گفت یک موقعیت کاری خوب برایش پیش آمده در سوئد. گفتم خب؟ گفت دلم نمیآید آن را از دست بدهد اما مادرم میگوید حتی یک روز هم اجازه نده نامزدت از تو دور باشد. توی دلم گفتم این مادرها با این طرزفکر ازمدافتادهشان.
بیست و سه چهار ساله بودم و تازه پارتنرم را فرستاده بودم جایی نه خیلی دور برای کار. قبل رفتن همان حرفهای معمول دلدادگی بینمان رد و بدل شده بود که رابطهمان مهمتر است از هر چیز دیگر در دنیا و اگر قرار باشد صدمه ببیند نمیروم. من طبعا رفته بودم در آن ژست بالغ که چطور ممکن است سد راه پارتنرم شوم؟ که حالا اگر نرود روزی در آینده، دور یا نزدیک، از من به خاطر اینکه مانع پیشرفتش شدم متنفر میشود. اینجا پیشرفت البته به معنی موقعیت بهتر فردای مشترکی هم بود که نقشهاش را کشیده بودیم.
گمان میکنم اگر بخواهند به توانایی آدمها در هندل کردن رابطههای راه دور مدرک بدهند ما با تجربهی آن چند سال میتوانیم سرضرب بنشینیم در مقطع دکترا. آنهمهای که مایه گذاشتیم از خودمان. آنهمه که هر قدم را بالا و پایین کردیم قبل برداشتن. آنهمه وقت که میگذاشتیم برای رابطه. آنهمه هوشیار و آگاه و حساس که بودیم به هر جزئی از روزمره که میشد فاصله بیندازد بینمان.
یادگار من از آن سالها ملغمهای است از لذت و درد. لذتش لذت، دردش درد. اصلا انگار رابطهی راه دور را بشود گذاشت معادل دراگی که درک هرکدام را ده برابر کرده باشد برایمان. یادگار من از آن سالها حسرتی است که مانده بر دلم. از آن فردایی که نیامد آخر. که دوری رویایش را گرفت از آیندهمان ... یادگار من درک این نکتهی ساده است که وقتی میدانستیم رابطه برایمان از هرچیزی مهمتر است جواب فقط یک کلمه میتوانست باشد: نرو. نمیروم. دوری را باید میگذاشتیم انتخاب آخر. ناچارترینشان.
حالا وقتی کسی میگوید لانگدیستنس من عصبانی میشوم. جنس عصبانیتم شبیه خشمی است که دارم از هر محدودیت اجباری دیگر. نمیشود تعمیم داد طبعا اما میتوانم بگویم جنس رابطههای راه دوری که من دیدهام دوروبر خودم هیچکدام شبیه موقعیت جینگیل و مستان آن جوان فیلمهای آمریکایی نیست که پارتنرش را در شهر کوچک زادگاهش ترک میکند و میرود نیویورک مثلا به قصد پیشرفت. هیچکدام انتخاب بین خودت و رابطهات نیست. انتخاب بین خودت و هیچ است. یعنی انقدر تفاوت بین ماندن و رفتن زیاد است که انتخاب خندهدار میشود اصلا.
یک جورهایی انگار همان جبری که خیلیهامان را بیوطن کرده، بختکش را انداخته روی روابطمان. حالا این جبر فقط این نیست که داخل مرزهای مملکت خودمان نمیشود به سادگی زندگی را گذراند دیگر، که باید کفنت دور کمرت باشد اصلا، که داخل همین یک میلیون و ششصد و چهل و هشت هزار و صد و نود و پنج متر مربع هم باید انقدر آزاد باشی که هرلحظه بتوانی بروی پشت کوهی برای درآمد درخور ... یا اینکه اصلا بخش عمده جوانیمان دارد موقت، ناپایدار، غیرقابلپیشبینی، در تعلیق گرفتن اقامت ناکجایی میگذرد ... جبرش شاید حتی آنجا باشد که با این هیولای تاریکی که سایه انداخته روی محیطهای اجتماعی روزمرهمان، با آنهمه محتاط و دستبهعصا که مجبوریم باشیم در محیط کار، محل تحصیل یا هرجایی شبیه این، اینهمه فاصله که انداختهاند بین ما با جنس موردنظر، بین رفتارمان در خانه و شکل بیرونیاش در اجتماع، که شاید مهمانی به مهمانی، set up به set up ، یا خیلی اگر اجتماعی باشیم در کافهگردیهای عصرانه بتوانیم یکی را اندازهی یک رابطه چارک بزنیم، دور از انتظار هم نیست که اینهمه رابطه، دورادور، مجازی، پا بگیرد و اینهمه لانگدیستنس دربیاید از آن.
تعمیم نمیدهم. جامعهشناس که نیستم. دارم تجربههای ریز ریز و مشاهدات میدانی خودم را مینویسم. زخم خورده هم هستم از دوری و وقتی زخم خورده باشی خیلی نمیشود واقعیت را جدا کرد از هذیانهای خشمت. از تجربهام انقدر میدانم که اگر کسی را میخواهی، دوری نباید هرگز انتخابت باشد، و اگر فاصله ناگزیر است باید بگذری از خواستنش. روی کسی که رفته دیگر نمیشود حساب کرد. نه که روی او. نه که روی شخصیتش یا عشقش یا تعهدش یا هرچه. روی بازیهایی که درمیآورد دوری این وسط، روی ذات فاصله و جایی که میاندازد در روابط انسانی. یک رابطهی ملایم دوستانهی از راه دور که گاهی به دیدار و لذتهای موقت تازه میشود و در فواصلش دو طرف زندگی مجزای آزاد خودشان را دارند شاید. اما سرمایهگذاری روی چنین رابطهای ... نه.
باشد. پا به زمین نکوب. من تجربهی خودم را میگویم. تو اگر میخواهی خودت امتحانش کنی حق داری. همانقدر که من وقتی پا میکوبیدم به زمین که این مادرها با این عقاید ازمدافتادهشان، حق داشتم. فقط بگذار بگویم یک روزی ممکن است برگردی عقب، یک روزی که چروک افتاده به پیشانی و دلت، حسرتی مانده فقط از آن خیال عاشقانهی دور، و از خودت بپرسی چطور توانستم بیستوچندسالگیام را، در آن اوج شهرآشوبی، طغیان خواستن و شور و شگفتی، به انتظار یک آیندهی نامعلوم سر کنم؟ چرا خیال کردم سهمم میشود فقط تمام آن روزها و ماههای تکراری تنهای معمولی باشد، به امید زنگ تفریحهای کوتاه ناپایدار بعدش؟ چرا فکر کردم محروم شدن از همهی لذتهای ترد و شادی که میریزد در روزمرهی آدمهایی که همراه مدام روز و شب هماند، محروم شدن ازآنهمه تجربههای دونفره در زندگی عادی روزانه که میتواند سکوت کسل هر قدم تکراری را تبدیل کند به ضرباهنگ رقصان هیجان و شور، باید داستان عاشقانهی جوانی من باشد؟ چرا فکر کردم بعدها چیزی میتواند جای آن لذت بالقوهای را که یک بیست ساله، یا بیستوچهار ساله، یا بیستوهفت ساله میتواند ببرد از روزمرهاش و من نبردهام پر کند؟ چرا نمیدانستم که یک روزش هم یک روز از عمر کوتاهی است که وقتی گذشت دیگر برنمیگردد؟
خوشبهحالت اگر آن روز جوابی به این سوالات داشتی. من ندارم.
خانم ایندیسنت پرپوزال
it was great lady, I had the same experience and I agree with you in everyway, it is just crazy
پاسخحذف