گفت دخترای زیادی تو زندگیِ من بودهن. شبا به خیلیاشون فکر میکنم و جل.ق میزنم. اما تو آدمی هستی که صبح به صبح که پا میشم بهت فکر میکنم. نشسته بودیم کف زمین. چونهش رو گذاشته بود رو شونهم وقتی داشت اینا رو میگفت. دوسش داشتم. ازون آدمایی بود که دلم میخواست باهاشون دوست باشم. دوست باقی بمونم.
مست بودیم. ودکا خورده بودیم و من گیجیِ خوبی داشتم. مثل تمامِ وقتهای بعد از ودکا، دلم بوسه خواسته بود. روی کاناپه قرمزه ولو بودیم و داشتیم فیلم میدیدیم. یادم نیست چه فیلمی. یادمه فیلم دیدن بهانه بود. خم شدم از اونطرفش فندک بردارم. برنگشتم سر جام. همون وسط گیر کردم به دماغش. نمیدونست عکسالعملم ممکنه چی باشه. میترسید ازم. خندیدم تو صورتش. یه گاز کوچیک. بوسیدمش. اول کوتاه. بعد آروم و طولانی. گمونم شوکه شده بود. انتظار نداشت فیدبک مثبت بگیره به این زودی. چندماه بیشتر از آشناییمون نگذشته بود و من پر بودم از سیمخاردار.
تا همین اواخر روالم اینجوری بود که سختگیر باشم تو روابطم. یکی دو سالی طول میکشید تا آدما بیان اینور خط. معمولن تو همون مدت کار میکشید به عشق و عاشقی. عمومن یکطرفه. و بعد دیگه طبیعی بود کسی که عاشقمه، تشنهی خوابیدن باشه باهام. اینبار اما، با این آدم، دلم میخواست دوست بمونم. دلم نمیخواست دوستیمون تبدیل بشه به عاشقی، به عاشقیِ یکطرفه، بعد یه جای کار من خسته بشم و رَم کنم و همهچی تموم بشه و رفاقتمون به هم بخوره. این بار تصمیم گرفتم اون روند فرسایشیِ طولانیمدت رو بیخیال بشم. اگه قراره خوابیدن باهام یه هدف مهم باشه، اوکی، بخوابیم با هم. در عوض دوست بمونیم. در عوض رفاقتمون تحتالشعاع قرار نگیره. برام مهم بود باهاش دوست موندن. اما نمیدونستم ممکنه چه فکری بکنه دربارهم. تا حالا نشده بود رابطهم با آدمی به این سرعت پیش بره. نمیدونستم وقتی اینهمه کم منو میشناسه، ممکنه چه تصوری تو ذهنش شکل بگیره. تصمیمام رو گرفته بودم اما. میخواستم بگم آقا اگه نهایت هدفت اینه که با من بخوابی، اوکی، بیا با هم بخوابیم. این برای من اونقدرها مهم نیست که دوستیمون. دلم میخواست از رفاقته لذت ببریم. یکیمون مدام در حال اصرار نباشه و اون یکی انکار. هر وقت خواستیم بخوابیم با هم، عوضش باقی وقتا آروم باشیم و از بودن کنار هم لذت ببریم. حتا میدونستم که دخترای دیگهای هم هستن تو زندگیش. که باهاشون معاشرت میکنه، باهاشون میخوابه. هیچوقت نپرسیدم کی و چی. یه بار همون اوایل پرسیده بودم دوستدختر داری؟ گفته بود نه. باقیش برام مهم نبود. باقیِ زندگیش به من ربطی نداشت. وقتایی که با هم بودیم از اوقاتِ خوش زندگیم بود و همین کافی بود. این حسی بود که تا پیش ازون با هیچ مردی تجربه نکرده بودم. نشده بود با کسی باشم و روی روابط دیگهش حساس نباشم. این آدم اما فرق میکرد. چیز بیشتری جز همونکه با هم داشتیم نمیخواستم ازش. دلم میخواست پایدار بمونه رابطهمون.
یه سؤال اما همیشه تو ذهنم میچرخید. نمیدونستم نگاه مردونه رو نسبت به این ماجرا. نمیدونستم این اویلبل بودن، یا برعکس اون زمانی که رابطه طی میکنه تا به فاز خوابیدن برسه، با فرض اینکه طرفین برای رفاقت مناسبِ هم باشن، چهقدر به دوام رابطه مربوط میشه. یه زمانی، خیلی قبلها، از خوابیدن با آدمی که برام جذاب بود میترسیدم. فکر میکردم ممکنه فیزکش برام جذابیت نداشته باشه، و از چشمم بیفته. حتا میترسیدم همین اتفاق در مورد خودم پیش بیاد. بعدها ترسم کم شد. ذهنم تونست حوزهها رو از هم تفکیک کنه. اتفاقات غمگینکنندهای هم افتاد این وسط. عاشق آدمی شدم که بعدها از خوابیدن باهاش اونقدرها که باید، لذت نمیبردم. یا یکی از بهترین تجربههای بوسه رو تو یه رابطهی کاملن گذرا و مقطعی داشتم و خیلی وقتها دلم برای اون تجربه تنگ میشه. اما در کل خیلی به صلح و آرامش رسیدم با این قضیه. سکص به نسبتِ باقیِ رابطه دیگه اونقدرها برام بیگ-دیلای نبود که بخوام شیش چشمی مواظبش باشم و فقط جایی مصرفش کنم که فلان باشه و بهمان. قبلنا خودِ سکص، در هر شرایطی یه بارِ مشخص و واضح داشت برام، که باعث میشد خیلی وقتا موضع بگیرم در مقابلش. بعدن اما عوض شدم. بیش ازونکه سکص به خودیِ خود برام مهم باشه، اون پَشنِ پشتش بود که برام اهمیت داشت. سعی کردم بالغانه رفتار کنم. و خب تو این فازِ بلوغ و بهصلحرسیدهگی، مجبور شدم گاهی وقتا قضاوت طرفِ مقابل رو بیخیال شم و مطابق میلِ خودم رفتار کنم. خوبیش این بود که پشیمون نشدم از دستِ خودم.
گفت بدنم رو دوست داره، زیاد. و از خوابیدن باهام لذت میبره. گفت چه خوبه که قرار گرفتیم سر راهِ هم. گفت همینجوری بمونیم با هم، تا آخر. خوشحال شدم. با خودم فکر کردم به اون چیزی که میخواستم رسیدهم. گفت آخر یه روز میام میدزدمت بشی مال خودم.
خانم زندگی دوگانه ورونیک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر