۱۴۰۴ خرداد ۱۴, چهارشنبه


«هنوز بوت رو می‌دم.»

 شستن بوی آدمی که دوستش داری، از انگشتات، از لبات از تن‌ت از موهات، از دماغ‌ت، غمگینه. شستن خاطره‌‌شه از سلول‌های تن‌ت. انگار یه جایی گفتی دیگه بسه، شب شد، بریم. دست رو قاطی‌ش کنیم می‌شه دست‌شستن، کنار گذاشتن، ترک کردن، فراموش‌کردن. فراموشی رو کوندرا البته یه جور بهتری تعریف (توجیه؟) می‌کنه، بازسازی کردن خاطره، یه جور دیگه‌ای بساطش رو علم کردن. لحظه‌ای که شروع می‌کنی به شستن حافظه‌ی سلول‌های پوستی‌ت، شروع می‌کنی به برداشتن اون لایه‌ی بیرونی، که آغشته‌ست به بو و آب و طعم و الخ، خاطره‌هه، تصویرا، بوها و دست‌ها و مزه‌ها، شروع می‌کنن یه جای دیگه بازتولید شدن، یه کپی‌پیست ناوفادارانه‌ای، می‌رن یه جای دیگه‌ای ذخیره می‌شن، و از اون‌جا شروع می‌کنن دوباره‌ساختن حافظه‌ی سلول‌های بویایی‌ چشایی و لامسه‌ت، یه پشتیبان امن - و بلی، کم‌قابل‌اعتماد - می‌سازن از خاطره‌ی تن آدمی که نمی‌خوای به جبر روزگار فراموشش کنی. لایه‌برداری پوست دیدی؟ برمی‌دارنش که پوست نفس بکشه، لایه‌ی جدید بسازه. حالا منم البته متخصص پوست و غدد و مغز و اعصاب نیستم، ولی آدمه دیگه، یه چیزی می‌گه. 

پیشاشویی اما خودش یه قصه‌ی دیگه‌ست. دارم از شستنای قبل قضایا حرف می‌زنم، اون‌جور که هرجای ممکن، هر سانتی‌مترمربعی رو که ممکنه به هر طریقی درک و مشاهده و خورده و لیسیده بشه جوری می‌شوری که انگشتش اگه بکشی صدای لعاب نعلبکی بده، جوری که خودت رو هم می‌خواهی بلیسی بعدش، جوری که انگار پاک و مطهر می‌خوای همه‌ی اجزاء و جوارح‌ت رو در اختیار طرف بذاری، جوری که بگی بیا، بردار ببر حلال‌ت. این شستنا زدودن غبار تنه. غبار اونی که هستی، در جریانی، روزمره‌ته، سلول و خاطره‌ش و همه رو می‌خوای بکنی بندازی دور. لحظه‌ی شروع شستن، برعکس اون حال پاراگراف اول، نگاه‌ت به گذشته نیست، نیش‌ت رو هنوز باز نگه نداشته خاطره‌هه که لایه‌برداری پوستی‌ت هم‌زمان شه با لایه‌گذاری مغزی‌ت، با ثبت بو و مزه‌هه یه جای امن و عمیق. این شستن‌هایی که دارم ازش تو این پاراگراف حرف می‌زنم معطوف به آینده‌ست، به بو و مزه‌هایی که قراره سلول‌های پوستی‌ و چشایی‌ و بویایی‌ت بگیره. 

 می‌خوام بگم شستن داریم تا شستن.

۱۳۹۵ آبان ۱, شنبه


نتیجه‌ی یک تحقیقی رو می‌خوندم که موضوعش این بود که در نهایت این تجربه‌های ذهنی ما هستن که یه رابطه‌ی تنانه رو «عالی»، «بهینه‌» و «فراموش‌نشدنی» می‌کنن، بالاتر از سایز و قد و قواره و شکل و فرم اجزاء تن، بالاتر از باقی جذابیت‌های جنسی، بالاتر از رسیدن به ارگاسم حتا. صدر همه‌ی فاکتورها هم «حضور» رو آورده بود. به معنی تماماً درلحظه‌بودن، بدون افکار پراکنده‌ی دیگه. همون حضوری که غایبه وقتی قاطی به هم‌پیچیدن، فکرت هزار جای دیگه هم هست. هزار تا حاشیه و گیر و گور دیگه هم بین تو و پارتنرت هست تو اون لحظه. کتاب «رابطه»ی تو و پارتنرت کلی صفحه‌ی دیگه داره که لزوماً درباره‌ی حشر و پشن و سکس نیست: خرده‌دعواها و مهمونی پریشب و ختم هفته‌ی دیگه و سفر و قرض و بدهی و طلب‌ و روکش مبل و بابام‌اینا و کف‌شور حموم و قفل فرمون ماشین و خدای نکرده مدرسه‌ی بچه‌ها و هزار جور «چیز» دیگه که به طور کاملاً طبیعی تو دنیای مشترک آدم با پارتنرش سفت و سخت حضور داره و کاریش هم نمی‌شه کرد. هرچی هم قدمت رابطه‌هه بیش‌تر باشه دنیاش گنده‌تره و مفصل‌تر و دیتیل‌دارتر. یه شبی می‌بینی همه‌ی اون دیتیل‌ها که به جای خودش واجبه و اصلاً هموناست که رابطه رو رابطه می‌کنه، اومدن با نیش باز نشستن وسط تختخواب‌ و بین دو تا تن لخت آماده‌به‌کار، که: سلاملکم، مام هستیم.
مغز آدم به طور اتومات بلد نیست خاموش کنه این‌ حواشی غیرتنانه رو. ویدز و مشروب البته کمک می‌کنه. ولی نه همیشه. گارانتی نمی‌ده لااقل که بیاین براتون این خرده‌ریزا رو جارو می‌کنم از رو تخت و می‌ذارم که سر دل راحت برسین به تن و بدن هم و دل بدین به کار. خیلی وقتا هیچ روان‌کننده‌ای نمی‌تونه شما دو تا رو ببره تو یه پرانتز امنی و دورتون کنه و برای نیم ساعت شما رو قرض بگیره از متن زندگی‌. بعد درست همین جاست که آدما کم‌کم رو میارن به تنانگی‌های بیرون از رابطه. درست همین‌جاهاست که لازم می‌شه آدما برن اون پرانتزهای لازم رو تو یه تختخوابی بجورن که کتابش خالیه از باقی صفحه‌ها، لااقل تا یه حدی، تا یه مدتی. این‌جوری می‌شه که گاهی سکس بدون رابطه درست همون چیزیه که تن اون دو تا آدم احتیاج داره. سکس بدون حواشی، بدون الباقی زندگی، بدون قبل و بعد.
محققین گرامی کاش اینو بردارن بذارن یه جایی از اون هرم کوفتی مازلوشون. با تشکر.

۱۳۹۲ مرداد ۲۵, جمعه

جنده رو بغل نمی‌کنن

بیست و سه سالم بود. ماشین بابام دستم بود. سر فرشته دوستم  گفت بزن کنار. سه تا بودن. می‌شناختشون. دخترایی با ظاهر متمایز. چطوری متمایز؟ نمی‌دونم دقیق چطوری متمایز.  شاید یه کم کثیف. یه کم دریده. ورشون داشتیم، توی ماشین جا کم بود، شدیم شیش نفر، سه تا اونا سه تا ما. تا اون زمان همچین‌ کاری نکرده بودم. یه حال لاتی داشتن. واقعا ترسیده بودم. چرا؟ نمی‌دونم. چون بار اولم بود. رفیقم گفت بریم خونه، گفتن بریم. کف کرده بودم. یعنی چی بریم بریم؟ بی‌چونه؟ بی‌دلیل؟ یکی‌شون نشسته بود وسط، جلو روی کنسول، چسبیده بود به من. دنده که عوض می‌کردم دستم می‌رفت لای بدنش. هی نگاهم می‌کرد، دوست داشتم کم نیارم، لات باشم، اما جرات نداشتم حتی توی چشاش نگاه کنم. توجهش متمرکز بود روی من، نمی‌فهمیدم داره به من پناه میاره یا از من خوشش اومده. خونه که رسیدیم از اطرافم تکون نخورد، پسرا می‌خندیدن، گفتن این مال تو. فلسفه‌ ماجرا برام قابل درک نبود. این مال من در ازای چی؟ برای چی؟ پرسیدم اینا پولی‌ان؟ پسرا گفتن نه. گفتم پس چی؟ گفتن همینطوری‌ان، ول‌ان. گفتم چرا اومدن؟ گفتن احتمالا چون جا می‌خوان، اصلا همینطوری‌ان بابا. کاندوم گذاشتن کف دستم با دختره رفتیم توی اتاق. روی مچ و بازوش پرِ خط بود، انگار با تیغ خط خطیش کرده باشن، زخما گوشت آورده بودن. لباش غیر عادی تیره بود. شروع که کردیم گفت لب بده. نه گفتن بلد نبودم، نمی شد اصلا، لب دادم، مزه‌ تند سیگار می‌داد. یه‌سره به ایدز فکر می‌کردم، به زخم احتمالی دهن، به انتقال یه میلیون ویروس. چه غلطی داشتم می‌کردم کلا؟ معلوم نبود. طول کشید، نمی‌اومدم، اولش مدارا کرد، بعد گفت نیایی پا می‌شم. چشامو بستم و به همه‌ فانتزیایی که بلد بودم پناه بردم تا بالاخره موفق شدم. بد بود. اومدیم بیرون، روی مبل ولو شدیم. بی‌اراده دختره رو کشیدم توی بغلم و دستمو کردم توی لباسش و شروع کردم با سر سینه‌ش ور رفتن. از اتفاق قبلی لذت‌بخش‌تر بود. یکی از پسرا با یکی از دخترا توی اون یکی اتاق بودن. یکی دیگه‌‌شون اومد دستمو کشید برد توی اتاق، رسما عصبانی بود، گفت دیوانه جنده رو که بغل نمی‌کنن، چه  غلطی داری می‌کنی؟ ولش کن دیگه. دختر آخری حاضر نشده بود باش بخوابه،  منتظر بود تا این یکی آزاد شه. من بلد نبودم که چرا جنده رو بغل نمی‌کنن. دیگه بعد از اون جنده ندیدم،  لب ندادم، بغل هم نکردم. 

۱۳۹۲ تیر ۱۹, چهارشنبه

چیزهای خوب موقتی‌ان، یا چیزها خوبن، چون موقتی‌ان؟

۱۳۹۲ خرداد ۲۳, پنجشنبه

انتخابات: امری شخصی؛ امری سکسی؛ امری لعنتی


چهار سال گذشته. خوشحالم از این که دیگه کسی نمی‌ خواد تو چشمم کنه که کی/کیا مالوندنت. کی/کیا رو مالوندی.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

می‌فرماد که هر آن کس که به حریم شخصی و خصوصی خود وقعی ننهد و رختخوابش در محافل انس پهن باشد، لاجرم به حریم خصوصی و شخصی دیگری هم محل خاصی از اعراب نخواهد گذاشت. نه این که بریزد روی دایره لزومن، اما خلوت انس آدم‌ها را، آن‌جایی را که آدم‌ها امن و گرم و ولو شده‌اند برای خودشان، به رسمیت نخواهد شناخت. 


کلمه‌ها لاجرم یک جایی به تکرار می‌رسند. می‌بینی داری کلمه‌های یکسانی را خرج می‌کنی. خوشایندت نیست. پناه می‌بری به کم‌حرفی و خلاصه‌گری. من آدم بغلم. جور به‌ترین بلد نیستم به یک آدمی که از هزارسال نوری آن‌طرف‌تر آمده کنارم بفهمانم که کجاها را دارد پر می‌کند. وعده‌ی آغوش می‌دهم. نه فقط به او، به خودم. خیالم راحت است در برم که باشد توپ توی زمین من است. هیچ‌وقت نمی‌شود دوتا آدم را یک‌جور بغل کرد. تفاوت‌ها در آن جغرافیای دونفره است که خودش به وقتش می‌زند بیرون. می‌گویم بیا، باقی‌اش با من.