۱۳۹۲ اردیبهشت ۸, یکشنبه

می‌گه به نظرم صادقانه‌ترین و هم‌زمان شارلاتانه‌ترین و سند-تو-آل-ایبل‌ترین کامپلیمانی که آدم می‌تونه به یکی بده اینه که بگه: اما تو واسه‌ی من با همه فرق داری. می‌گه خب همه با هم فرق دارن الاغ. بعدشم شما خیلی هنر داری فرق آدمِ حی و حاضر رو با بقیه براش بولد کن. نه این که اولین حرفی که به ذهن‌ت می‌رسه این باشه که فرق دیگران رو، فرق «بزرگ» دیگران رو بکنی توی چشم اون آدم. آدم این‌قدر بی‌ملاحظه آخه!
تعریف می‌کرد که بعد از دوسال ترک و دوری قرار گذاشته بودن یه سفر دوروزه برن وسط جنگل تو یه کلبه‌ی سفید چوبی که شومینه و شراب و صدای شرشر آب داشت، یه رنجروور سبز ارتشی هم کرایه کرده بودن و زده بودن به جاده. لابد واسه این که آمار بگیرن از هم و از خودشون. ببینن به قول اون دوست‌مون واقعن چه‌قدر موو-آن کردن. کجاهاشون هنوز حساسه. ببینن خوب شدن یا فقط دور شدن. می‌گه هنوز آتش شومینه قد نکشیده بود که شروع کرده بود به تعریف‌کردن از یکی دیگه. که فلانه و بهمانه و دیتیل‌دادن. بعد چشماش منتظر مونده بود مثل همیشه که واکنش آدم مقابلش رو ببینه. ببینه کلید حسادت/رقابت رو محکم و خوب و از ته دل فشار داده یا نه. ببینه هنوزم اون مکانیزم کهنه و تکراریش کار می‌کنه یا نه. که آدم رو ببره بذاره توی صف. حتا تهِ صف. اینم لبخند زده بود و گوش کرده بود و سوییچ رنجروور رو گذاشته بود روی میز و بلند شده بود و برگشته بود. 
بهش می‌گم بعضی آدما این‌جورین. دست خودشون نیست. مرض دارن. دل‌شون می‌خواد دختر اون پادشاهه باشن که توی همه‌ی قصه‌ها باباش یه مسابقه‌ی بزرگ ترتیب می‌ده و از همه‌ی مردا می‌‌خواد بیان صف بکشن با هم مسابقه بدن هرکی اول شد دختره مال اون بشه. می‌گه دختره اما دلش یه مسابقه‌ی دائمی می‌خواد. دوست داره صبح‌به‌صبح بیاد پشت پنجره‌ش آمار بگیره از مردایی که به‌صف شدن توی اون سرمای سگ‌لرز اول صبح، که پادشاه فرمان شروع مسابقه رو بده. شب قبلش هم می‌ره سراغ شرکت‌کننده‌ها. از قابلیت‌های هرکدوم واسه اون یکی تعریف می‌کنه که خوب قرمز بشن و جنگی. بعد ما دو تا نکته‌ی کنکوری هم زیر گوش هرکدوم می‌گه تا مبادا یکی‌شون اول بشه و مسابقه تموم بشه و باقی مردا برگردن خونه‌هاشون.
می‌گه یاد اون قزوینیه توی صف نونوایی افتادم: حالا نون تموم شده که شده، صف رو چرا به هم می‌زنین؟!



۱۳۹۲ اردیبهشت ۷, شنبه

همون‌طور که نفس‌نفس می‌زدم ازش پرسیدم با این دختره پروتکشن و اینا دارین دیگه ایشالله، نه؟ همون‌طور که داره نفس‌نفس‌ می‌زنه می‌خنده که نع! خوف می‌کنم. از معدود وقتاییه که خوف می‌کنم. می‌دونم که سکس‌لایف گل‌وگشادی داره. حدس می‌زنم که مال پارتنرش هم یه چیز نامعلوم و متکثری باشه. تخم نمی‌کنم چیزی بگم. به نفس‌نفس‌مون ادامه می‌دم. دل‌چرکین می‌شم اما. دل به کار نمی‌دم. حواسم پرت می‌شه. به روی خودم نمیارم. بدیش اینه که توی اون لحظه‌ای که همه چیز تحت تاثیر اتمسفر پیش اومده و جلو رفته و توی اون انباری تاریک، پشت یه دیواری که اون‌طرفش بیست تا آدم دارن سال نو رو جشن می‌گیرن، به اون‌جایی رسیده که باید می‌رسید، پیش کشیدن حرف کاندوم‌ یعنی مومنت‌گان تضمینی و می‌تونه کل قضیه رو برای من لااقل تعطیل کنه. بین پایین کشیدن کرکره‌ها و ریسک کردن دومی رو انتخاب می‌کنم. پشیمونم؟ اوهوم. دفعه‌ی بعدی اگه در کار باشه آدم می‌شم؟ فکر نکنم. نات‌اونلی واسه دیگران بات‌آلسو که واسه خودمون هم خطرناک بودیم همیشه. هنوزم هستیم.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

داشتم می‌گفتم سکس برای ما دیگر سکس نبود. یک جزیی از معاشرت و گپ‌وگفتمان شده بود. از در وارد بشویم و بغل کنیم و ببوسیم و آلبوم‌های قدیمی را ورق بزنیم و غیبت بکنیم و سیگار بکشیم و لخت شویم و سُر بخوریم لای دست‌ و پای هم و درنگ کنیم در هم و لباس پوشیده و نپوشیده بشینیم همان‌جا روی فرش و چایی‌بخوریم و از ادامه‌ی حال و احوال هم بپرسیم و بخندیم و همدیگر را دست بیندازیم و دنیا را دست بیندازیم و باز دل‌مان تن هم را بخواهد و دوباره لباس‌ها را پرت کنیم یک گوشه‌ای و بخوابیم با هم و بلند شویم و سیگار بکشیم و ناهار بخوریم و چرت بزنیم و خاطره تعریف کنیم و حرف بزنیم تا خود شب. 
نه که لذت تن نباشد اما مرادمان از سکس یک چیزی بود در مایه‌های بزنیم پشت شانه‌های هم که چطوری رفیق، خوبی، اوضاع مرتب است، و این‌ها. این قِسم اجزاء یک رفاقت کهنه و پرسابقه.

۱۳۹۲ فروردین ۲۳, جمعه

دفعه اول من گفتم که نه. حیف رفاقتمان است. هر چقدر هم بگویم سکس ربطی به رفاقت ندارد، از فردا همه چیز فرق می‌کند. من دلم می‌خواهد تو دوستم بمانی. او هم خیلی محترمانه گفت که اصلا اینطور فکر نمی کند اما می‌فهمد که من چه می‌گویم و اگر بگویم نه او هم جلوی خودش را می‌گیرد. این شد که ما نیم ساعت بعدش برهنه توی تخت بودیم و در تن‌های هم فرو رفته. 
اینطور شده بود که یک فرصتی پیدا می‌کردیم، می‌خوابیدیم و بعد هر کسی می‌رفت سراغ زندگی‌اش و فردایش مثلا با بقیه همدیگر را یک‌جا می‌دیدم و همان دوست‌های خوب بودیم که بحث می‌کنند و می‌گویند و می‌خندند. 
یک بار آمده بود خانه من. مست بودیم. اینبار او گفت که حیف رفاقتمان است.  رفیق مشترک زیاد‌ داریم. آمد و زد و هر کداممان با یکی‌شان جدی شدیم. من همانطوری که می‌رفتم بغلش گفتم حالا هر وقت با کسی جدی شدیم در موردش حرف بزنیم. به هم پیچیدیم. 
یکی دوبار هم توی جوک و خنده‌هایمان من حرف سکسمان را زدم. گفت نگو خجالت می‌کشم. من هم دیگر نگفتم. البته گفتم که خجالت ندارد مرد حسابی. کار خوبی هم کردیم. اما دیگر حرفش را نزدم. هی دوست‌تر شدیم. 
بعد یک باری من رفتم پیشش. دروغ بود اگر بگویم نمی‌خواستم. حتی هی مشروب خوردم که بیاندازم تقصیر مستی. اما زودتر از آنکه نتوانم دیگر جلوی هوسم را بگیرم گفتم بروم خانه‌ام. کاملا غافلگیر شده بود. می‌دانستم که می‌خواست. اما هیچ‌کداممان به روی خودمان نیاوردیم. ماچ ماچ. 
دیگر باقی داستان را می‌دانید. دفعه بعد دوباره من گفتم که نه. حیف دوستی‌مان است. خیلی دوستت دارم. نمی‌خواهم رفاقتم خراب شود. مشکل هر دویمان هم این بود که هم این را می‌فهمیدیم و هم اینکه از آن طرف هم انگار نباید سکس برایمان چیز مهمی می‌بود. شاید مشکل اینجابود یا اینجاست که سکسمان خیلی خوب است. یعنی خوب به تن‌های هم می‌آیم. حالمان خوب می‌شود. من هم دلم برای سکس با او تنگ می‌شود. وقتی می‌گوید که دلش تنگ شده می‌فهمم که از چه حرف می‌زند. شاید این است که هی تلنگر می‌زند که نباید نباید. انگار وقتی قرار است سکس مسئله نباشد باید مسئله فقط رفع حاجت باشد. اگر از رفع حاجت به خوش‌گذرانی هم رسید ...نمی‌دانم.

مست بودم زنگ زدم که تنت را الان می‌خواهم. آمد پیشم. گفتم بیا این دفعه آخر باشد. گفت باشد. این دفعه آخر است. این هم به حرمت مستی تو. صبح که از در خانه می‌رفت بیرون به خنده گفتیم که خب امیدواریم سکس لایف خوبی داشته باشی در بقیه زندگی‌ات. 

شما هم مثل من به این فکر می‌کنید که اصلا همین نباید نباید‌ها است که جالبش می‌کند؟ 

خانم یک میلیون‌دلاری 
 


۱۳۹۲ فروردین ۱۹, دوشنبه

پله‌ی چهارم، گوشه‌ی بالای راست سنگش ترک خورده بود. همون دفعه‌ی اول که رفته بودم پیشش دیده بودم. پشت آیفون گفت بفرمایین. خیلی ساده گفت. یه جوری که آدم به یه آدم غریبه و کم‌اهمیت می‌گه. از یه حیاط رد شدم. دوتا درخت خرمالو دو طرف حیاط بود که اون وقت سال هنوز خرمالو بهش نبود. وسط حیاط یه حوض خالی بود. چهارتا پله می‌خورد تا تراس. بعد در ورودی بود. پشه‌بند داشت. گفته بود طبقه‌ی بالا خالیه. خالی بود. خیلی حرف نزده بودیم. قرارمون معلوم بود. بار اول همون‌جا روی مبل توی پذیرایی لخت شده بودیم و با هم خوابیده بودیم. عین دوتا غریبه. گفته بود صبح زود بیا. گفته بود دخترم که رفت مدرسه بعدش بیا. خیلی ساده گفته بود بیا. انگار لوله‌کش بودم. یا برق‌کار. قرارمون هفته‌ای دو روز بود. بیش‌تر کاری به کار هم نداشتیم. دفعه‌ی سوم یا چهارم بود که برام شراب آورد. خوب نوشیدیم. بعدش خوابیدیم. بعدش واقعن خوابیدیم. بعدش دوباره خوابیدیم. دفعه‌ی هفتم یا هشتم بهش گفتم چه خوبه که حرف زیادی نداریم برای زدن. گفت اوهوم. ماه سوم فکر کردم چه جای امنی دارم توی اون خونه. توی اون اتاقی که یه گوشه‌ش کتابخونه‌ش بود و کنارش یه مبل سیاه گنده‌ی یه‌نفره. از ماه ششم معتادش شدم. معتاد بدنش. معتاد اون لحظه‌ای که بلند می‌شد لباساش رو درمی‌آورد و می‌خزید توی بغلم. هنوز سفت و سخت روی قرارمون بودیم که از هم نپرسیم. حرف دیگران رو نزنیم. حرف جاهای دیگه و آدم‌های دیگه رو نزنیم. ماه هشتم گفت ناهار بمون. گفت دخترم الان از مدرسه برمی‌گرده. دوست دارم ببینیش. دیدمش. مثل خودش آروم بود. بی‌سوال. ماه نهم بهش گفتم توی رختخواب تو من یه شاهم. شاهی می‌کنم. گفت دوست دارم شاهی کنی. دوست دارم که باهاتم. دوست دارم در خدمتت باشم. گفتم تو اولین کسی هستی که توی رختخواب این‌جوری هوام رو داره. این‌جوری فقط در خدمت منه. نگران منه. خندید. گفت واسه همین میای این‌جا دیگه، مگه نه. تنم رو دوست داشت. شاهی‌کردنم رو دوست داشت. فرمانرواییم رو دوست داشت. گفتم یه جای خالی‌ای رو پر کردی که هیشکی تاحالا به مرزش هم نرسیده بود. گفتم احساس می‌کنم توی این خونه باهات تنهام. همیشه تنهام. واقعن تنهام. این خوبه. منو بوسید. یه طوری که تا حالا کسی نبوسیده بود: بوسیدن از سر فرمانبرداری. لباش رو سپرده بود بهم. بهش گفتم چه مردی شدم با تو. گفتم شبیه بابابزرگم شدم. گفت خب بابابزرگت باش. چه اشکالی داره. این که هیچ چی اشکالی نداشت، من اشکالی نداشتم، هوا اشکالی نداشت، ظهر اشکالی نداشت، صدای زنگ تلفن اشکالی نداشت رو اواخر ماه دهم فهمیدم. منتظرم سال بشه. بهش بگم. اینا رو بهش بگم. 


نویسنده‌ی مهمان