من آدمش نیستم. برنامهریزی ذهنم، از یک لحظات مشخصی از تماس، نگاه و آغوش عبور میکند. بدون آن پیوندهای کوچک و مستمر، بدون لولیدن در فضای دانستن، من آدم علیلی هستم در ارتباط. حرفهایم ته میکشند اگر نتوانم آدمم را، بکشم به جزییات درگیر روزانهام. خودم هم خیلی زود ته میکشم. شاید گاهی خیال اینکه نباشد، اصلا حجم حضورش نباشد، دلانگیزم باشد؛ که هست. چه کسی است که انکار کند، لحظاتی از استیصال را در معقولترین ارتباط، که دلش نخواسته در را ببندد و بگوید "بمان آن پشت"؟ لااقل من کسانی از این دست و روابطی تا این حد ایدهآل را سراغ ندارم. من سراغ ندارم که آدم از لذت بیخبر گذاشتن، کیف نکرده باشد برای مدتی. من آدم سراغ ندارم که یکجاهایی را پازِ حضور و رابطه، نداده باشد. اما خودم را سراغ ندارم که دست دراز کرده باشم، نرسیده باشد و مدامم شود. بعد بمانم با مشتی کلمه، با ساعات نامشترک، با فضایی که مجبورم پلان به پلان، تصورش کنم، بسازمش، گاهی از واژگونیاش سر خورده شوم، گاهی اصلا نتوانم که راه به هیچ کجایش ببرم. بمانم با مشتی خاطره کردنِ هر لحظه و هر حادثه برای بازگوییاش. بمانم با خودم جای آدمی که نیست؛ که کمکم قلب خودم شوم، یک موجودِ تحریفی، از بس که نیست و نمیتواند که دریابد و من که کمکم موظف میشوم به بازسازیِ واقعیت برای فرستادنش توی خطوط مخابراتی یا حروف نوشتاری. بعد فکر میکنم چه همه از من به جا می ماند؟ چه همه آن آدم مرسوله بین این حروف و صداها، منم و چه همه کسی ست که من نیست؟ این چیزها مرا میترساند. درست مثل مادهی لزج و چسب مانندی راه تنفسم را میگیرد.
به آدمهای درگیرش، نگاه میکنم و لبخند بیچارگی میزنم. نفسم به جایشان تنگ میشود. چمدان به دست که میبینمشان، حزنم را توی هزار سوراخ قایم میکنم که ترسم را نبینند و بارها و بارها، دیدهام که چه از دست دادهاند. که آن معشوقِ سرزمینی دیگر، انگار و انگار تنها خیال چیزی ست که خیالش از نبودنش بهتر است و آنها سخت در روزمره، در خواستههای معمول و مرسومشان غوطه میخورند، عرق میریزند، روابط اینسو و آنسوشان را دارند، تعریف میبافند، برچسب میدوزند به قبای دوری و چه باز و باز نمیشود و راستش خودم را به یاد میآورم توی ارتباطی که نماند، که نشد بماند، بس که آن آدمِ حرف و نوشته، دیگر ربطی به من نداشت؛ تنها بخش دستخوردهای از من بود که من نبودم. یک جزءِ ادیت شده از من بود، جزئی پر ز مصلحتاندیشی و حذف و تعلیق که دیگر ربطی به من، به زندگی روزمره و واقعیام نداشت و باز به یاد میآورم که چه دردی داشت آن دل که از من میرفت و آن یار که از من پاره میشد.
درست همین جا، توی همین لحظه، مجبورم باور کنم که من هیچوقت احساس جبرش را نداشتم. هیچوقت، آن آدمی که مجبور به دوریام، نبودم. بعد نگاه میکنم به زنان و مردانی که به جبر این سرزمین، دورند. دور از تمام مایههای مشترکِ آدمیانی همزبان. دور از پیوندهای تولد و قدکشیدن و دور بودنشان دیگر به اختیار نیست و آن چنان گرفتار روزگار خویشند که تمام دردمندان. میبینم که چه همه حقشان از آن علقههای دیرپا و کمیاب و ظریف همسانی، خلاصه میشود توی همان یار و یادگاری، که بستهیی از آن سرزمین است؛ با کیلومترها فاصله. گاهی همچون خودشان، اسیر اجبار سرزمینی دیگر و گاهی به جامانده در موطن. دلم میخواهد گمان برم که همه چیز، یا لااقل بخش بزرگی از همه چیز، کمی جور میشود، کمی روزگار به میشود و بعد میمانم توی تصویر خودم از آنها که دلدادگیشان رنگ میبازد، خستگی از راه میرسد و کام ستانده و نستانده، آرزومند به جا میمانند و روزگار میگذرد. گاهی اما تیزتر و کمی بیعاطفهتر، میمانم توی تصویری از آدمها، آنجا که رابطه دوم میشود در ماراتون عینیتها، آنجا که آنها چمدان به دست دور میشوند و به هم عشق میورزند گویا.
خانم دالووی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر