بیست و سه سالم بود. ماشین بابام دستم بود. سر فرشته دوستم گفت بزن کنار. سه تا بودن. میشناختشون. دخترایی با ظاهر متمایز. چطوری متمایز؟ نمیدونم دقیق چطوری متمایز. شاید یه کم کثیف. یه کم دریده. ورشون داشتیم، توی ماشین جا کم بود، شدیم شیش نفر، سه تا اونا سه تا ما. تا اون زمان همچین کاری نکرده بودم. یه حال لاتی داشتن. واقعا ترسیده بودم. چرا؟ نمیدونم. چون بار اولم بود. رفیقم گفت بریم خونه، گفتن بریم. کف کرده بودم. یعنی چی بریم بریم؟ بیچونه؟ بیدلیل؟ یکیشون نشسته بود وسط، جلو روی کنسول، چسبیده بود به من. دنده که عوض میکردم دستم میرفت لای بدنش. هی نگاهم میکرد، دوست داشتم کم نیارم، لات باشم، اما جرات نداشتم حتی توی چشاش نگاه کنم. توجهش متمرکز بود روی من، نمیفهمیدم داره به من پناه میاره یا از من خوشش اومده. خونه که رسیدیم از اطرافم تکون نخورد، پسرا میخندیدن، گفتن این مال تو. فلسفه ماجرا برام قابل درک نبود. این مال من در ازای چی؟ برای چی؟ پرسیدم اینا پولیان؟ پسرا گفتن نه. گفتم پس چی؟ گفتن همینطوریان، ولان. گفتم چرا اومدن؟ گفتن احتمالا چون جا میخوان، اصلا همینطوریان بابا. کاندوم گذاشتن کف دستم با دختره رفتیم توی اتاق. روی مچ و بازوش پرِ خط بود، انگار با تیغ خط خطیش کرده باشن، زخما گوشت آورده بودن. لباش غیر عادی تیره بود. شروع که کردیم گفت لب بده. نه گفتن بلد نبودم، نمی شد اصلا، لب دادم، مزه تند سیگار میداد. یهسره به ایدز فکر میکردم، به زخم احتمالی دهن، به انتقال یه میلیون ویروس. چه غلطی داشتم میکردم کلا؟ معلوم نبود. طول کشید، نمیاومدم، اولش مدارا کرد، بعد گفت نیایی پا میشم. چشامو بستم و به همه فانتزیایی که بلد بودم پناه بردم تا بالاخره موفق شدم. بد بود. اومدیم بیرون، روی مبل ولو شدیم. بیاراده دختره رو کشیدم توی بغلم و دستمو کردم توی لباسش و شروع کردم با سر سینهش ور رفتن. از اتفاق قبلی لذتبخشتر بود. یکی از پسرا با یکی از دخترا توی اون یکی اتاق بودن. یکی دیگهشون اومد دستمو کشید برد توی اتاق، رسما عصبانی بود، گفت دیوانه جنده رو که بغل نمیکنن، چه غلطی داری میکنی؟ ولش کن دیگه. دختر آخری حاضر نشده بود باش بخوابه، منتظر بود تا این یکی آزاد شه. من بلد نبودم که چرا جنده رو بغل نمیکنن. دیگه بعد از اون جنده ندیدم، لب ندادم، بغل هم نکردم.