خندهدارش اینجا بود که از کل اون چندسالی که با هم زندگی کرده بودیم من باید درست وقت ظرفشستن حواسم پرتش بشه. انگار تمام اون سالها فقط داشتم ظرف میشستم واسه خودم و دنیا هم داشته واسه خودش میچرخیده و اونم سرش به کار خودش گرم بوده. یه عکسی هم با هم داریم که نشسته روی زانوی من، یه دامن کوتاه پاش کرده، یه پاش رو آورده بالا، گذاشته توی دست من. داره میخنده. لاغره و داره میخنده. یکی هم نشسته روی صندلی کناری. داره ساکت نگاهمون میکنه. انگار منتظر نوبتشه، پدرسگ. یهبار هم یه جای تنگی گیر هم افتادیم بعد صد سال و مست بودیم و بغلش کردم و طولانی بوسیدمش. شیرین بود مزهش. مزهی قبل رو نمیداد دیگه. درستش هم همین بود که نده. صدنفر این وسط بوسیده بودنمون خب. عین اخلاق آدما که عوض میشه بعد از بههمزدن. مال این نیست که آدما عوض میشن. مال اینه که آدما آدمای جدید میبینن. معاشرتای جدید میکنن. عادتای جدید و کلمههای جدید وارد زبانشون میشه. از اونم بالاتر، مال اینه که هر آدمی هر رابطهای یه چیزی رو از درون آدم میکشه بیرون. یه وری از آدم رو برملا میکنه. گاهی اون ور حسود، گاهی قهرمان و فردین، گاهی لرزیده و بیپناه، گاهی بخشنده و گنده، گاهی هم سکسی و بلا. مال اینه که بعد صد سال که طرف قدیمت رو میبینی دیگه نمیشناسیش. یکی دیگه شده. یکی دیگه اومده یکی دیگه رو از توش کشیده بیرون. اینا رو میگم که برسم به اون شبی که اول معاشقهمون یه چیز عجیبی گفت. درتیتاک رسم تازهای نبود برامون اما اون شب مست و های خودشو از هم باز کرده بود جلوم و یه چیزی گفته بود که مال اون نبود. مال ما نبود. مخام تیر کشید یهو. انگار عبارته صاف از رختخواب یکی دیگه پا شده بود اومده بود وسط ما. آخرین باری بود که به هم پیچیدیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر