۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

بگویم نگویم دیوانه‌ام کرده بود. تمام مدت پیش هم نشسته بودیم. چهار روز تمام. اصلا تبش را می‌فهمیدم. تب خودم را که داشتم زندگی می‌کردم در آن ساعت‌ها. از روز دوم دیدم دیگر به چشم‌های هم نگاه نمی‌کنیم. اما نمی‌گفت. لعنتی نمی‌گفت.

سفر دوستانه بود. دو سه تا ماشین شده بودیم و زده بودیم به جاده. به این هوا که هر جا رسیدیم بمانیم. بهمن ماه بود و هوا سرد. توی ماشین ما نشسته بود و آنقدر حرف مشترک داشتیم که بعد از یک جایی اصلا به جاده هم نگاه نمی‌کردیم. فکر می‌کردم چرا این آدم الان باید اینجا کنار من نشسته باشد وقتی بعد از سال‌ها دارم با گروه سفر می‌کنم و چرا من هیچ وقت فکر نکرده بودم با یک نفر می‌شود اینقدر حرف زد. نمی‌دانم از کجا تبم شروع شد. از کدام نگاه او بود. یک وقتی به خودم آمدم و دیدم تمام آرزوهای جهان‌هایم خلاصه شده در اینکه فقط دستم را بگیرد و بفشارد. هیچ چیز دیگر نمی‌خواستم. از انجا بود که انگار لال شدم.

شب دوم یک کلبه پیدا کردیم که قیمتش کم بود. جزییات شب را نمی‌گویم که چطور تا دم قید همه چیز را زدن رفتم. تن لرزه می‌گیرم حتی وقتی به همه آن هوس فکر می‌کنم. نصفه شب بیدار شده بودم و فکر کردم می‌توانم بروم بالای سرش و بگویم که برویم بیرون برای یک سیگار و همانجا وسط به هم رسیدن دریا و جنگ در هم فرو می‌رفتیم. بیدار شدم و نشستم توی تخت. مثل بچه‌ها خوابیده بود. همسرم را می‌گویم.

من اخلاقیات را به معنای رایج آن را برای خودم تعریف نکردم. توجیه است یا راه در رو نمی‌دانم. گاهی اوقات فقط خودمم. اینکه می‌گویم مثل بچه‌ها خوابیده بود، نه برای اینکه حالا خجالت بکشم،‌ اما نمی‌دانستم عکس‌العمل «او» چه خواهد بود. آنهمه حرف زده بودیم، اما نرفته بودیم توی اخلاقیات. می‌دانستم اگر بکشمش بیرون، نه او می‌تواند جلوی خودش را بگیرد و نه من. اما آیا بعد دچار عذاب وجدان می‌شد؟ ما فقط سه روز بود همدیگر را می‌شناختیم.

سفر داشت تمام می‌شد. من دیگر بیحال شده‌ بودم از آنهمه خیس و خشک شدن. خون به رگ‌هایم می‌رفت و جمله‌ها تا سلول‌های زبانم و برمی‌گشتند. این همه هوس و تب، بدنم را از کار انداخته بود. نمی‌توانستم بخواهم. من و اینهمه خویشتن‌داری؟ از کی؟ از کجا؟ از اثرات بالا رفتن سن بود؟

تمام شد. روز آخر حتی حرفی هم نزدیم. هرکدام آی‌پاد به گوش به یک ور پنجره ماشین چسبیده بودیم. لئونارد کوهن می‌خواند: «آیم یور من» و من حالا داشتم به این فکر می‌کردم چه بر سر آنهمه جسارتم آمد.

سه روز بعد، وقتی برگشت به شهر خودشان، دیدم روی فیس بوکش نوشته: سفر تمام شد و من ماندم در حسرت یک بوسه.

لعنتی

Lady Blade

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر