داشتم میگفتم سکس برای ما دیگر سکس نبود. یک جزیی از معاشرت و گپوگفتمان شده بود. از در وارد بشویم و بغل کنیم و ببوسیم و آلبومهای قدیمی را ورق بزنیم و غیبت بکنیم و سیگار بکشیم و لخت شویم و سُر بخوریم لای دست و پای هم و درنگ کنیم در هم و لباس پوشیده و نپوشیده بشینیم همانجا روی فرش و چاییبخوریم و از ادامهی حال و احوال هم بپرسیم و بخندیم و همدیگر را دست بیندازیم و دنیا را دست بیندازیم و باز دلمان تن هم را بخواهد و دوباره لباسها را پرت کنیم یک گوشهای و بخوابیم با هم و بلند شویم و سیگار بکشیم و ناهار بخوریم و چرت بزنیم و خاطره تعریف کنیم و حرف بزنیم تا خود شب.
نه که لذت تن نباشد اما مرادمان از سکس یک چیزی بود در مایههای بزنیم پشت شانههای هم که چطوری رفیق، خوبی، اوضاع مرتب است، و اینها. این قِسم اجزاء یک رفاقت کهنه و پرسابقه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر