۱۳۹۱ اسفند ۱۶, چهارشنبه

داشتم نگاهش می‌کردم که می‌رفت. سربلند و مغرور و زیبا. با گام‌های طمانینه‌دار و استوار و دلبر. جوری که ادا نبود. انگار آن جور راه‌رفتن اصلن در ذاتش باشد. گونه‌های خوش‌بویش را بوسیده بودم و از دلم خبر داشتم که چقدر دلم می‌‌خواست طولانی‌تر نگهش می‌داشتم در بغلم. با خودم فکر می‌کردم که ناهم‌زمانی‌های زمانی چه بی‌رحم می‌توانند باشند. فکر می‌کردم که یک وقت دیگری اگر بود من آدمِ این‌جور رهاکردنش نبودم. شالش را پیچیده بود دور خودش، مواظب خودش بود و آرام قدم برمی‌داشت و دور می‌شد. از خودش خبر داشت که چرا دارد می‌رود. از خودم خبر داشتم که چقدر قصه دارد هرز می‌رود همان لحظه و چقدر هنوز حرف دارم با این آدمی که دارد این‌جور طمانینه‌دار و زیبا گام برمی‌دارد و می‌رود و دور می‌شود.

گذاشتم برود، گذشتیم که برویم. 

۱ نظر:

  1. که چقدر قصه دارد هرز می رود....وای عالی بود .. همین یک خط کل داستان این پست را گرفته بود توی مشتش.

    پاسخحذف