بیست و سه سالم بود. ماشین بابام دستم بود. سر فرشته دوستم گفت بزن کنار. سه تا بودن. میشناختشون. دخترایی با ظاهر متمایز. چطوری متمایز؟ نمیدونم دقیق چطوری متمایز. شاید یه کم کثیف. یه کم دریده. ورشون داشتیم، توی ماشین جا کم بود، شدیم شیش نفر، سه تا اونا سه تا ما. تا اون زمان همچین کاری نکرده بودم. یه حال لاتی داشتن. واقعا ترسیده بودم. چرا؟ نمیدونم. چون بار اولم بود. رفیقم گفت بریم خونه، گفتن بریم. کف کرده بودم. یعنی چی بریم بریم؟ بیچونه؟ بیدلیل؟ یکیشون نشسته بود وسط، جلو روی کنسول، چسبیده بود به من. دنده که عوض میکردم دستم میرفت لای بدنش. هی نگاهم میکرد، دوست داشتم کم نیارم، لات باشم، اما جرات نداشتم حتی توی چشاش نگاه کنم. توجهش متمرکز بود روی من، نمیفهمیدم داره به من پناه میاره یا از من خوشش اومده. خونه که رسیدیم از اطرافم تکون نخورد، پسرا میخندیدن، گفتن این مال تو. فلسفه ماجرا برام قابل درک نبود. این مال من در ازای چی؟ برای چی؟ پرسیدم اینا پولیان؟ پسرا گفتن نه. گفتم پس چی؟ گفتن همینطوریان، ولان. گفتم چرا اومدن؟ گفتن احتمالا چون جا میخوان، اصلا همینطوریان بابا. کاندوم گذاشتن کف دستم با دختره رفتیم توی اتاق. روی مچ و بازوش پرِ خط بود، انگار با تیغ خط خطیش کرده باشن، زخما گوشت آورده بودن. لباش غیر عادی تیره بود. شروع که کردیم گفت لب بده. نه گفتن بلد نبودم، نمی شد اصلا، لب دادم، مزه تند سیگار میداد. یهسره به ایدز فکر میکردم، به زخم احتمالی دهن، به انتقال یه میلیون ویروس. چه غلطی داشتم میکردم کلا؟ معلوم نبود. طول کشید، نمیاومدم، اولش مدارا کرد، بعد گفت نیایی پا میشم. چشامو بستم و به همه فانتزیایی که بلد بودم پناه بردم تا بالاخره موفق شدم. بد بود. اومدیم بیرون، روی مبل ولو شدیم. بیاراده دختره رو کشیدم توی بغلم و دستمو کردم توی لباسش و شروع کردم با سر سینهش ور رفتن. از اتفاق قبلی لذتبخشتر بود. یکی از پسرا با یکی از دخترا توی اون یکی اتاق بودن. یکی دیگهشون اومد دستمو کشید برد توی اتاق، رسما عصبانی بود، گفت دیوانه جنده رو که بغل نمیکنن، چه غلطی داری میکنی؟ ولش کن دیگه. دختر آخری حاضر نشده بود باش بخوابه، منتظر بود تا این یکی آزاد شه. من بلد نبودم که چرا جنده رو بغل نمیکنن. دیگه بعد از اون جنده ندیدم، لب ندادم، بغل هم نکردم.
۱۳۹۲ مرداد ۲۵, جمعه
۱۳۹۲ تیر ۱۹, چهارشنبه
۱۳۹۲ خرداد ۲۳, پنجشنبه
۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۴, سهشنبه
میفرماد که هر آن کس که به حریم شخصی و خصوصی خود وقعی ننهد و رختخوابش در محافل انس پهن باشد، لاجرم به حریم خصوصی و شخصی دیگری هم محل خاصی از اعراب نخواهد گذاشت. نه این که بریزد روی دایره لزومن، اما خلوت انس آدمها را، آنجایی را که آدمها امن و گرم و ولو شدهاند برای خودشان، به رسمیت نخواهد شناخت.
کلمهها لاجرم یک جایی به تکرار میرسند. میبینی داری کلمههای یکسانی را
خرج میکنی. خوشایندت نیست. پناه میبری به کمحرفی و خلاصهگری. من آدم بغلم. جور بهترین بلد نیستم به یک آدمی که از هزارسال نوری آنطرفتر آمده کنارم بفهمانم که کجاها را دارد پر میکند. وعدهی آغوش میدهم. نه فقط به او، به خودم. خیالم راحت است در برم که باشد توپ توی زمین من است. هیچوقت نمیشود دوتا آدم را یکجور بغل کرد. تفاوتها در آن جغرافیای دونفره است که خودش به وقتش میزند بیرون. میگویم بیا، باقیاش با من.
۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه
ناگهان، نابههنگام بفهمی که بهترین سکسپارتنرش نیستی و هیچوقت هم نبودهای. بفهمی که همهی آن جفتکاندازیها و زیرآبیرفتنها دخلی به یک کلمه از توجیهها و کلمهها و ترکیبات تازهاش ندارد. همیشهی این سالها هرازگاهی که رفته، رفته و میرود سراغ کسی که بهتر میبوسیده و میبوسد، نوازش میکند و میمالد و میخوابد و میخرامد و میماند. همهی آن وقتهایی که کنارت مست و خراب و های دراز کشیده و چیزی جملهای تکه ای از دیگری، از کیفیت اندام باقی زنان شهر گفته، همین بوده و هست. که تو بهترینش نبودی، نیستی. نه لزومن تقلایی برای تحریککردنت یا آتش به جانی زدن یا صمیمتی که بیجا ابراز میشود. بفهمی که این گریزها از سر دوستنداشتن نبوده و نیست. هربار که قبل از لختشدن جام شرابش و شرابت را پر میکرده، میکند تا فراموش کند که تو بهترینش نبودی و نیستی در بستر، جان دلم.
کدامش خیالت را آسودهتر، جانت را آرامتر میکند؟ بدانی و بمیری، یا ندانی و فلان.
۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه
گویا اختلاف در حیطهی زبان است. ذهن مبرا، ذهن بهکلی مبرا همیشه میگوید: اذیت شدی، ناراحت شدی، عصبانی شدی، آزار دیدی، زمین خوردی و قسعلیهذا. ذهن واقعبین، ذهن مسوول گاهی میگوید: اذیتت کردم، ناراحتت کردم، عصبانیت کردم، آزارت دادم، زمینت زدم. ذهن مبرا از قبول مسوولیت وحشت دارد. ذهنی ترسان است که یارای اعتراف به اشتباه ندارد. ذهنی که پوستهی مقاومی از جنس انکار دور خودش تنیده تا خیلی مواظب خودش باشد. هالهای از جنس منهمیشهبیتقصیرم وی را از همهی منخوبنیستمهای عالم حفظ میکند. ذهن واقعبین، ذهن بالغ آنقدر جسارت دارد که گاهی خودش را مسوول و مقصر ببیند. ذهن شجاع توان این را دارد که گاهی اذعان کند به فاعلیت در امری نادرست یا ناپسند. در جایگاه رنجدهنده خودش را تحمل میکند، جای این که همیشه خویشتن را ناظر معصوم و بیطرف رنجدیدن دیگری بداند.
۱۳۹۲ اردیبهشت ۸, یکشنبه
میگه به نظرم صادقانهترین و همزمان شارلاتانهترین و سند-تو-آل-ایبلترین کامپلیمانی که آدم میتونه به یکی بده اینه که بگه: اما تو واسهی من با همه فرق داری. میگه خب همه با هم فرق دارن الاغ. بعدشم شما خیلی هنر داری فرق آدمِ حی و حاضر رو با بقیه براش بولد کن. نه این که اولین حرفی که به ذهنت میرسه این باشه که فرق دیگران رو، فرق «بزرگ» دیگران رو بکنی توی چشم اون آدم. آدم اینقدر بیملاحظه آخه!
تعریف میکرد که بعد از دوسال ترک و دوری قرار گذاشته بودن یه سفر دوروزه برن وسط جنگل تو یه کلبهی سفید چوبی که شومینه و شراب و صدای شرشر آب داشت، یه رنجروور سبز ارتشی هم کرایه کرده بودن و زده بودن به جاده. لابد واسه این که آمار بگیرن از هم و از خودشون. ببینن به قول اون دوستمون واقعن چهقدر موو-آن کردن. کجاهاشون هنوز حساسه. ببینن خوب شدن یا فقط دور شدن. میگه هنوز آتش شومینه قد نکشیده بود که شروع کرده بود به تعریفکردن از یکی دیگه. که فلانه و بهمانه و دیتیلدادن. بعد چشماش منتظر مونده بود مثل همیشه که واکنش آدم مقابلش رو ببینه. ببینه کلید حسادت/رقابت رو محکم و خوب و از ته دل فشار داده یا نه. ببینه هنوزم اون مکانیزم کهنه و تکراریش کار میکنه یا نه. که آدم رو ببره بذاره توی صف. حتا تهِ صف. اینم لبخند زده بود و گوش کرده بود و سوییچ رنجروور رو گذاشته بود روی میز و بلند شده بود و برگشته بود.
بهش میگم بعضی آدما اینجورین. دست خودشون نیست. مرض دارن. دلشون میخواد دختر اون پادشاهه باشن که توی همهی قصهها باباش یه مسابقهی بزرگ ترتیب میده و از همهی مردا میخواد بیان صف بکشن با هم مسابقه بدن هرکی اول شد دختره مال اون بشه. میگه دختره اما دلش یه مسابقهی دائمی میخواد. دوست داره صبحبهصبح بیاد پشت پنجرهش آمار بگیره از مردایی که بهصف شدن توی اون سرمای سگلرز اول صبح، که پادشاه فرمان شروع مسابقه رو بده. شب قبلش هم میره سراغ شرکتکنندهها. از قابلیتهای هرکدوم واسه اون یکی تعریف میکنه که خوب قرمز بشن و جنگی. بعد ما دو تا نکتهی کنکوری هم زیر گوش هرکدوم میگه تا مبادا یکیشون اول بشه و مسابقه تموم بشه و باقی مردا برگردن خونههاشون.
میگه یاد اون قزوینیه توی صف نونوایی افتادم: حالا نون تموم شده که شده، صف رو چرا به هم میزنین؟!
۱۳۹۲ اردیبهشت ۷, شنبه
همونطور که نفسنفس میزدم ازش پرسیدم با این دختره پروتکشن و اینا دارین دیگه ایشالله، نه؟ همونطور که داره نفسنفس میزنه میخنده که نع! خوف میکنم. از معدود وقتاییه که خوف میکنم. میدونم که سکسلایف گلوگشادی داره. حدس میزنم که مال پارتنرش هم یه چیز نامعلوم و متکثری باشه. تخم نمیکنم چیزی بگم. به نفسنفسمون ادامه میدم. دلچرکین میشم اما. دل به کار نمیدم. حواسم پرت میشه. به روی خودم نمیارم. بدیش اینه که توی اون لحظهای که همه چیز تحت تاثیر اتمسفر پیش اومده و جلو رفته و توی اون انباری تاریک، پشت یه دیواری که اونطرفش بیست تا آدم دارن سال نو رو جشن میگیرن، به اونجایی رسیده که باید میرسید، پیش کشیدن حرف کاندوم یعنی مومنتگان تضمینی و میتونه کل قضیه رو برای من لااقل تعطیل کنه. بین پایین کشیدن کرکرهها و ریسک کردن دومی رو انتخاب میکنم. پشیمونم؟ اوهوم. دفعهی بعدی اگه در کار باشه آدم میشم؟ فکر نکنم. ناتاونلی واسه دیگران باتآلسو که واسه خودمون هم خطرناک بودیم همیشه. هنوزم هستیم.
۱۳۹۲ اردیبهشت ۵, پنجشنبه
داشتم میگفتم سکس برای ما دیگر سکس نبود. یک جزیی از معاشرت و گپوگفتمان شده بود. از در وارد بشویم و بغل کنیم و ببوسیم و آلبومهای قدیمی را ورق بزنیم و غیبت بکنیم و سیگار بکشیم و لخت شویم و سُر بخوریم لای دست و پای هم و درنگ کنیم در هم و لباس پوشیده و نپوشیده بشینیم همانجا روی فرش و چاییبخوریم و از ادامهی حال و احوال هم بپرسیم و بخندیم و همدیگر را دست بیندازیم و دنیا را دست بیندازیم و باز دلمان تن هم را بخواهد و دوباره لباسها را پرت کنیم یک گوشهای و بخوابیم با هم و بلند شویم و سیگار بکشیم و ناهار بخوریم و چرت بزنیم و خاطره تعریف کنیم و حرف بزنیم تا خود شب.
نه که لذت تن نباشد اما مرادمان از سکس یک چیزی بود در مایههای بزنیم پشت شانههای هم که چطوری رفیق، خوبی، اوضاع مرتب است، و اینها. این قِسم اجزاء یک رفاقت کهنه و پرسابقه.
۱۳۹۲ فروردین ۲۳, جمعه
دفعه اول من گفتم که نه. حیف رفاقتمان است. هر چقدر هم بگویم سکس ربطی به رفاقت ندارد، از فردا همه چیز فرق میکند. من دلم میخواهد تو دوستم بمانی. او هم خیلی محترمانه گفت که اصلا اینطور فکر نمی کند اما میفهمد که من چه میگویم و اگر بگویم نه او هم جلوی خودش را میگیرد. این شد که ما نیم ساعت بعدش برهنه توی تخت بودیم و در تنهای هم فرو رفته.
اینطور شده بود که یک فرصتی پیدا میکردیم، میخوابیدیم و بعد هر کسی میرفت سراغ زندگیاش و فردایش مثلا با بقیه همدیگر را یکجا میدیدم و همان دوستهای خوب بودیم که بحث میکنند و میگویند و میخندند.
یک بار آمده بود خانه من. مست بودیم. اینبار او گفت که حیف رفاقتمان است. رفیق مشترک زیاد داریم. آمد و زد و هر کداممان با یکیشان جدی شدیم. من همانطوری که میرفتم بغلش گفتم حالا هر وقت با کسی جدی شدیم در موردش حرف بزنیم. به هم پیچیدیم.
یکی دوبار هم توی جوک و خندههایمان من حرف سکسمان را زدم. گفت نگو خجالت میکشم. من هم دیگر نگفتم. البته گفتم که خجالت ندارد مرد حسابی. کار خوبی هم کردیم. اما دیگر حرفش را نزدم. هی دوستتر شدیم.
بعد یک باری من رفتم پیشش. دروغ بود اگر بگویم نمیخواستم. حتی هی مشروب خوردم که بیاندازم تقصیر مستی. اما زودتر از آنکه نتوانم دیگر جلوی هوسم را بگیرم گفتم بروم خانهام. کاملا غافلگیر شده بود. میدانستم که میخواست. اما هیچکداممان به روی خودمان نیاوردیم. ماچ ماچ.
دیگر باقی داستان را میدانید. دفعه بعد دوباره من گفتم که نه. حیف دوستیمان است. خیلی دوستت دارم. نمیخواهم رفاقتم خراب شود. مشکل هر دویمان هم این بود که هم این را میفهمیدیم و هم اینکه از آن طرف هم انگار نباید سکس برایمان چیز مهمی میبود. شاید مشکل اینجابود یا اینجاست که سکسمان خیلی خوب است. یعنی خوب به تنهای هم میآیم. حالمان خوب میشود. من هم دلم برای سکس با او تنگ میشود. وقتی میگوید که دلش تنگ شده میفهمم که از چه حرف میزند. شاید این است که هی تلنگر میزند که نباید نباید. انگار وقتی قرار است سکس مسئله نباشد باید مسئله فقط رفع حاجت باشد. اگر از رفع حاجت به خوشگذرانی هم رسید ...نمیدانم.
مست بودم زنگ زدم که تنت را الان میخواهم. آمد پیشم. گفتم بیا این دفعه آخر باشد. گفت باشد. این دفعه آخر است. این هم به حرمت مستی تو. صبح که از در خانه میرفت بیرون به خنده گفتیم که خب امیدواریم سکس لایف خوبی داشته باشی در بقیه زندگیات.
شما هم مثل من به این فکر میکنید که اصلا همین نباید نبایدها است که جالبش میکند؟
خانم یک میلیوندلاری
۱۳۹۲ فروردین ۱۹, دوشنبه
پلهی چهارم، گوشهی بالای راست سنگش ترک خورده بود. همون دفعهی اول که رفته بودم پیشش دیده بودم. پشت آیفون گفت بفرمایین. خیلی ساده گفت. یه جوری که آدم به یه آدم غریبه و کماهمیت میگه. از یه حیاط رد شدم. دوتا درخت خرمالو دو طرف حیاط بود که اون وقت سال هنوز خرمالو بهش نبود. وسط حیاط یه حوض خالی بود. چهارتا پله میخورد تا تراس. بعد در ورودی بود. پشهبند داشت. گفته بود طبقهی بالا خالیه. خالی بود. خیلی حرف نزده بودیم. قرارمون معلوم بود. بار اول همونجا روی مبل توی پذیرایی لخت شده بودیم و با هم خوابیده بودیم. عین دوتا غریبه. گفته بود صبح زود بیا. گفته بود دخترم که رفت مدرسه بعدش بیا. خیلی ساده گفته بود بیا. انگار لولهکش بودم. یا برقکار. قرارمون هفتهای دو روز بود. بیشتر کاری به کار هم نداشتیم. دفعهی سوم یا چهارم بود که برام شراب آورد. خوب نوشیدیم. بعدش خوابیدیم. بعدش واقعن خوابیدیم. بعدش دوباره خوابیدیم. دفعهی هفتم یا هشتم بهش گفتم چه خوبه که حرف زیادی نداریم برای زدن. گفت اوهوم. ماه سوم فکر کردم چه جای امنی دارم توی اون خونه. توی اون اتاقی که یه گوشهش کتابخونهش بود و کنارش یه مبل سیاه گندهی یهنفره. از ماه ششم معتادش شدم. معتاد بدنش. معتاد اون لحظهای که بلند میشد لباساش رو درمیآورد و میخزید توی بغلم. هنوز سفت و سخت روی قرارمون بودیم که از هم نپرسیم. حرف دیگران رو نزنیم. حرف جاهای دیگه و آدمهای دیگه رو نزنیم. ماه هشتم گفت ناهار بمون. گفت دخترم الان از مدرسه برمیگرده. دوست دارم ببینیش. دیدمش. مثل خودش آروم بود. بیسوال. ماه نهم بهش گفتم توی رختخواب تو من یه شاهم. شاهی میکنم. گفت دوست دارم شاهی کنی. دوست دارم که باهاتم. دوست دارم در خدمتت باشم. گفتم تو اولین کسی هستی که توی رختخواب اینجوری هوام رو داره. اینجوری فقط در خدمت منه. نگران منه. خندید. گفت واسه همین میای اینجا دیگه، مگه نه. تنم رو دوست داشت. شاهیکردنم رو دوست داشت. فرمانرواییم رو دوست داشت. گفتم یه جای خالیای رو پر کردی که هیشکی تاحالا به مرزش هم نرسیده بود. گفتم احساس میکنم توی این خونه باهات تنهام. همیشه تنهام. واقعن تنهام. این خوبه. منو بوسید. یه طوری که تا حالا کسی نبوسیده بود: بوسیدن از سر فرمانبرداری. لباش رو سپرده بود بهم. بهش گفتم چه مردی شدم با تو. گفتم شبیه بابابزرگم شدم. گفت خب بابابزرگت باش. چه اشکالی داره. این که هیچ چی اشکالی نداشت، من اشکالی نداشتم، هوا اشکالی نداشت، ظهر اشکالی نداشت، صدای زنگ تلفن اشکالی نداشت رو اواخر ماه دهم فهمیدم. منتظرم سال بشه. بهش بگم. اینا رو بهش بگم.
نویسندهی مهمان
۱۳۹۲ فروردین ۱۱, یکشنبه
اومدم بنویسم از وقتی که رفتی چهقدر همه چی آرومه. خوبه. امنه.
دلم نیومد.
اومدم بنویسم چقدر بدم میاد از این تئوری «دل با یار و سر به کار». بعد دیدم بدتر از اون میشه «دل با یار و تن به کار». یا حتا «دل با یار و ته به کار». فکر کردم نکنه دارم بدجنسی می کنم. نمی کنم ولی. همینو میگفتی. یه عمر تز ت همین بود. خر هم خودتی. به خدا.
گاهی وقتا باید اداهای آدما رو باور نکرد. دلم برات تنگ شده ها رو شنید و باور نکرد. عاشقتم ها رو. تو یه دونه ای ها رو. تو با همه فرق می کنی ها رو.
مگه میشه آدم دلش برای یکی تنگ بشه و جاش تو بغل صدتا دیگه گرم و نرم باشه. بوده باشه از اول. نمیشه. شوخی داریم می کنیم به خدا. شوخی شدیم به کل.
گاهی وقتا باید آدم بد ماجرا رو ایگنور کرد اصن. نه که باهاش حتا مبارزه کنی. باید ایگنورش کنی. باید فرض کنی از روز ازل اصن وجود خارجی نداشته. نه که حتا خاطره ش پونز باشه نوک تیز و اینا. نه. میشه حکایت اون انگشتی که بریدیش تا خوابت نبره. بعد هی خاطره ش میشه اون نمکی که می پاشی روی زخم. که دردش نذاره خوابت ببره. که نری تو باقالیا.
اینو یکی که داشت نصفه شب تک و تنها توی جاده واسه خودش می روند می گفت. تا خوابش نبره. تا درد، تا خاطره ی درد نذاره که خوابش ببره.
یه عمر می گفت معمولی بودن غمگینه. از اون بدتر اما معمولی شدنه. معمولی شدن صدبرابر بدتره از معمولی بودن. دیدم که میگم. بودم که میگم. شدم و شدی که میگم.
حالا اینا واسه شما خاطره ست. واسه مام خاطره ست. خوش به حال اونی که واسه ش جوکه اینا. والله.
۱۳۹۲ فروردین ۹, جمعه
آن وسط داستانش گرفته بود. تعریف میکرد که دوست دختر قبلیاش چقدر با سکس مشکل داشته و هر دفعه بعد از سکس به او میگفته خب حالا دوسم داری؟ و میگفت که حالا هی منتظر است که من هم یک سوال این مدلی بپرسم. برق از سرم پرید. «تو نه دوست پسرم هستی و نه من تا به حال به تو گفتهام که دوستت دارم یا اینکه دوستم داشته باشی یا هر چیزی در این مایهها». خندید و گفت حالا میگوییم. عجله نکن
راستش من اصلا عجلهای نداشتم. اصلا هیچی نداشتم. راستترش این است که اصلا دفعه اولی بود که با او میخوابیدم. یک مهمانی بود. مست بودیم و توی آغوش هم میرقصیدیم و من فکر کردم خب وقتی اینطور داریم گردن هم را میبویم لابد جفتمان میدانیم چه میخواهیم. حداقل من که میدانستم چه میخواهم
یک لحظه ثابت و ساکت شد. همانطور کنارم نشسته بود. گفت فکر کردم همه دوست دارند که دوستت دارم را بشنوند. بعد از من پرسید که چرا اینقدر دختر سختی هستم.
خواستم نطق کنم در خصوص فرق بین سکس و دوستت دارم گفتن که یک دفعه دوزاری ام افتاد. پرسیدم تو هم همون ژانرای معروفی که اگر دوستت دارم و عشقم و عزیزم و کلمات این مدلی را نگویند نمیتوانند سکس کنند؟
باز گفت که همه دوست دارند اینها را بشنوند و چرا من دوست ندارم.
حس سکس دیگر رفته بود. حال صحبت هم نداشتم. این از آن مقولاتی بود که آدم خودش باید بهش برسد. یعنی خودش بالاخره باید بتواند فرق بین اینها را تشخیص بدهد یا نه و بفهمد که گفتن این کلمهها در هنگام سکس- و فقط در هنگام سکس- گند میزند به آن لذتی که قرار است حاصل شود. زورکی که آدم نمیتواند دوستت دارم را بچپاند در دهان کسی.
نمیدانم این فقط مشکل من است یا همهگیر است. فکر میکنم آدم نباید از سکس (هر مدلی یکباره یا هزارباره) خجالت بکشد که بخواهد برایش بهانه دوست داشتن بیاورد یا اصلا بهانه بیاورد. دو تا آدم بالغ که غریزه جنسی دارند میخواهند با هم بخوابند، چرا نمیشود بدون یک سری عبارات تکراری از آن لذت برد آن هم عباراتی که هر دو طرف میدانند دروغ است. آخر تو که مرا سه ساعت پیش آنهم مست دیدی چطور میتوانی به من بگویی عشقم یا عزیزم یا دوستت دارم. لای پایت را باز کن/ سینهام را بمال/ بخور/ بذار بخورمش که دیگر اینهمه مقدمه موخره لازم ندارد آدم حسابی
۱۳۹۲ فروردین ۸, پنجشنبه
درد همان است که بود
نه که آدم خوبی نباشد. هست. هم درسخواندهاست، باسواد است که این ربطی به درسش ندارد. وضعش بد نیست. کار و زندگی دارد. همراه خوبی هم هست. سر و شکل و قیافه و لباس پوشیدنش هم بد نیست. راستش در تخت هم تا به حال خوب عمل کرده است. بماند که من در این چنددفعه هیچ وقت دل به «کار» ندادم و خودش هم فهمیده این را. اما میدانم میشود این را بسیار بهتر کرد. حالا چه مرگم است که گفتم بیا همینطوری رفیق بمانیم؟ من اصلا آدم رفاقت اینطوری نیستم. راستش این است که اصلا برای سکس مقام خاصی قائل نیستم. برایم مثل همان خوردن و خوابیدن است. یعنی خیلی خوب است که آدم غذای خیلی خوب بخورد و تشک خوابش خوب باشد و دلش بخواهد همهاش روی آن تشک بخوابد، اما آدم در سلول زندان هم میخوابد. غریزه است. سکس هم برای من همین است. اگر جنس دلخواهم دست داد که چه خوب، وگرنه برای رفع غریزه کافی است.
تازه اینطور هم نیست که برای این آدم عطش نداشته باشم. خیلی خیلی بخواهم با خودم روراست باشم باید بگویم که این چند دفعه هم که اتفاق افتاد خودم کشیدمش به خانهام. اما دیشب گفتم که نه. مست هم بودم. یعنی بودیم. خودش جا خورد. اما مودبتر از این حرفها است و بود که اصرار کند. شاید فکر می کند کنار هم که بخوابیم نظرم عوض شود. راستش این است که عوض هم شد. زورکی جلوی خودم را گرفتم.
نمیدانم چه مرگم است. حتی احساس میکنم اگر بخواهد بگوید بیا یک مدت یک رابطهای را هم تجربه کنیم، که فکر میکنم دو دل است برای گفتنش، جواب عاقلانه باید این باشد که قبول. بیا ببینیم چه میشود. منظورم از عاقلانه این است که در دسترس است، نزدیک من است، جدی نگاه نمیکند به رابطه و آدم مهربانی است. حواسش هم به آدم هست. فعلا وضع من طوری است که اینها برایم در حکم همان اسب سفید است. من هم که آدم ناز کردن نیستم. پس چه مرگم است.
هی نشستهام توی وان حمام امروز و با خودم فکر کردم که بگرد ببین دردت کجاست. نمیشود که منکرش شوم. راستش این است که فکر میکنم اگر یک روز کنارش باشم و آدم قبلی را یک جا توی خیابان، رستوران، مهمانی جایی ببینم، از خودم خجالت میکشم. یعنی در ظاهر همه چیز این آدم سرتر است، اما خودم میدانم که خجالت میکشم. از چه؟ نمیدانم.
نه. دروغ گفتم. میدانم.
خانم حوا
- سه تا آدم موقتی تو سه روز پشت هم. هر کدومشون فکر میکردن من رو دارن، من رو «فتح» کردن، و من رفتار کاملا مشابه داشتم با هر سه نفر. متوجه شدم که حتی آه کشیدنهام و واژههایی که به کار میبرم هم مثل همه. چطور ممکنه رفتار من با سه تا آدم خیلی متفاوت با فیزیک و ملیت متفاوت اینطوری مشابه باشه؟ چی رو در مورد من میگه؟ چرا دلم میخواد هر سه تاشون عاشقانه من رو ببوسن؟ چطور ممکنه که وقتی با هر کدومشون هستم انگار فقط با اونم، بدون دیروزش، یا فرداش؟ اگه یک موقع فیلم رفتارم با این سه نفر در میاومد و کنار هم میگذاشتن و هر کدوم از این سه نفر میدیدنش، چی پیش خودشون فکر میکردن؟
- آدم باید مواظب باشه. مواظب روح آدما، مواظب ظرافتا. شاید درست باشه بگیم کسی به کس دیگه چیزی بدهکار نیست، کسی «حقی» نسبت به کس دیگه نداره، ولی دلیل نمیشه آدم پرنسیپ نداشته باشه و حواسش به این نباشه که نباید باعث درد یه نفر دیگه بشه. درد واقعیه، آنیه، تو جون آدم رسوخ میکنه. خیلی موقعا کاری از دستمون بر نمیآد و نمیتونیم دنیا رو درست کنیم، ولی میتونیم درد وارد نکنیم. میتونه آدم روابط چندگانه و رنگارنگ داشته باشه ولی تو اون چند ساعتی که با یه نفره تو صورتش نکوبه این موقتی بودن رو، این منحصر به فرد نبودن و اختصاصی نبودن رو.
- شاید احمقانه است تاکیدم روی ایرانی بودنش، اما واقعیت اینه که من بیظرافتترین رفتارها رو از بعضی پسرهای ایرانی دیدم نسبت به خودم و اونقدر تکرار شونده بوده که کاملا حساس شدم. اینکه با تو باشن و بعد با دوستت لاس بزنن، یا حتی بدتر، بهت بگن از دوستت خوششون اومده و براشون «جورش کنی». نمیفهمم تو ذهنشون چی میگذره وقتی این کار رو میکنن. و نمیدونم در مقابل همچین چیزی چه رفتاری درسته. من همیشه «کول» برخورد کردم، کاملا آگاه بودم و قائل به این موضوع که وقتی رابطه خاصی با طرف ندارم، حقی به هم نداریم و قانون و مقرراتی هم نداریم و فقط صرفا گاهی با هم هستیم. در رفتارم همیشه واضح و مشخص بوده. اما همچین برخوردی من رو فلج میکنه. احساس بدی بهم دست میده. حتما البته میرم به دوستم اطلاع میدم که طرف خوشش اومده ازش، خیلی هم با روی باز اینو میگم، نمیذارم طرف هم احساس سختی بکنه بابت ابراز حسش، ولی اذیت میشم. خیلی زیاد. فکر میکنم این کار بیپرنسیپیه. در نظر نگرفتن ظرافتهاست.
هی از خودم میپرسم آیا درسته این احساس من؟ آیا من «حق» دارم انتظار داشته باشم طرف من رعایت کنه ظرافتها رو و همچین وضعیتی بر من وارد نشه؟ اگر حق ندارم که انتظاری داشته باشم، آیا حق دارم که اذیت نشم؟ آیا راحته بگیم که نباید اذیت بشی، دلیلی برای اذیت شدن وجود نداره، شما که با هم رابطهای ندارین. آیا میشه یک شخص اصلا کنترلی بر میزان اذیت شدن یا نشدنش و درد کشیدن یا نکشیدنش داشته باشه؟ بعد اون وقت حق من برای درد نکشیدن مثل هر انسان دیگهای چی میشه؟ بعد فکر میکنم آیا اصلا چارچوب این بحث حق داشتن یا نداشتنه؟ یا خیلی به سادگی چارچوب این بحث رعایت ظرافت هاست و پرنسیپهای اخلاقی؟
- «اخلاق»، همون مفهوم گل و گشادی که میشه خیلی باهاش بازی کرد و به چالشش کشید. در عین حال خیلی نانوشته آدما خیلی مرزهاش رو میشناسن، فقط خیلی راحت نادیده میگیرنش. مواظب بودن سخته. اگه آدم دغدغهاش دردنکشیدن بقیه انسانها و باعث رنجشون نشدن نباشه، نه میتونه مواظب باشه نه اصلا شاید حواسش باشه که چیکار داره میکنه.
- در مورد اذیت شدنه هم میشه حرف زد. که چرا اگه طرف از هر آدم رندوم دیگهای خوشش بیاد آزار دهنده نیست، ولی وقتی بیاد سراغ دوست صمیمیات آزار دهنده میشه. اما فکر میکنم مساله چرایی قضیه نیست. وقتی درد داره، درد داره دیگه. با استدلال نمیشه درد و اذیت شدن رو کم کرد.
- آدم باید مواظب باشه. مواظب روح آدما، مواظب ظرافتا. شاید درست باشه بگیم کسی به کس دیگه چیزی بدهکار نیست، کسی «حقی» نسبت به کس دیگه نداره، ولی دلیل نمیشه آدم پرنسیپ نداشته باشه و حواسش به این نباشه که نباید باعث درد یه نفر دیگه بشه. درد واقعیه، آنیه، تو جون آدم رسوخ میکنه. خیلی موقعا کاری از دستمون بر نمیآد و نمیتونیم دنیا رو درست کنیم، ولی میتونیم درد وارد نکنیم. میتونه آدم روابط چندگانه و رنگارنگ داشته باشه ولی تو اون چند ساعتی که با یه نفره تو صورتش نکوبه این موقتی بودن رو، این منحصر به فرد نبودن و اختصاصی نبودن رو.
- شاید احمقانه است تاکیدم روی ایرانی بودنش، اما واقعیت اینه که من بیظرافتترین رفتارها رو از بعضی پسرهای ایرانی دیدم نسبت به خودم و اونقدر تکرار شونده بوده که کاملا حساس شدم. اینکه با تو باشن و بعد با دوستت لاس بزنن، یا حتی بدتر، بهت بگن از دوستت خوششون اومده و براشون «جورش کنی». نمیفهمم تو ذهنشون چی میگذره وقتی این کار رو میکنن. و نمیدونم در مقابل همچین چیزی چه رفتاری درسته. من همیشه «کول» برخورد کردم، کاملا آگاه بودم و قائل به این موضوع که وقتی رابطه خاصی با طرف ندارم، حقی به هم نداریم و قانون و مقرراتی هم نداریم و فقط صرفا گاهی با هم هستیم. در رفتارم همیشه واضح و مشخص بوده. اما همچین برخوردی من رو فلج میکنه. احساس بدی بهم دست میده. حتما البته میرم به دوستم اطلاع میدم که طرف خوشش اومده ازش، خیلی هم با روی باز اینو میگم، نمیذارم طرف هم احساس سختی بکنه بابت ابراز حسش، ولی اذیت میشم. خیلی زیاد. فکر میکنم این کار بیپرنسیپیه. در نظر نگرفتن ظرافتهاست.
هی از خودم میپرسم آیا درسته این احساس من؟ آیا من «حق» دارم انتظار داشته باشم طرف من رعایت کنه ظرافتها رو و همچین وضعیتی بر من وارد نشه؟ اگر حق ندارم که انتظاری داشته باشم، آیا حق دارم که اذیت نشم؟ آیا راحته بگیم که نباید اذیت بشی، دلیلی برای اذیت شدن وجود نداره، شما که با هم رابطهای ندارین. آیا میشه یک شخص اصلا کنترلی بر میزان اذیت شدن یا نشدنش و درد کشیدن یا نکشیدنش داشته باشه؟ بعد اون وقت حق من برای درد نکشیدن مثل هر انسان دیگهای چی میشه؟ بعد فکر میکنم آیا اصلا چارچوب این بحث حق داشتن یا نداشتنه؟ یا خیلی به سادگی چارچوب این بحث رعایت ظرافت هاست و پرنسیپهای اخلاقی؟
- «اخلاق»، همون مفهوم گل و گشادی که میشه خیلی باهاش بازی کرد و به چالشش کشید. در عین حال خیلی نانوشته آدما خیلی مرزهاش رو میشناسن، فقط خیلی راحت نادیده میگیرنش. مواظب بودن سخته. اگه آدم دغدغهاش دردنکشیدن بقیه انسانها و باعث رنجشون نشدن نباشه، نه میتونه مواظب باشه نه اصلا شاید حواسش باشه که چیکار داره میکنه.
- در مورد اذیت شدنه هم میشه حرف زد. که چرا اگه طرف از هر آدم رندوم دیگهای خوشش بیاد آزار دهنده نیست، ولی وقتی بیاد سراغ دوست صمیمیات آزار دهنده میشه. اما فکر میکنم مساله چرایی قضیه نیست. وقتی درد داره، درد داره دیگه. با استدلال نمیشه درد و اذیت شدن رو کم کرد.
۱۳۹۱ اسفند ۳۰, چهارشنبه
دیدید بعضی آدمها خیال میکنند خودشان بیشتر از پارتنرشان
با پارتنرشان خوابیدند. مثلن محکمتر خوابیدند؟ خودشان را بیشتر تکان دادند؟ بالا
بودند؟ کالری بیشتر مصرف کردند؟ هیچ معلوم نیست علتی که اینها بیشتر از پارتنرشان
ثکص داشتند، چیست.
یعنی منظورم به گذشتهی آدمها نیست. منظورم دو نفرِ مشخص،
با همدیگر است. بعد یکیشان یکطوری حرف میزند انگار خودش مثلن خیلی بیشتر آنجا
بوده. نمیدانم. تو مغز خودش بیشتر فاعل بوده؟ بیشتر قدرتش را اعمال کرده. چی بهشان حمله میکند که گاهی اینجور میشوند که آره. "من" (من محکم و بلند و خالی از نفر دوم) با فلانی
خوابیدم. خب فلانی هم همانقدری که تو با او خوابیدی با تو خوابیده است دیگر. ها؟ آدم
نمیگوید ما؟ یا یک چیزی را من این وسط نمیفهمم؟
بعضیهاشان اینطوریاند که وقتی با یک نفر خوابیدند، انگار
بهش لطف کردند. نمیدانم باید براشان دستهگل فرستاد. نمیدانم. تاج؟ تاج گل باید
بفرستیم براشان؟ خب خودت هم بودی. دیدی چی شد دیگر. این چه طرز تعریف کردن است؟
بعضیها هم یک حالتی تعریف میکنند که انگار میخ را کوبیدند
و سند را زدند و بهبه. چه وضعیتیست؟
دور افتخار.
یعنی من میفهمم که مثلن یک وقتی یکی خیلی از یکی دیگر خوشش
میآید، بعد با هم میخوابند بعد آن کس توی کلهی خودش قهرمان میشود و با خودش حال
میکند و اینها اما من فکر میکنم، تنها حالتی که یک نفر بیشتر با یک نفر دیگر
خوابیده است، تجاوز است.
از آنجایی که آدمهای تجاوزیای نیستیم ما یا من دوست دارم
اینطوری فکر کنم. بیایید ادبیاتمان را درست کنیم سر سال نویی. بیایید هم را
نخوریم. بیایید مواظبتر از چیزهای خصوصی زندگیمان حرف بزنیم حالا که داریم پرده
را کنار میزنیم، یک مقدار حساستر رفتار کنیم. نه اینطوری که انگار یک طرف قضیه
جز اشیا بود. برای خودتان و شعورتان خوب نیست.
۱۳۹۱ اسفند ۲۸, دوشنبه
خندهدارش اینجا بود که از کل اون چندسالی که با هم زندگی کرده بودیم من باید درست وقت ظرفشستن حواسم پرتش بشه. انگار تمام اون سالها فقط داشتم ظرف میشستم واسه خودم و دنیا هم داشته واسه خودش میچرخیده و اونم سرش به کار خودش گرم بوده. یه عکسی هم با هم داریم که نشسته روی زانوی من، یه دامن کوتاه پاش کرده، یه پاش رو آورده بالا، گذاشته توی دست من. داره میخنده. لاغره و داره میخنده. یکی هم نشسته روی صندلی کناری. داره ساکت نگاهمون میکنه. انگار منتظر نوبتشه، پدرسگ. یهبار هم یه جای تنگی گیر هم افتادیم بعد صد سال و مست بودیم و بغلش کردم و طولانی بوسیدمش. شیرین بود مزهش. مزهی قبل رو نمیداد دیگه. درستش هم همین بود که نده. صدنفر این وسط بوسیده بودنمون خب. عین اخلاق آدما که عوض میشه بعد از بههمزدن. مال این نیست که آدما عوض میشن. مال اینه که آدما آدمای جدید میبینن. معاشرتای جدید میکنن. عادتای جدید و کلمههای جدید وارد زبانشون میشه. از اونم بالاتر، مال اینه که هر آدمی هر رابطهای یه چیزی رو از درون آدم میکشه بیرون. یه وری از آدم رو برملا میکنه. گاهی اون ور حسود، گاهی قهرمان و فردین، گاهی لرزیده و بیپناه، گاهی بخشنده و گنده، گاهی هم سکسی و بلا. مال اینه که بعد صد سال که طرف قدیمت رو میبینی دیگه نمیشناسیش. یکی دیگه شده. یکی دیگه اومده یکی دیگه رو از توش کشیده بیرون. اینا رو میگم که برسم به اون شبی که اول معاشقهمون یه چیز عجیبی گفت. درتیتاک رسم تازهای نبود برامون اما اون شب مست و های خودشو از هم باز کرده بود جلوم و یه چیزی گفته بود که مال اون نبود. مال ما نبود. مخام تیر کشید یهو. انگار عبارته صاف از رختخواب یکی دیگه پا شده بود اومده بود وسط ما. آخرین باری بود که به هم پیچیدیم.
۱۳۹۱ اسفند ۱۶, چهارشنبه
داشتم نگاهش میکردم که میرفت. سربلند و مغرور و زیبا. با گامهای طمانینهدار و استوار و دلبر. جوری که ادا نبود. انگار آن جور راهرفتن اصلن در ذاتش باشد. گونههای خوشبویش را بوسیده بودم و از دلم خبر داشتم که چقدر دلم میخواست طولانیتر نگهش میداشتم در بغلم. با خودم فکر میکردم که ناهمزمانیهای زمانی چه بیرحم میتوانند باشند. فکر میکردم که یک وقت دیگری اگر بود من آدمِ اینجور رهاکردنش نبودم. شالش را پیچیده بود دور خودش، مواظب خودش بود و آرام قدم برمیداشت و دور میشد. از خودش خبر داشت که چرا دارد میرود. از خودم خبر داشتم که چقدر قصه دارد هرز میرود همان لحظه و چقدر هنوز حرف دارم با این آدمی که دارد اینجور طمانینهدار و زیبا گام برمیدارد و میرود و دور میشود.
گذاشتم برود، گذشتیم که برویم.
۱۳۹۱ بهمن ۲۳, دوشنبه
در سوگ مرگ امضای مولف
از یه جایی به بعد حس کردم که توجهش به لبم بیشتر از توجهش به خودمه.
از اون حسای نادری بود که آدم هیچ بلدشون نیست. میاومد پیشم، به هم
میپیچیدیم، داد و بیداد و سر و صدا خونه رو بر میداشت، آخرش اما یه سهم
کاملن جداگانه از لبم طلب میکرد. بار اول و دوم و سوم طوری نبود. ولی
هرچی که تکرار شد این ماجرا من بیشتر متوجهش شدم. اول کنجکاویمو
برانگیخته کرد بعدشم کم کم به حسادت واداشتم. هنوزم که هنوزه خیلی برام
عجیبه چهطوری یکی تونسته منو نسبت به یکی از اعضای بدن خودم حسود کنه.
لبو جداگونه میخواست و این قضیه هی پررنگتر میشد. توضیحش الان یه کم
سخت به نظر میرسه، ولی مثلن موقع رفتن از پیشم یه یک دقیقهی مجزایی برای
لب قائل میشد با کیفیتی و اکتی که انگار من دیگه به اون لبه وصل نیستم.
سیگاری جدیای هم بود و من اون شدت لببازی رو دوست نداشتم، مزهی دهنشو
مخصوصن بعد از یه ساعت کُشتی گرفتن دوست نداشتم. هی تلاش کردم که وقتی
زیادی از لب میخواد یه کم بک-آف کنم و بهش بفهمونم که من اونقدر
نمیخوام، ولی اصلا و ابدا نمیگرفت قضیه رو. اصلن شاید اغراق نکرده باشم
اگه بگم همین باعث شد موازنهی رابطه تو ذهن من به هم بریزه. کم کم عصبانی
میشدم از این همه لب خواستنه، حالمو بد میکرد. حتا یه جایی رسید که
گاهی احساس مورد تجاوز قرار گرفتهگی بهم دست میداد. هنوزم برام خیلی
عجیبه اون حسا. نه قبلش نه بعدش اینطور چیزی توی زندگیم تجربه نکردم.
رابطههه به اصطلاح، کلی کژوال بود، عشق و مشق توش دخیل نبود تا جایی که من
میفهمیدم، یه رختخواب خیلی هیجاندار و محدود به خودش بود. اون آخرا موقع
خداحافظی که لب میخواست به شدت دچار اکراه شده بودم، بدیش این بود که
بلد نبودم کامینیوکیت کنم، بلد نبودم بگم چی داره اذیتم میکنه. آخه بگی
چی؟ بگی من خوشم نمیآد بیشتر از ۴۵ ثانیه در نیمهی ثانویهی امور
رختخوابی ماچ بدم؟ خنده دار بود دیگه. خندهدارتر این بود که از لب خودم
عصبانی بودم، بهش حسود بودم. رابطههه جمع شد. بعد از اون قضیه هیچ وقت
نتونستم بیترس به یه جایی از یه کسی ابراز علاقهی بیشائبه کنم. همهش
این ترسه توی وجودم بود که طرفو مثلن به کونش حسود نکنم. به کمرش حسود
نکنم. مرزشو رد نکنم. اما هیچ وقتم نشنیدم که یه کسی توی دنیا به جایی از
خودش حسودیش شده باشه. یه مدت بعدش توی همون تخت یه رابطهی دیگهای رو
خیلی کوتاه مدت داشتم که دوسومش لب بود یک سوم الباقی سکس. همونقدر
کژوال. اما لبه خودش زندگی بود به تنهایی، خیلی خوب بود. نمیدونم، شاید
تایمینگ بد، شاید همون سیگاره، شاید زیادهرویش، نمیدونم چی این کارو کرده بود با من.
۱۳۹۱ بهمن ۱۴, شنبه
«بهش گفتم نکن، خوشم میاد. بهش که نگفتم. اما وقتی پامو تکون ندادم و گذاشتم چسبیده به پاش بمونه خودش فهمید. اونم تکون نخورد دیگه. یهکم دیگه. حالا این هیچی. تموم شب تو بحرش بودم. شنا میکردیم. حواسش به اون مرتیکه هم بود. یعنی باس میبود دیگه. آدم اینجور وقتا که نمیشه بیخیال باشه. رفتم نشستم کنار پسره. گیلاسم رو زدم به گیلاسش. گفتم آقا خوبی شما؟ گفت خوابم میاد. گفتم پاشو برو اتاق آخریه. کسی کاری به کارت نداره. از خدام بود بره. تموم شب پیله تنیده بودم. خونسرد و آروم. پا شد رفت. همین که رفت دختره خودش اومد سراغم. گفتم چه عجب. خندید. هُلش دادم تو آب. گفتم مسابقه. گفت قبول. اون کرال، من قورباغه. نذاشتم ببره. اومدیم بیرون. حوله رو پیچید دورش. گفتم ای بابا. یه شبه دیگه. خندید. دستت رو بذار اینجا. پسره بیدار شد اومد پایین. دستش رو انداخت دور کمرش. کشیدش سمت خودش. گفتم ای بابا فهمیدم. خر که نیستم. نگفتم البته. لباس پوشیدم. برگشتم تو. بذر رو کاشته بودم. بس بود واسه اون شب. من آدم حوصلهام. تخمش رو میکارم و میرم پی کارم. صبرم زیاده. یواشتر. بعدنا دوسهبار دیگه هم رو دیدیم. اینجا و اونجا. معاشرت اجتماعی کردیم. کار زیادی بهش نداشتم. فقط حالیش کرده بودم که حواسم بهش هست. میفهمید. دوست دارم. آدم همین که یکی رو دنبال کنه حواسش بهش باشه خود طرف دوزاریش میافته دیگه. نه؟ بسه. برگرد. من از اونام که هیچوقت نمیرم طرح مبحث کنم. میذارم خودش بیاد. آخر سر هم خودش یهشب ازم سراغ گرفت. گفتم هاها، وقتش بود دیگه. اینجور وقتا سرعتم زیاد میشه. حالا بیا اینور. دیگه حاشیه نمیرم. مستقیم. تا آخرش. چه خوبه. گفت از سن و سالت خجالت نمیکشی زیر میز؟ گفتم سینما رو چی؟ خندید. گفتم آقا من اصلن دوست دارم تو اون تاریکی. یواشکی. آخیش. همهجور یواشکی رو دوست دارم. خوشش میاومد دیگه. معلومه. وگرنه که میکشید کنار. خوبه اینجوری؟ گفت رفت تا دفعهی بعد. بهتر»
۱۳۹۱ بهمن ۵, پنجشنبه
Dedicated to "best friends with benefits"
زمستان بود. یکی از آن جمعههای سرد که بیکار بودیم و از صبح تا عصر لنگر انداخته بودیم توی تخت. به غلت و واغلت و خاطرهگویی و کرکر خندهی بیخود. گیر داده بودیم به جزئیات رابطههای هم و من کل ماجراهای عشقی عاطفی جنایی زندگیام رو ریخته بودم روی دایره. تمام که شد شروع کرد به خندیدن که "تو اصلا ذاتت wife material ه و هر کی دوبار میبیندت میخواد باهات ازدواج کنه."
اخم کردم. بیشتر به این خاطر که میدانستم حق با اوست و این چیزی بود که هیچوقت خوشحالم نکرده بود. اینکه بخواهی "داف کژوال شهرآشوب تینایجرپسند" باشی و به جایش هی پیشنهاد "هیپیلی اور افتر" و "مادر دو بچهی تپل سالم" دریافت کنی.
_ هیچم اینطور نیس. اصلا خودت نقیض همین حرفت. اینهمه ساله با هم دوستیم، اینهمه بهم نزدیکی، کلی هم دم بخت حساب میشی. اما هیچوقت بهم به چشم یه همسر بالقوه نگاه نکردی. کردی؟
نشست تو رختخواب. خیلی جدی. انگار که به این خاطر بهم یه توضیح بدهکاره. یا باید یکی از اسرار خلقت رو رمزگشایی کنه. گفت فرق من با بقیه اینه که جو این فیلمها و سریالهای عشق و عاشقی نمیگیردم. می دونم آدم با بهترین دوستش ازدواج نمیکنه. اینطوری هم دوستیش رو به فنا میده هم ازدواجش رو. آدم با یکی ازدواج میکنه که در مواقع لزوم بتونه بدون دردسر و عذاب وجدان و زیر پا گذاشتن اصول رابطه بهش دروغ بگه.
پ.ن: دست من اگه باشه یک قسم قانونی یا شرعی یا عرفی یا هرچی باز میکنم در حیطهی روابط با همین عنوان "بست فرندز ویت بنفیتس". برای وقتهایی که طرف بهترین دوستته و بهترین سکس پارتنرته و فقط به دلیل نامعلومی این دو به هم مربوط نمیشه. حلقهی گمشدهای که نمیذاره "د وان" باشه اما بهترین هر آنچه هست که هست. در قدم بعدی قانونی تصویب میکنم که "بست فرندز ویت بنفیتس" بتونه موازی با هر رابطهای از هر دست وجود داشته باشه. بله.
خانوم "هرچه فیلم هیپیلی اور افتر که موجوده"
۱۳۹۱ بهمن ۱, یکشنبه
فرزندم
یه رابطهی طولانی بیشتر از اون که صداقت بخواد رعایت میخواد.
اینو یه آدمی داشت میگفت که ماجراجوییهای یهشبه و دوروزهی بینامونشون زیاد داشت.
۱۳۹۱ دی ۳۰, شنبه
واهمههای با نام و نشان
یک بار هم ایام قدیم معشوقی داشتم که بسیار او را دوست داشتم و او من را آنقدر نمیخواست. بعد از چند ماه رابطه یک شب توی مستیاش به من گفت که اگر از یکی خوشش بیاید با من نمیماند و بهتر است بیش از این دل نبازم و فکری به حال خودم بکنم. اما خب چه کاری میشد کرد. نمیخواست و برای نخواستنش چارهای نبود. همان حرفهای همیشگی: نه آنکه من آدم بدی باشم، اما آنطوری که باید دوستم ندارد. میفهمیدم و درد میکشیدم که خودم این حرفها را به دیگرانی زده بودم و این بار نوبت خودم بود.
گریه کردم، زاری کردم و سنت سوگواریهای معمول پس از پایان یک رابطه را برای مدتی به جا آوردم تا آنکه به خودم گفتم جمع کن و این افسردگی یا حتا ادای افسردگی را بگذار کنار. یک طوری هستم من که وقتی حالم بد باشد باید بروم توی یک جای شلوغ و مردم را ببینم. مثلا تماشاچیهای یک کنسرت، یا آدمهایی که سرخوش در خیابانی شلوغ قدم میزنند. حالا اگر آدمها به تیپ و قیافهشان رسیده باشند که خیلی هم بهتر است. دیدن مردم حالم را جا میآورد. این همه آدم جذاب که میتوانی با آنها رابطه بگیری. زندگی ادامه دارد.
خب این حرفها یک مسکن موقت است و درد اگر مزمن شده باشد گاه به گاه سرک میکشد. رفتم با آن آدم حرف زدم. بعد از چند ماه که ندیده بودمش. گفت رابطهی دیگری نگرفته است. گفتم بیا دوباره جور دیگری شروع کنیم. با هم باشیم و با هم نباشیم. تعهد هم نمیدهیم. هر کسی هم خواست رابطهی دیگری بگیرد بگیرد، اما تا جدی نشد، توی چشم دیگری نکند و یا اگر مثلا رفت با یکی خوابید، نه اینکه دروغ بگوید، اما تا لازم نشد، تریپ صداقت برندارد که راستی من دیشب با فلانی خوابیدم. این چیزها روشنفکری برنمیدارد. اذیت میکند اگر به کسی حس داشته باشی. یک چیز دیگر اینکه جلوی همدیگر مثلن توی محیط کار یا مهمانی، وقتی هر دویمان هستیم، هیچکداممان با کس دیگری لاس سنگین نزند.
چند ماهی را با پروتکل مصوب از سر گذراندیم. تحقیق و تفحص نمیکردم ولی ته ذهنم نود و نه درصد احتمال میدادم با کس دیگری هم باشد. حالا نه شاید جدی. فکرش آزارم میداد اما نمیپرسیدم از رابطههایش و او هم طبعن نمیپرسید. با هم بودنمان هم خوب بود. به هردویمان خوش میگذشت. چه بیرون رفتنهایمان از سینما و گالری و سفر بگیر تا جای دیگر. کنار آمده بودم با قضیه تا آن شب.
آن شب با دوست قدیمی دیگری تلفنی حرف میزدم که چه خبر و چه کارهای و از این حرفها. وسط حرفها گفتم شب بیاید اینجا پیش هم گپی بزنیم. گفت امشب نمیتوانم و دارم میروم پیش فلانی. فلانی همان معشوق من بود. نمیدانست با هم در رابطهایم و جنس رابطهمان چهگونه است. ترجیح میدهم این جاهای داستان را به تفصیل ننویسم چون هنوز که به حس آن لحظهام فکر میکنم حجم تلخی تحملناپذیرش سرم هوار میشود. حدس اینکه چه حالی شدم سخت نیست. مخلوطی از حسادت و دیوانگی داشت خفهام میکرد. زنگ زدم و گفتم میدانم امشب با فلانی هستی. اول نخواست تایید کند اما بعد که فهمید از خودش شنیدهام گفت قراری است که گذاشتهایم. گفتم میدانم اما حالا که فهمیدهام دارم دیوانه میشوم. گفتم اگر بیاید پا میشوم میآیم دم خانهتان! التماس کردم که بهخاطر من و به خاطر رابطهمان به او بگوید که نیاید. پای تلفن گریه کردم.
قرارش را آن شب به خاطر من به هم زد اما همان رابطهی نیمبند هم بعد از آن داستان از بین رفت. گفت تو نمیتوانی. توی تئوری از یک چیزهایی دفاع میکنی اما پای عمل که برسد یکدفعه قاطی میکنی و همه چیز را میریزی به هم. راست میگفت. درد پایاندادن زیاد بود اما برای خودم هم جالب نبود که در موقعیتهایی قرار بگیرم که اینقدر تویشان ضعیف باشم.
۱۳۹۱ دی ۱۸, دوشنبه
جانکاه یعنی اینکه چیزی، از جان تو کم میکند. شنیدن بعضی جملهها جانکاه است. مثل وقتی که بعد از پیچ و تابی طولانی، داریم توی تختخواب در سکوت سیگار میکشیم، شقیقههای من هنوز خیس از عرق است، تو هفتهی بعد داری میروی کیلومترها دورتر و ناگهان برمیگردی به من میگویی: «دلم برایت تنگ میشود.»
جانکاه یعنی همین.
آقای کازابلانکا
۱۳۹۱ دی ۱۷, یکشنبه
1 - عصر جمعه بود. داشتم فکر می کردم شبش بروم پیش معشوقم یا نه. هم خانه توی اتاقش داشت لباس به هم می ریخت گمانم و من هم یک جاهایی لبه تخت کش و قوس می آمدم و حرف می زدیم. گفت می ری یا نه؟ نگاهی به کبودی پشت دستم انداختم و چیزی گفتم در این ابعاد که فکر کنم نرم. این خوب بشه، بعد. دوست ندارم روی تنم معلوم باشه که صاف از بغل یکی دیگه دارم می رم توی بغل اون. این جوری صرفن محترمانه تره.
2 - معشوق فصلی ام بود با آن تن برهنه ی بی شرم و ساق های استوار و الخ. ساکن جایی دور و هر از گاهی سفری کوتاه به حیطه جغرافیایی من. زیاد و عجیب غریب می خواستمش - در همین پرانتزهای کوتاه فصلی. وقتی بود، همه چیز پرشور و وحشی و دیوانه و وقتی نبود، نبود. حداکثر ایمیلی و خبر گرفتن هر از گاهی. هر دو راحت بودیم با این ترتیب. می دانستم و می دانست که در بقیه نود و هشت درصد زندگی هردومان خبرهای فراوان هست - مهم نبود. در دودرصدهای هرازگاهی ما، بقیه جهان وجود نداشتند، یا وجودشان مهم نبود. آمده بود خداحافظی کند ازم. از در که تو آمد، نگاهم قفل شد روی لکه سرخابی روی چانه ش. دلم ریخت. قبل آن که بفهمم دستم دراز شد به پاک کردنش که "چونه ت چی شده؟" جواب مبهم دری وری ای داد. تمام چند ساعت بعد هی نگاهم سرخورد روی چانه ش و انگشت هام کشیده می شدند روی لکه ی سرخابی. نمی خواستم خداحافظی رمانتیک را خراب کنم، و از طرفی لکه زیادی سرخابی بود، زیادی به چشم می آمد و زیادی پهن شده بود بین مان.
موفق شدم آن چند ساعت را توی چشم های لکه نگاه نکنم. ولی یک جایی بالاخره باید می کردم. در کتاب من نمی گنجید که مردی از در خانه ی من وارد شود برای خداحافظی عاشقانه ای با من، و با اثری از زنی دیگر روی صورتش. روی تنش. هرچی. روی نقاشی قشنگ من و معشوق فصلی م لکه ی سرخابی گنده ی پاک نشدنی بدجوری چشمم را می زد. مهم نبود که چی بود و از کجا آمده بود. شاید رد بی تقصیر بوسه ی ساده ی آشنا و فامیلی بود، من چه می دانم، شاید توی آن خانواده چانه ی هم را ماچ می کنند، هرچی.. منشاء سرخابی مهم نبود. من می دانستم در نود و هشت درصد بقیه زندگی معشوقم لکه هایی از همه رنگ هست.. من زیبایی شناسی م به درد آمده بود که روی دودرصد من رنگ بوسه ی زنی دیگر افتاده. که معشوقم به خودش زحمت نداده در فاصله ی بین دو بوسه ش صورتش را توی آینه ی آسانسور نگاه کند. که تمامیت فانتزی دونفره ی ما خراب شده بود و من احساس می کردم بهم بی احترامی شده. انگار وسط شام لوکس عاشقانه ای در رستوران مجللی، یک هو ببینی روی دستمال سفره ت جای رژ لب مهمان قبلی مانده. من دروغ نمی خواستم ازش، حسادت داشتم نمی کردم. می خواستم فقط آن بخشی از حقیقت که مربوط به من می شد را ببینم و نه بیشتر. و حالا توی این رابطه ی های بی دروپیکر، چه جوری می خواهی همچین چیزی را منتقل کنی که هزار سوءتفاهم از توش درنیاید؟
3 - زیاد فکر کردم در موردش، که باید به معشوقم بگویم یا نه، که چقدر دوست نداشته ام این اتفاق را. شاید یک جور خود گول زنی هوشمندانه ست، ولی هنوز فکر می کنم لزومی ندارد در روابط موازی، توازی مسائل زیاد به رخ کشیده شود. حتا فکر می کنم که باید کشیده نشود. حداقل به سلیقه ی من و در روابط موازی من، برایم مهم است که در لحظه ای که با معشوقم هستم هر دو حس کنیم که اولین و خواستنی ترین انتخاب هم ایم، برای گذراندن لحظاتمان با هم، و انتخاب من نیست که بدانم که ممکن است ساعتی قبل تر اولین انتخابش کسی دیگر بوده باشد. به نظرم زیباتر و محترمانه تر است که کلیات و جزئیات غیرضروری ای را که حکایت دیگری می کنند، با هم قسمت نکنیم. اگر انتخاب کرده ایم که نباشیم و ندانیم نود و هشت درصد زندگی هم را، ملاحظه کنیم که خرده ریزهای جامانده ش را هم از جلوی چشم برداریم. دودرصد های هم را کامل و بی خدشه و بی رنگ و بوی ناخواسته ادا کنیم. شاید خیلی نشود از نظر اخلاقی و منطقی توجیه ش کرد - می دانم. اما هنوز هم فکر می کنم منافاتی ندارد، که می شود بدون دروغ و با کمی ظرافت، حرمت حریم های معشوق هایمان را نگه داریم، حس های زیباتری بگیریم و بدهیم، و کل ماجرا را ظریف تر و در لفافه تر برگزار کنیم، بدون قاطی کردن رنگ های آدم ها.
اشتراک در:
پستها (Atom)