۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

پاكت سيگارم لب پنجره است. مي‌دانم. دي‌شب آخرين سيگار را جوري كنار پنجره كشيدم كه دودش هيچ توي اتاق نيايد و بعد دراز كشيدم كنارش. اين خنكي صبح را دوست دارم. ملافه‌ را تا زير چانه كشيده‌ام بالا و پاهايم را كوهي كرده‌ام،‌ كنارش. گرسنه هستم و دلم آن معده درد عجيب بعد از سيگار كشيدن با معده‌ِ‌ي خالي را مي‌خواهد. من كنار ديوار دراز كشيده‌ام. تن لختم را مي‌چسبانم به ديوار كنارم. خنك است. ملافه‌ را از خودم كنار مي‌زنم و مي‌چسبم به ديوار. نيم ساعتي هست كه بيدار شده‌ام از خواب و با اين همه جنب و جوش من بيدار نمي‌شود. حتا تكاني هم نمي‌خورد. حتا چشم‌هايش را نيم‌باز نمي‌كند تا مطمئن شود كه هستم. اما مي‌دانم، با اولين پكي كه به سيگار بزنم از خواب بيدار خواهد شد. از اين بوي سيگار بدش مي‌آيد،‌ بوي پال‌مال را نمي‌تواند تحمل كند، وقتي گرسنه است اين جور وقت‌ها يك اخمي دارد كه هيچ وقت ديگري روي صورتش نمي‌بينم. حالا هم دلم آن اخم را نمي‌خواهد. ترديد دارم كه بيدارش بكنم از خواب اصلن يا نه. اين جور صبح‌ها من دلم سيگار مي‌خواهد و چاي، اگر بشود موسيقي خوب و رقص. او دلش خواب مي‌خواهد تا ظهر، ‌تا هر وقت كه بخواهد. روي تخت،‌ آن‌قدر فاصله گرفته‌ايم از هم كه يك نفر ديگر هم مي‌تواند راحت كنارمان بخوابد. من،‌ چسبيده به ديوار، او لبه‌ي لبه‌ي تخت. فكر مي‌كنم با غلت بعدي حتمن پرت مي‌شود از تخت پايين. اگر بلند شوم، لباسم را بپوشم، پاكت پال‌مال را از لبه‌ي پنجره بردارم و بروم توي آشپزخانه حتمن از خواب بيدار مي‌شود. حتمن با صداي فندك گاز از خواب بيدار مي‌شود. اگر بيدار نشد، كامپيوتر را روشن مي‌كنم و موسيقي پخش مي‌كنم. منتظر آن لبخند بعد از نگاه كردن به هم‌ديگرم. منتظرم كه چشم‌هايش را باز كند و دوباره بروم كنارش دراز بكشم. منتظرم كه بيايد همين جا روي صندلي دوباره بغلم كند. تمام شوقم براي هم‌آغوشي همين صبح فرداست. همين چاي خوردن و سيگار كشيدن. خودم را جدا مي‌كنم از ديوار و غلت مي‌خورم به سمت او. خواب خواب خواب. دست مي‌كشم روي صورتش. چشم‌هايش را نيم باز مي‌كند. لبخند مي‌زنم و دلبرانه مي‌گويم سلام. لبخند مي‌زند. بغلم مي‌كند و من را به خودش نزديك مي‌كند. تنش گرم است. چشم‌هايش را مي‌بندد. دلم خنكای ديوار را مي‌خواهد. دلم پال‌مال مي‌خواهد.

نویسنده‌ی مهمان - مادام بوواری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر