«هنوز بوت رو میدم.»
شستن بوی آدمی که دوستش داری، از انگشتات، از لبات از تنت از موهات، از دماغت، غمگینه. شستن خاطرهشه از سلولهای تنت. انگار یه جایی گفتی دیگه بسه، شب شد، بریم. دست رو قاطیش کنیم میشه دستشستن، کنار گذاشتن، ترک کردن، فراموشکردن. فراموشی رو کوندرا البته یه جور بهتری تعریف (توجیه؟) میکنه، بازسازی کردن خاطره، یه جور دیگهای بساطش رو علم کردن. لحظهای که شروع میکنی به شستن حافظهی سلولهای پوستیت، شروع میکنی به برداشتن اون لایهی بیرونی، که آغشتهست به بو و آب و طعم و الخ، خاطرههه، تصویرا، بوها و دستها و مزهها، شروع میکنن یه جای دیگه بازتولید شدن، یه کپیپیست ناوفادارانهای، میرن یه جای دیگهای ذخیره میشن، و از اونجا شروع میکنن دوبارهساختن حافظهی سلولهای بویایی چشایی و لامسهت، یه پشتیبان امن - و بلی، کمقابلاعتماد - میسازن از خاطرهی تن آدمی که نمیخوای به جبر روزگار فراموشش کنی. لایهبرداری پوست دیدی؟ برمیدارنش که پوست نفس بکشه، لایهی جدید بسازه. حالا منم البته متخصص پوست و غدد و مغز و اعصاب نیستم، ولی آدمه دیگه، یه چیزی میگه.
پیشاشویی اما خودش یه قصهی دیگهست. دارم از شستنای قبل قضایا حرف میزنم، اونجور که هرجای ممکن، هر سانتیمترمربعی رو که ممکنه به هر طریقی درک و مشاهده و خورده و لیسیده بشه جوری میشوری که انگشتش اگه بکشی صدای لعاب نعلبکی بده، جوری که خودت رو هم میخواهی بلیسی بعدش، جوری که انگار پاک و مطهر میخوای همهی اجزاء و جوارحت رو در اختیار طرف بذاری، جوری که بگی بیا، بردار ببر حلالت. این شستنا زدودن غبار تنه. غبار اونی که هستی، در جریانی، روزمرهته، سلول و خاطرهش و همه رو میخوای بکنی بندازی دور. لحظهی شروع شستن، برعکس اون حال پاراگراف اول، نگاهت به گذشته نیست، نیشت رو هنوز باز نگه نداشته خاطرههه که لایهبرداری پوستیت همزمان شه با لایهگذاری مغزیت، با ثبت بو و مزههه یه جای امن و عمیق. این شستنهایی که دارم ازش تو این پاراگراف حرف میزنم معطوف به آیندهست، به بو و مزههایی که قراره سلولهای پوستی و چشایی و بویاییت بگیره.
میخوام بگم شستن داریم تا شستن.