۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

سهم آقای ال‌دی از زندگی من، از زندگی روتین و روزمره‌ و جاری من چه‌قدر است. آن بخشی از حیاتم که لاجرم باید اتفاق بیفتد و می‌افتد انی‌وی. این اساسی‌ترین سوالی است که بارها و بارها دوتایی مذبوحانه به حل‌کردنش نشستیم، سرش بحث و قهر و جدل کردیم، و باز برگشتیم سر خانه‌ی اول.

لحظه‌های بغرنج و پیچیده‌ای هست در زندگی که آقای ال‌دی برای مدتی کوتاه می‌شود آقای اس‌دی. چمدانش را گذاشته زیر تختخواب من، مسواکش را در جامسواکیم، ریش‌تراشش را توی حمامم و رخت اقامتش را افکنده توی زندگی من. با هم می‌خوابیم و بیدار می‌شویم و غذا می‌خوریم و کافه می‌رویم و مهمانی می‌رویم و قدم می‌زنیم و جدل می‌کنیم و عشق می‌ورزیم و مست می‌کنیم و وسایل خانه‌ را جابه‌جا می‌کنیم و طالبی می‌خوریم و سفر می‌رویم و در هم فرو می‌رویم و آشپزی می‌کنیم و زندگی می‌کنیم. آن معدود وقت‌های خلاصه و مختصر و فشرده‌ای که زندگی ما دو تا می‌شود عین زندگی معمولی زوج‌های دیگر. جوری سپری می‌کنیم روزها و شب‌ها‌مان را که کسی اگر از دور تماشا کند، چیز ناجوری در آن نمی‌بیند. دو تا مرغ عشق هستیم که از فرط عشق به دیگری داریم می‌میریم و از خوشی گونه‌هامان گل انداخته بس که عاشقیم به هم.

خوشبختی ما اما شکننده‌تر از این حرف‌هاست. به تلنگری می‌لرزد. بعد باید دونفری دودستی با هرچه تجربه و بلدی داریم بچسبیم به هم نگهش داریم که از هم وا نرود. همه‌ی شعور و فرهنگ و هیستوریمان را بگذاریم وسط تا حفظش کنیم از تندبادهای زودگذر و دیرگذری که می‌آیند و نمی‌مانند و می‌مانند و پدر در می‌آورند. الان دارم از وقت‌هایی حرف می‌زنم که ناغافل وسط آن همه خوشی، وسط آن همه چسبندگی عاشقانه، یک ردپایی، ساینی از زندگیِ دیگر یکی از ما سروکله‌ش پیدا می‌شود، درست همان روزهایی که نباید بشود. همان روزهایی که یک چهاردیواری می‌کشیم دور خودمان که مثلا ما کلا همینی هستیم که الان هستیم و لاغیر.

کوفتیش هم این جاست که آدم‌بزرگیم. می‌دانیم، خبر هم که نداشته باشیم می‌دانیم که زندگی جای دیگری جور دیگری جاریست و کاری هم از کسی برنمی‌آید. می‌دانیم که در آن نود و چند درصد الباقی زندگی هرکداممان، این جوری نیست که برویم در حالت استندبای بمانیم تا دلبرمان برگردد. اصلا آدم مگر می‌شود در این دوره‌های طولانی غیبت یار، استندبای بشود و بماند. زندگی جریان دارد و جریانش گاهی آدم را با خودش به هزارجای مربوط و نامربوط می‌کشاند.

تا جایی که آقای ال‌دی در سیاره‌ی خودش است، رابطه‌ی ما عموما یک ارتباط آف‌لاین است. اختلاف ساعت‌ها ما را جوری تربیت کرده که تمرکزمان را از روی ساعت‌های همدیگر برداریم. خیلی فکر نکنیم که دیگری دیشب کی خوابیده، صبح کی بیدار شده، نهار را کجا، با کی، با چه کیفیتی خورده. الان، در این لحظه‌ی جاری سرش، دلش، تنش کجا گرم است. برایش می‌نویسم که دلم برایت تنگ شده مرتیکه! و می‌روم دنبال زندگی معمولی خودم. شب می‌آیم می‌خوانم که برایم نوشته جان دلم، بعد هم من را بوسیده. همان‌جا در ایمیل. از خواب طولانی صبح روز تعطیلم بیدار می‌شوم و می‌خوانم که برایم از شلوغی یک‌شنبه‌ش نوشته. می‌دانم تا ظهر من، که می‌شود شب او، نصفه‌شب او، اصلا یک ساعت بی‌ربط و دور او، سراغم را نخواهد گرفت. ولگردی می‌کنم تا غروب. بعد برایش می‌نویسم که رفته بودم سینما. با دوستی. می‌نویسم که فرداصبح یک سفر یک روزه خواهیم رفت. نمی‌نویسم با کی. نمی‌خواهد بداند. مهم هم نیست. هست، اما اختلاف ساعت‌ها اجازه می‌دهند به آدم که گاهی این‌جور چیزها به سادگی مهم نباشند.

آقای ال‌دی اما همیشه آف‌لاین نمی‌ماند. روزهای گران‌بهایی هست در سال که می‌شود آقای اس‌دی. یک‌جور آقای اس‌دی‌ای که چمدانش را زیر تخت من نگذاشته اما. هست اما نه همیشه، آن-‌و-آف. رابطه هم می‌شود یک رابطه‌ی معمول آن‌لاین. از همین‌ها که مدام تلفن و تکست می‌زنیم به هم که الان کجایی پدرسوخته و الان می‌آیم پیشت و تا دکمه‌هات را باز کنی دستم رفته آن لاها. از همین‌ها که لامصب یک‌جا آرام بگیر در اتوبان که صدایت این همه در باد نپیچد. از همین‌ها که پس کی می‌رسی. یا مثلا مگر چه کسی پیشت است الان که نمی‌توانی یک لحظه بیایی دم پنجره.

ارتباط آن‌لاین یعنی انتظاری که تقطیع شده در زمان‌های کوچک، خیلی کوچک. یعنی ساعت‌های زندگیمان روی هم افتاده. یعنی من دلم می‌خواهد همین الانِ تو را بدانم. یعنی حواسم باشد دیشب چه ساعتی خوابت برده و نصفه‌شب از کدام دنده‌ات بیدار شدی که صبح این همه بدخلق. یعنی وقتی برایت تکست می‌فرستم که دوستت دارم، جواب‌دادنت به ساعت که برسد یعنی سرت یک جایی گرم است. یک جوری گرم است که حواست به من نیست. تلفنم را که بگذاری دو ساعت بعد جواب بدهی، یعنی نزدیک منی و حواست به من نیست. یعنی می‌نشینم به خیالبافی. یعنی حساس می‌شوی به کجا بودن‌ها و با کی‌بودن‌های من.

با آقای ال‌دی که آن‌لاین می‌شود زندگی، فشارها هم آن‌لاین می‌شود. من حسادت می‌کنم، تو غیرتی می‌شوی، من خودم را لوس می‌کنم، تو نازم را نمی‌کشی، من دلم هوای تازه می‌خواهد، تو سایه‌ات را می‌کشی روی بدنم. روی تمام سطح بدنم. فشار آن‌لاین یعنی تو از فرط مالکیت موقتی‌ات دلت می‌خواهد بزنی توی سرم وقت‌هایی که خودم را یک جایی قایم می‌کنم. فشار آن‌لاین یعنی دلم نمی‌خواهد صدایت را بشنوم یک امروز. یعنی از دستت خوشحال نیستم و حوصله‌ات را ندارم و نمی‌دانم چه‌طور حالیت کنم که بیا و چهار ساعت دست از سر من بردار. فشار آن‌لاین یعنی چه‌کار داری به کار رفقای جاری من، به برنامه‌ی شخصیِ من. یعنی چه‌کار دارم آخر من به تکه‌های غیرازمنِ زندگیِ تو، به آدم‌هات و رابطه‌هات.

گاهی دلم می‌خواهد وقت‌هایی که نزدیکی، اما کنارم نیستی، به تو بگویم بیا آف‌لاین باشیم. بیا ساعت‌ها‌مان را جوری تنظیم کنیم که به هم نرسد. با هم نخواند. اصلا تنظیم ساعت‌های رابطه باید دست خود آدم باشد. شهرها و کشورها کی کجا مگر به داد من و تو رسیدند که حالا با یکی‌شدنشان این‌جوری ساعت‌های من و تو را منطبق کنند روی هم، که من بشوم مینای کنعان فراری و تو بشوی کینای منعان جست‌وجوگر. هی بخواهیم فرار کنیم از این تطابق زمانی. از این امکان لعنتی خبرداشتن آن‌لاین، خبرگرفتن آن‌لاین. حق ندانستن را دارم الان طلب می‌کنم از زمان. حق این که بشود آن تکه‌های به‌غیرازتوی زندگیم را برای خودم نگه‌ دارم. مجبور نباشم بیاورمشان لای همین چهارتا دونفره‌ی کمیاب.

اعتراف می‌کنم که زندگی با آقای ال‌دی ملغمه‌ی نامتناسبی است از خوشی و حسرت. از تفاهم و سوتفاهم. که وزن تلخی‌هاش می‌چربد به شیرینی‌ها، در مجموع. نه که بیشتر باشند، صرفا عمیق‌تر و به‌یادماندنی‌ترند.

ال‌دی که شد رابطه، یعنی از دم‌دستی‌ترین روش‌ها و ترفندها و راهکارها و کوره‌راه‌ها برای تقویت رابطه، برای تحکیم، برای تحکم حتی، محرومیم. قهر و آشتیمان سوار نامه‌ها و واژه‌هاست. دستمان کوتاه است از دست‌کشیدن بر شانه‌ش، از ما دریغ شده است به جای حرف‌زدن‌های بی‌وقفه، دیگری را محکم بغل کنیم. فشار رابطه را نمی‌توانیم تبدیل کنیم به فشار دست و پا و گونه و لب. از فشار رابطه نمی‌توانیم این‌جوری بکاهیم. استرس پشت استرس. هی می‌بریمشان پشت همان اختلاف‌های زمانی، پشت ساعت‌ها آرشیوشان می‌کنیم. تلنبار می‌کنیم. مرض داریم. اصلا ال‌دی یعنی بزرگ‌ترین تحریم بین‌المللی، یعنی خود خود شعب ابی‌طالب.

ما آدم‌های ال‌دی، عاشقی‌هامان تحمل بیشتری می‌طلبد. اصلا عاشقی‌های حرمان‌کشیده‌تر و طفلکی‌تری است. دنیا باید روزی که به آخر رسید به ما جایزه بدهد. عزیزترمان بدارد. بیشتر ملاحظه‌‌مان را بکند. ما آدم‌های ال‌دی معشوق‌هامان را بیشتر دوست داریم که دوام می‌آوریم این‌جوری. ما مجنون‌های روزگار معاصریم. و کسی قدرمان را نمی‌داند.

شاید هم باید برگردیم به چند دهه قبل. باید برگردیم به روزگاری که دنیا این همه شدید به هم وصل نشده بود. روزهایی که نامه‌ها برقی نبودند، انتظارها هم.

خانم چهارصد ضربه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر