یک بار هم ایام قدیم معشوقی داشتم که بسیار او را دوست داشتم و او من را آنقدر نمیخواست. بعد از چند ماه رابطه یک شب توی مستیاش به من گفت که اگر از یکی خوشش بیاید با من نمیماند و بهتر است بیش از این دل نبازم و فکری به حال خودم بکنم. اما خب چه کاری میشد کرد. نمیخواست و برای نخواستنش چارهای نبود. همان حرفهای همیشگی: نه آنکه من آدم بدی باشم، اما آنطوری که باید دوستم ندارد. میفهمیدم و درد میکشیدم که خودم این حرفها را به دیگرانی زده بودم و این بار نوبت خودم بود.
گریه کردم، زاری کردم و سنت سوگواریهای معمول پس از پایان یک رابطه را برای مدتی به جا آوردم تا آنکه به خودم گفتم جمع کن و این افسردگی یا حتا ادای افسردگی را بگذار کنار. یک طوری هستم من که وقتی حالم بد باشد باید بروم توی یک جای شلوغ و مردم را ببینم. مثلا تماشاچیهای یک کنسرت، یا آدمهایی که سرخوش در خیابانی شلوغ قدم میزنند. حالا اگر آدمها به تیپ و قیافهشان رسیده باشند که خیلی هم بهتر است. دیدن مردم حالم را جا میآورد. این همه آدم جذاب که میتوانی با آنها رابطه بگیری. زندگی ادامه دارد.
خب این حرفها یک مسکن موقت است و درد اگر مزمن شده باشد گاه به گاه سرک میکشد. رفتم با آن آدم حرف زدم. بعد از چند ماه که ندیده بودمش. گفت رابطهی دیگری نگرفته است. گفتم بیا دوباره جور دیگری شروع کنیم. با هم باشیم و با هم نباشیم. تعهد هم نمیدهیم. هر کسی هم خواست رابطهی دیگری بگیرد بگیرد، اما تا جدی نشد، توی چشم دیگری نکند و یا اگر مثلا رفت با یکی خوابید، نه اینکه دروغ بگوید، اما تا لازم نشد، تریپ صداقت برندارد که راستی من دیشب با فلانی خوابیدم. این چیزها روشنفکری برنمیدارد. اذیت میکند اگر به کسی حس داشته باشی. یک چیز دیگر اینکه جلوی همدیگر مثلن توی محیط کار یا مهمانی، وقتی هر دویمان هستیم، هیچکداممان با کس دیگری لاس سنگین نزند.
چند ماهی را با پروتکل مصوب از سر گذراندیم. تحقیق و تفحص نمیکردم ولی ته ذهنم نود و نه درصد احتمال میدادم با کس دیگری هم باشد. حالا نه شاید جدی. فکرش آزارم میداد اما نمیپرسیدم از رابطههایش و او هم طبعن نمیپرسید. با هم بودنمان هم خوب بود. به هردویمان خوش میگذشت. چه بیرون رفتنهایمان از سینما و گالری و سفر بگیر تا جای دیگر. کنار آمده بودم با قضیه تا آن شب.
آن شب با دوست قدیمی دیگری تلفنی حرف میزدم که چه خبر و چه کارهای و از این حرفها. وسط حرفها گفتم شب بیاید اینجا پیش هم گپی بزنیم. گفت امشب نمیتوانم و دارم میروم پیش فلانی. فلانی همان معشوق من بود. نمیدانست با هم در رابطهایم و جنس رابطهمان چهگونه است. ترجیح میدهم این جاهای داستان را به تفصیل ننویسم چون هنوز که به حس آن لحظهام فکر میکنم حجم تلخی تحملناپذیرش سرم هوار میشود. حدس اینکه چه حالی شدم سخت نیست. مخلوطی از حسادت و دیوانگی داشت خفهام میکرد. زنگ زدم و گفتم میدانم امشب با فلانی هستی. اول نخواست تایید کند اما بعد که فهمید از خودش شنیدهام گفت قراری است که گذاشتهایم. گفتم میدانم اما حالا که فهمیدهام دارم دیوانه میشوم. گفتم اگر بیاید پا میشوم میآیم دم خانهتان! التماس کردم که بهخاطر من و به خاطر رابطهمان به او بگوید که نیاید. پای تلفن گریه کردم.
قرارش را آن شب به خاطر من به هم زد اما همان رابطهی نیمبند هم بعد از آن داستان از بین رفت. گفت تو نمیتوانی. توی تئوری از یک چیزهایی دفاع میکنی اما پای عمل که برسد یکدفعه قاطی میکنی و همه چیز را میریزی به هم. راست میگفت. درد پایاندادن زیاد بود اما برای خودم هم جالب نبود که در موقعیتهایی قرار بگیرم که اینقدر تویشان ضعیف باشم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر