۱۳۹۱ دی ۱۷, یکشنبه

1 - عصر جمعه بود. داشتم فکر می کردم شبش بروم پیش معشوقم یا نه. هم خانه توی اتاقش داشت لباس به هم می ریخت گمانم و من هم یک جاهایی لبه تخت کش و قوس می آمدم و حرف می زدیم. گفت می ری یا نه؟ نگاهی به کبودی پشت دستم انداختم و چیزی گفتم در این ابعاد که فکر کنم نرم. این خوب بشه، بعد. دوست ندارم روی تنم معلوم باشه که صاف از بغل یکی دیگه دارم می رم توی بغل اون. این جوری صرفن محترمانه تره.

2 - معشوق فصلی ام بود با آن تن برهنه ی بی شرم و ساق های استوار و الخ. ساکن جایی دور و هر از گاهی سفری کوتاه به حیطه جغرافیایی من. زیاد و عجیب غریب می خواستمش - در همین پرانتزهای کوتاه فصلی. وقتی بود، همه چیز پرشور و وحشی و دیوانه و وقتی نبود، نبود. حداکثر ایمیلی و خبر گرفتن هر از گاهی. هر دو راحت بودیم با این ترتیب. می دانستم و می دانست که در بقیه نود و هشت درصد زندگی هردومان خبرهای فراوان هست - مهم نبود. در دودرصدهای هرازگاهی ما، بقیه جهان وجود نداشتند، یا وجودشان مهم نبود. آمده بود خداحافظی کند ازم. از در که تو آمد، نگاهم قفل شد روی لکه سرخابی روی چانه ش. دلم ریخت. قبل آن که بفهمم دستم دراز شد به پاک کردنش که "چونه ت چی شده؟" جواب مبهم دری وری ای داد. تمام چند ساعت بعد هی نگاهم سرخورد روی چانه ش و انگشت هام کشیده می شدند روی لکه ی سرخابی. نمی خواستم خداحافظی رمانتیک را خراب کنم، و از طرفی لکه زیادی سرخابی بود، زیادی به چشم می آمد و زیادی پهن شده بود بین مان. 

موفق شدم آن چند ساعت را توی چشم های لکه نگاه نکنم. ولی یک جایی بالاخره باید می کردم. در کتاب من نمی گنجید که مردی از در خانه ی من وارد شود برای خداحافظی عاشقانه ای با من، و با اثری از زنی دیگر روی صورتش. روی تنش. هرچی. روی نقاشی قشنگ من و معشوق فصلی م لکه ی سرخابی گنده ی پاک نشدنی بدجوری چشمم را می زد. مهم نبود که چی بود و از کجا آمده بود. شاید رد بی تقصیر بوسه ی ساده ی آشنا و فامیلی بود، من چه می دانم، شاید توی آن خانواده چانه ی هم را ماچ می کنند، هرچی.. منشاء سرخابی مهم نبود. من می دانستم در نود و هشت درصد بقیه زندگی معشوقم لکه هایی از همه رنگ هست.. من زیبایی شناسی م به درد آمده بود که روی دودرصد من رنگ بوسه ی زنی دیگر افتاده. که معشوقم به خودش زحمت نداده در فاصله ی بین دو بوسه ش صورتش را توی آینه ی آسانسور نگاه کند. که تمامیت فانتزی دونفره ی ما خراب شده بود و من احساس می کردم بهم بی احترامی شده. انگار وسط شام لوکس عاشقانه ای در رستوران مجللی، یک هو ببینی روی دستمال سفره ت جای رژ لب مهمان قبلی مانده. من دروغ نمی خواستم ازش، حسادت داشتم نمی کردم. می خواستم فقط آن بخشی از حقیقت که مربوط به من می شد را ببینم و نه بیشتر. و حالا توی این رابطه ی های بی دروپیکر، چه جوری می خواهی همچین چیزی را منتقل کنی که هزار سوءتفاهم از توش درنیاید؟

3 - زیاد فکر کردم در موردش، که باید به معشوقم بگویم یا نه، که چقدر دوست نداشته ام این اتفاق را. شاید یک جور خود گول زنی هوشمندانه ست، ولی هنوز فکر می کنم لزومی ندارد در روابط موازی، توازی مسائل زیاد به رخ کشیده شود. حتا فکر می کنم که باید کشیده نشود. حداقل به سلیقه ی من و در روابط موازی من، برایم مهم است که در لحظه ای که با معشوقم هستم هر دو حس کنیم که اولین و خواستنی ترین انتخاب هم ایم، برای گذراندن لحظاتمان با هم، و انتخاب من نیست که بدانم که ممکن است ساعتی قبل تر اولین انتخابش کسی دیگر بوده باشد. به نظرم زیباتر و محترمانه تر است که کلیات و جزئیات غیرضروری ای را که حکایت دیگری می کنند، با هم قسمت نکنیم. اگر انتخاب کرده ایم که نباشیم و ندانیم نود و هشت درصد زندگی هم را، ملاحظه کنیم که خرده ریزهای جامانده ش را هم از جلوی چشم برداریم. دودرصد های هم را کامل و بی خدشه و بی رنگ و بوی ناخواسته ادا کنیم. شاید خیلی نشود از نظر اخلاقی و منطقی توجیه ش کرد - می دانم. اما هنوز هم فکر می کنم منافاتی ندارد، که می شود بدون دروغ و با کمی ظرافت، حرمت حریم های معشوق هایمان را نگه داریم، حس های زیباتری بگیریم و بدهیم، و کل ماجرا را ظریف تر و در لفافه تر برگزار کنیم، بدون قاطی کردن رنگ های آدم ها. 

۲ نظر:

  1. من خوشحالم از اینکه باز اینجا رو میخونم.

    پاسخحذف
  2. ای کاش شماها زود به زودتر آپلود کنید اینجارو.

    پاسخحذف