فهمم که مثلن یک وقتی یکی خیلی از یکی دیگر خوشش می‌آید، بعد با هم می‌خوابند بعد آن کس توی کله‌ی خودش قهرمان می‌شود و با خودش حال می‌کند و این‌ها اما من فکر می‌کنم، تنها حالتی که یک نفر بیشتر با یک نفر دیگر خوابیده است، تجاوز است.
از آن‌جایی که آدم‌های تجاوزی‌ای نیستیم ما یا من دوست دارم این‌طوری فکر کنم. بیایید ادبیاتمان را درست کنیم سر سال نویی. بیایید هم را نخوریم. بیایید مواظب‌تر از چیزهای خصوصی زندگی‌مان حرف بزنیم حالا که داریم پرده را کنار می‌زنیم، یک مقدار حساس‌تر رفتار کنیم. نه این‌طوری که انگار یک طرف قضیه جز اشیا بود. برای خودتان و شعورتان خوب نیست.

۱۳۹۱ اسفند ۲۸, دوشنبه

خنده‌دارش این‌جا بود که از کل اون چندسالی که با هم زندگی کرده بودیم من باید درست وقت ظرف‌شستن حواسم پرتش بشه. انگار تمام اون سال‌ها فقط داشتم ظرف می‌شستم واسه خودم و دنیا هم داشته واسه خودش می‌چرخیده و اونم سرش به کار خودش گرم بوده. یه عکسی هم با هم داریم که نشسته روی زانوی من، یه دامن کوتاه پاش کرده، یه‌ پاش رو آورده بالا، گذاشته توی دست من. داره می‌خنده. لاغره و داره می‌خنده. یکی هم نشسته روی صندلی کناری. داره ساکت نگاه‌مون می‌کنه. انگار منتظر نوبتشه، پدرسگ. یه‌بار هم یه جای تنگی گیر هم افتادیم بعد صد سال و مست بودیم و بغلش کردم و طولانی بوسیدمش. شیرین بود مزه‌ش. مزه‌ی قبل رو نمی‌داد دیگه. درستش هم همین بود که نده. صدنفر این وسط بوسیده بودن‌مون خب. عین اخلاق آدما که عوض می‌شه بعد از به‌هم‌زدن. مال این نیست که آدما عوض می‌شن. مال اینه که آدما آدمای جدید می‌بینن. معاشرتای جدید می‌کنن. عادتای جدید و کلمه‌های جدید وارد زبان‌شون می‌شه. از اونم بالاتر، مال اینه که هر آدمی هر رابطه‌ای یه چیزی رو از درون آدم می‌کشه بیرون. یه وری از آدم رو برملا می‌کنه. گاهی اون ور حسود، گاهی قهرمان و فردین، گاهی لرزیده و بی‌پناه، گاهی بخشنده و گنده، گاهی هم سکسی و بلا. مال اینه که بعد صد سال که طرف قدیمت رو می‌بینی دیگه نمی‌شناسیش. یکی دیگه شده. یکی دیگه اومده یکی دیگه رو از توش کشیده بیرون. اینا رو می‌گم که برسم به اون‌ شبی که اول معاشقه‌مون یه چیز عجیبی گفت. درتی‌تاک رسم تازه‌ای نبود برامون اما اون شب مست و های خودشو از هم باز کرده بود جلوم و یه چیزی گفته بود که مال اون نبود. مال ما نبود. مخ‌ام تیر کشید یهو. انگار عبارته صاف از رختخواب یکی دیگه پا شده بود اومده بود وسط ما. آخرین باری بود که به هم پیچیدیم.

۱۳۹۱ اسفند ۱۶, چهارشنبه

داشتم نگاهش می‌کردم که می‌رفت. سربلند و مغرور و زیبا. با گام‌های طمانینه‌دار و استوار و دلبر. جوری که ادا نبود. انگار آن جور راه‌رفتن اصلن در ذاتش باشد. گونه‌های خوش‌بویش را بوسیده بودم و از دلم خبر داشتم که چقدر دلم می‌‌خواست طولانی‌تر نگهش می‌داشتم در بغلم. با خودم فکر می‌کردم که ناهم‌زمانی‌های زمانی چه بی‌رحم می‌توانند باشند. فکر می‌کردم که یک وقت دیگری اگر بود من آدمِ این‌جور رهاکردنش نبودم. شالش را پیچیده بود دور خودش، مواظب خودش بود و آرام قدم برمی‌داشت و دور می‌شد. از خودش خبر داشت که چرا دارد می‌رود. از خودم خبر داشتم که چقدر قصه دارد هرز می‌رود همان لحظه و چقدر هنوز حرف دارم با این آدمی که دارد این‌جور طمانینه‌دار و زیبا گام برمی‌دارد و می‌رود و دور می‌شود.

گذاشتم برود، گذشتیم که برویم.