نه که آدم خوبی نباشد. هست. هم درسخواندهاست، باسواد است که این ربطی به درسش ندارد. وضعش بد نیست. کار و زندگی دارد. همراه خوبی هم هست. سر و شکل و قیافه و لباس پوشیدنش هم بد نیست. راستش در تخت هم تا به حال خوب عمل کرده است. بماند که من در این چنددفعه هیچ وقت دل به «کار» ندادم و خودش هم فهمیده این را. اما میدانم میشود این را بسیار بهتر کرد. حالا چه مرگم است که گفتم بیا همینطوری رفیق بمانیم؟ من اصلا آدم رفاقت اینطوری نیستم. راستش این است که اصلا برای سکس مقام خاصی قائل نیستم. برایم مثل همان خوردن و خوابیدن است. یعنی خیلی خوب است که آدم غذای خیلی خوب بخورد و تشک خوابش خوب باشد و دلش بخواهد همهاش روی آن تشک بخوابد، اما آدم در سلول زندان هم میخوابد. غریزه است. سکس هم برای من همین است. اگر جنس دلخواهم دست داد که چه خوب، وگرنه برای رفع غریزه کافی است.
تازه اینطور هم نیست که برای این آدم عطش نداشته باشم. خیلی خیلی بخواهم با خودم روراست باشم باید بگویم که این چند دفعه هم که اتفاق افتاد خودم کشیدمش به خانهام. اما دیشب گفتم که نه. مست هم بودم. یعنی بودیم. خودش جا خورد. اما مودبتر از این حرفها است و بود که اصرار کند. شاید فکر می کند کنار هم که بخوابیم نظرم عوض شود. راستش این است که عوض هم شد. زورکی جلوی خودم را گرفتم.
نمیدانم چه مرگم است. حتی احساس میکنم اگر بخواهد بگوید بیا یک مدت یک رابطهای را هم تجربه کنیم، که فکر میکنم دو دل است برای گفتنش، جواب عاقلانه باید این باشد که قبول. بیا ببینیم چه میشود. منظورم از عاقلانه این است که در دسترس است، نزدیک من است، جدی نگاه نمیکند به رابطه و آدم مهربانی است. حواسش هم به آدم هست. فعلا وضع من طوری است که اینها برایم در حکم همان اسب سفید است. من هم که آدم ناز کردن نیستم. پس چه مرگم است.
هی نشستهام توی وان حمام امروز و با خودم فکر کردم که بگرد ببین دردت کجاست. نمیشود که منکرش شوم. راستش این است که فکر میکنم اگر یک روز کنارش باشم و آدم قبلی را یک جا توی خیابان، رستوران، مهمانی جایی ببینم، از خودم خجالت میکشم. یعنی در ظاهر همه چیز این آدم سرتر است، اما خودم میدانم که خجالت میکشم. از چه؟ نمیدانم.
نه. دروغ گفتم. میدانم.
خانم حوا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر