«بهش گفتم نکن، خوشم میاد. بهش که نگفتم. اما وقتی پامو تکون ندادم و گذاشتم چسبیده به پاش بمونه خودش فهمید. اونم تکون نخورد دیگه. یهکم دیگه. حالا این هیچی. تموم شب تو بحرش بودم. شنا میکردیم. حواسش به اون مرتیکه هم بود. یعنی باس میبود دیگه. آدم اینجور وقتا که نمیشه بیخیال باشه. رفتم نشستم کنار پسره. گیلاسم رو زدم به گیلاسش. گفتم آقا خوبی شما؟ گفت خوابم میاد. گفتم پاشو برو اتاق آخریه. کسی کاری به کارت نداره. از خدام بود بره. تموم شب پیله تنیده بودم. خونسرد و آروم. پا شد رفت. همین که رفت دختره خودش اومد سراغم. گفتم چه عجب. خندید. هُلش دادم تو آب. گفتم مسابقه. گفت قبول. اون کرال، من قورباغه. نذاشتم ببره. اومدیم بیرون. حوله رو پیچید دورش. گفتم ای بابا. یه شبه دیگه. خندید. دستت رو بذار اینجا. پسره بیدار شد اومد پایین. دستش رو انداخت دور کمرش. کشیدش سمت خودش. گفتم ای بابا فهمیدم. خر که نیستم. نگفتم البته. لباس پوشیدم. برگشتم تو. بذر رو کاشته بودم. بس بود واسه اون شب. من آدم حوصلهام. تخمش رو میکارم و میرم پی کارم. صبرم زیاده. یواشتر. بعدنا دوسهبار دیگه هم رو دیدیم. اینجا و اونجا. معاشرت اجتماعی کردیم. کار زیادی بهش نداشتم. فقط حالیش کرده بودم که حواسم بهش هست. میفهمید. دوست دارم. آدم همین که یکی رو دنبال کنه حواسش بهش باشه خود طرف دوزاریش میافته دیگه. نه؟ بسه. برگرد. من از اونام که هیچوقت نمیرم طرح مبحث کنم. میذارم خودش بیاد. آخر سر هم خودش یهشب ازم سراغ گرفت. گفتم هاها، وقتش بود دیگه. اینجور وقتا سرعتم زیاد میشه. حالا بیا اینور. دیگه حاشیه نمیرم. مستقیم. تا آخرش. چه خوبه. گفت از سن و سالت خجالت نمیکشی زیر میز؟ گفتم سینما رو چی؟ خندید. گفتم آقا من اصلن دوست دارم تو اون تاریکی. یواشکی. آخیش. همهجور یواشکی رو دوست دارم. خوشش میاومد دیگه. معلومه. وگرنه که میکشید کنار. خوبه اینجوری؟ گفت رفت تا دفعهی بعد. بهتر»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر