۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

توی آخرین ای‌میل‌ش نوشته: «دیروز "ب" را بعد از مدت‌ها توی فیس‌بوک پیدا کردم ... مسخره است، با آدم‌های خیلی دورتر از تو مثلن توی فیس‌بوک می‌توانم حرف بزنم و از حال‌شان با خبر شوم، اما از تو نه. این چه مازوخیسمی است که تو داری آخر؟ چرا نمی‌خواهی با هم حرف بزنیم، وقتی هر دو می‌خواهیم؛ چرا ابراز احساسات را ممنوع کرده‌ای؟»

راست می‌گوید. توی آخرین تماس تلفنی‌مان به او گفتم: «تا فاصله‌مان کم‌تر از هزار کیلومتر نشده، نمی‌خواهم باز به هم نزدیک شویم، نمی‌خواهم آن سیکل معیوب را دوباره تکرار کنیم.» و منظورم از سیکل معیوب، دوره‌ی زمانی دو ساله‌ای بود که درگیر یک "رابطه‌ی از راه دور" بودیم. تلفن‌های هر شب من و هر روز صبح او. بحث‌های بی‌پایان‌مان که تو می‌آیی این‌جا، یا من باید بیایم آن‌جا یا اصلن باید برویم در یک کشور سوم زندگی کنیم. بحث‌هایی که باعث شد اعصاب هر دوی ما به هم بریزد و دست‌آخر من به بدترین و اشتباه‌ترین شکل ممکن بکشم کنار. جواب ای‌میل ندهم، جواب تلفن ندهم و به‌خاطر فشار زیادی که این رابطه به من وارد می‌کرد، یک‌دفعه، بی هیچ توضیحی، بی‌خیال همه چیز شوم.

×××

بسیاری از ما رابطه‌هایی را که یک سر آن از نظر جغرافیایی در شهر یا کشور دیگری است را تجربه کرده‌ایم. گاهی به این فکر می‌کنم چه‌طور می‌شود که "رابطه‌های از راه دور" با وجود همه‌ی دردسرها و مشکلاتی که دارند، تا این حد عمومیت یافته‌اند و آدم‌های زیادی را درگیر کرده‌اند. چه‌طور می‌شود که ما می‌توانیم با نبود فیزیکی معشوق کنار بیاییم، چه‌طور به این تن‌ندادن، تن می‌دهیم و چه رازی در میان است که باعث جذابیت و بعضن ماندگاری این نوع رابطه‌ها می‌شود.

بدیهی است که دلایل زیادی در این زمینه وجود دارد، و بحث‌های بسیاری در این زمینه صورت گرفته است، اما به‌نظر من می‌شود از یک زاویه‌ی دیگر هم به آن نگاه کرد. از دریچه‌ی نظریه‌ای که می‌گوید: «همیشه تصور داشتن چیزی از خود داشتن آن چیز به‌تر است.» توضیح می‌دهم:

رویاهای ما، فانتزی‌های ذهنی و خیال‌های ما درباره‌ی چیست؟ جایزه‌ی ادبیات نوبل بگیریم؟ با مونیکا بلوچی یا برد پیت یا ... بخوابیم؟ حکومتی آزاد و دموکراتیک داشته باشیم؟ مانند یک ستاره‌ی موسیقی یا بازیگر سرشناس سینما مشهور شویم؟ رکورد صد متر دنیا را بشکنیم؟ یا به آدمی که می‌دانیم هیچ وقت نمی‌توانیم به دست‌ش آوریم، برسیم؟

لکان می‌گوید: «خیال‌ها و آرزوها نباید واقعی و دست‌یافتنی باشند. چرا که در همان لحظه‌، در همان ثانیه‌ی ‌دست‌یافتن چیزی که دنبال‌ش بوده‌ایم، آن چیز را به دست آورده‌ایم و ادامه‌ی "خواستن‌‌ش" دیگر برای‌مان امکان‌پذیر نیست. به همین خاطر، برای این‌که به زیستن ادامه دهیم، امیال، باید خواهان چیزهایی باشند که حضور ندارند و به راحتی به دست نمی‌آیند. در حقیقت، انسان خودِ چیزی را نمی‌خواهد، بلکه تصور آن چیز را می‌خواهد. از این روست که رویاها و آرزوهای ما معمولن در مورد چیزهای عجیب و غریب و ‌دست‌نایافتنی‌اند. بنابراین زندگی با آن خواسته‌هایی که به دست آورده‌ایم، نمی‌تواند باعث خوش‌حالی ما شود و ما، به واسطه‌ی انسان بودن‌مان، باید با رویاها، آرزوها و ایده‌آل‌های‌مان زندگی کنیم.»

این دقیقن همان مفهومی است که پاسکال نیز سال‌ها پیش به آن اشاره کرده است: «ما زمانی خوش‌حالیم که در مورد خوش‌بختی خیال‌بافی می‌کنیم.» پس لازم است حواس‌مان باشد چه چیزی را آرزو می‌کنیم، نه به‌خاطر آن‌که به آن خواهیم رسید، بلکه به این‌ دلیل که وقتی به آن رسیدیم، به دست‌ش آورده‌ایم و محکوم به آن هستیم که دیگر نتوانیم آن را بخواهیم. به بیان دیگر، لذتِ "خواستن" آن چیز تمام شده و همه‌ی تصورات ما در آن مورد پایان یافته است. به قول برنارد شاو: «دو بار در زندگی یک انسان فاجعه رخ می‌دهد، بار اول وقتی چیز یا کسی را می‌خواهی و به آن نمی‌رسی و بار دوم که به مراتب هم دردناک‌تر است، زمانی است که به همان چیز یا کس می‌رسی.»

×××

بدون شک یک رابطه‌ی از راه دور از چنین وجهی برخوردار است. انگار یک اصل کلی است که: چیزی ـ بخوانید آدمی ـ که غیرقابل دست‌رس‌تر ـ بخوانید دورتر ـ است، جذاب‌تر است. حکم کلی البته نمی‌شود صادر کرد، گاهی رابطه‌ای جایی شکل می‌گیرد و بعد تبدیل می‌شود به یک رابطه‌ی از راه دور، اما در این موارد هم معمولن پس از مدتی دوری و گذشت زمان، تصور قسمت‌های جذاب‌تر رابطه باعث می‌شود، چشم ما به روی مشکلات وجود داشته‌ی پیشین بسته بماند.

آقای پیش از غروب

۳ نظر:

  1. تصور کن یک ادمی تا ته ارزوها و خیال برود. فکر کن یک آدمی باشد که تجلی رویاهای ماست. اصلا تو خودت را بگذار جای این آدم و باهاش جلو برو ببین حالا آرزویت چیست. اصلا ببین همین ادمی که الان دلت می خواست جایش باشی دارد چه کار می کند . چه آرزویی دارد. می خواهم یک چیزی بگویم آرزوها هیچ وقت تمامی ندارند. اما یک چیزی هست من فکر می کنم آدم وقتی ضعف دارد و نمی تواند واقعیت را عوض کند به رویا پناه می برد. چرا ادمها جرات نمی کنند که رویاشان را عملی کنند و هنوز خوشحال باشند؟ به نظرم چون زیادی خلاق نیستند. چون ضعیفند.و اینکه چون تا حالا کسی نتوانسته پس هیچ کس نمی تواند اشتباهی است که سر راه رویا را می گیرد. کاش آدمهای بیشتری رویایشان این بود که وقتی به رویا شان رسیدند فاجعه ای رخ ندهد

    پاسخحذف
  2. درسته، روزی که به رویاهاتون می رسید و می بینید که اونی که فکر می کرده نیستش شاید در ابتدا افسرده بشید و این حرفا اما دو سه روز بعدش می بینید که اگرچه با رویاهاتون فاصله داشته اما از جهاتی هم خیلی بهتر از اون چیزیه که فکرشو می کردید.
    تاثیر لحظه ایش رو نیگا نکنید. بیشتر معطوف بشید به تاثیر ماندگارش.
    من اینو شخصا با توجه به تجربه ی دانشگاهم می گم. حالا شاید تو بعضی موارد درست نباشه.

    پاسخحذف
  3. خیلی دقیق توضیح دادی آقای پیش از غروب. گاه که در دوری به همه ی لحظه های محشر رابطه فکر می کنم از خودم می پرسم یعنی این رابطه این قدر پرفکت و همه چیز تمام است؟ و البته که نیست. ذهن من این طور تصویرش می کند...
    بسیار فهمیدم نوشته تان را

    پاسخحذف