۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

شهر سوم

اگر به من می‌گفتند که در یک گراند هتل توی فلان شهر ساحلی اروپایی لای ملافه‌های طلایی بلایی طرح آرت‌نوو، زیر نورهای ملوی دیواری که با یک دکمه‌ی طلایی‌تری خاموش و روشن می شوند با فلانی ساکن شدی و شاید هم از پشت بغلت کرده باشد و بهت رنگین‌کمان توی آسمان را نشان می‌دهد که حواست پرت شود از بغضی که بیخ گلوت را فشار می‌دهد، می‌گفتم به هر حال داستان خوبی می شد! یک گراند هتل خلوت که انگار مال زامبی‌هاست، یک شهر ساحلی، یک معشوق جان آغشته به بهار، رنگین‌کمان نادر زیبایی توی آسمان، ویکتور خارا که می‌خواند، کوکتل خنک، صدای مطبوع تابستان، همه‌ش خیلی داستانی‌تر از واقعیت است.اما من برایتان واقعیت را از روی همان تخت تعریف می‌کنم. جوری که بغلم خوابیده باشد و چیزی بنویسد و من هم چیزی بنویسم و هیچ با هم حرف نزنیم و پایش را چسبانده باشد به پایم و من ته فکرم بگویم اووووه. هنوز چهار روز دیگر هم با همیم و ته‌تر فکرم بگویم روی ملافه‌ی سفید چه پاهای آفتاب‌سوخته بزرگی دارد ها.


الان می توانم از وسط یک لانگ دیستنس بنویسم. می توانم از جای خوبش بنویسم. از وسط کانسپت "شهر سوم". شهر سوم در رابطه‌ی لانگ دیستنس آن شهری‌ست که آدم‌ها می‌خواهند تویش کمی فراموش کنند. می‌خواهند کمی ادای با هم بودن را دربیاورند. می‌خواهند به روی خودشان نیاورند توی زندگی روزمره چندهزار کیلومتر میانشان فاصله‌ست. می‌خواهند همدیگر را جایی خارج از زندگی روزمره‌ی جفتشان داشته باشند، پس هم را توی شهر سوم می‌بینید. شهر سوم شهر بی‌خاطره‌ای‌ست. برای همین خوب است که توی شهر سوم باشی. شهر سوم شهر خوشی های بی‌حد و حصر است. شب‌های مستی طولانی، شب‌های بی‌خوابی، استخر، ساحل، رستوران‌هایی که هرگز نرفتی اما از آن سفر به‌بعد می‌شود فلان هتل توی فلان شهر غریب. می‌شود فلان جزیره با شن‌های سفید ساحلش. فلان رستوران که غذای دریایی خوشمزه داشت. شهر سوم می‌شود ساعت‌های کش‌آمده ولو شده لای ملافه‌های هتل. دو نات دیستربی که چراغش خاموش نمی شود پشت در هرگز... می‌شود هشت‌پا خوردی تا حالا؟ که توی داستان همیشگی نیستی... که توی خانه نیستی. سر کار نداریم. خانه نداریم. دوست نداریم. آشنا نداریم. فقط هم را داریم. که روزها ساعت ندارد. نمی‌دانی چند شنبه‌ست. نمی‌دانی چه وقت روز است. پرده‌های قطور نقش آرت نوو را پس می‌زنی آفتاب با تمام زورش می‌پاشد توی اتاق... می فهمی که خیلی روز است... می‌بینی بد نیست یک ساعتی بروید لب استخر ها... می‌بینی حتی می‌توانی هم نروی و باز خوب باشد. می‌بینی ای بابا انقدر خوابیدیم به صبحانه‌ی هتل نرسیدیم؟ عیب ندارد پس برویم ناهار.


"شهر سوم" تنها جای خوب رابطه‌ی لانگ دیستنس است. مثل ارگاسمی می‌ماند که یک هفته طول کشیده باشد. که از من می‌شنوید کاری نداشته باشید بعدش چه روزهایی می آید. در دم می‌شود آن‌جا خیلی لحظات خوبی داشت. شاید تمام لطف این رابطه همین یک هفته‌ست...


لانگ دیستنس رابطه‌ی پیچیده و سختی‌ست. به من باشد، می‌گویم حقیقت این است که کار نمی‌کند اگر به چشم سرمایه‌گذاری عاطفی بهش نگاه کنید، بارها سرخورده‌تان می‌کند. وقتی دورید، رابطه می‌شود همین چیزهایی که نداریم همیشه. آدم هجران می‌کشد مدام. آدم توی تمام بحران‌های زندگی‌ش کسی را ندارد که کنارش باشد در حالی که در کلام یکی را دارد. آدم به حال خودش گذاشته شده است. این که یکی را داری، فقط ظاهر ماجراست. در عوض جایزه‌ش همین شهر سوم است. بعد باز از من بپرسید می‌گویم می‌ارزد. تمام روزهای عادی زندگی‌ت یکی را داری و نداری. شهر سوم تجلی همه‌ی نداشته‌ها و داشته‌های آدم توی این رابطه‌ست. بعد نه که کوتاه است، نه که هر کدامتان توی شهر اول و دوم زندگی دیگری دارید که ازش دورید، خودش خود‌به‌خود خیلی خوب می‌شود... هیچ لازم نیست زحمتی بکشی برای این‌که روزهای خوبی بگذرانی... خودش می‌شود. اما از من نپرسید بعدش چه‌طوری برمی‌گردید به زندگی عادی... چون نمی‌دانم. چون فکرش هم سخت است. اما قول می‌دهم اقلن یک ماهی بعدش شارژید. یک ماه شارژ بودن کم است؟ بعد شما جور دیگری بلدید تضمین کنید یک هفته ارگاسم باشید و یک ماه بعدش سرخوش؟


از این رابطه خیلی حرف زدند همه. همیشه هی گفتند وای چه بد است. چه سخت است. چه کار نمی‌کند. گفتند چرا این بلا سر ما آمد؟ چرا همیشه این‌طوری شد که یکی رفت یکی ماند؟ اما صادقانه که بخواهم بنویسم، خوشی‌ش یک کیفیتی دارد که هیچ توی رابطه‌های نرمال، راحت به دست آدم نمی‌آید یا اگر می‌آید، لای چرخ روزمرگی از حال می‌رود. گیرم از لحاظ کمی، شارژت نکند اما آدم در عوض کیفیتی را تجربه می‌کند که یک‌جایی عمق وجودش را بدجوری می‌لرزاند. که اگر اهل "شدت" باشید توی زندگی، که اگر کمی رگه‌های سادیستی‌مازوخیستی مجبورانه داشته باشید، این رابطه دقیقن برای شما ساخته شده است.


البته نمی‌دانم خودم هنوز هم... شاید هم یک جایی آدم بِبُرد... اما فکر می‌کنم - و مطمئن نیستم - اگر آدم، آدمِ این باشد که دلش بخواهد یک چیزی تکانش بدهد، اگر آدم از این آدم‌هایی باشد که معتقد باشد زندگی باید بگاید و جلو برود، این یکی از راه‌هایش است. یک جبری‌ست دوری، که می‌شود شاید تبدیل به چیز دوست‌داشتنی‌ای‌ش کرد. اما باز هم نمی‌دانم... شاید همین من هم یک روزی به یک رابطه‌ی غیر دور روزمره پناهنده شوم و بخواهم بدانم که هر روز که به خانه برمی‌گردم، کسی را دارم که بدانم هست. که بداند هستم. که خوشی عمیق شهر سومی‌م را بدهم به خوشی‌های با هم غذا پختن و با هم موزه رفتن و با هم بچه درست کردن...


من از تجربه‌ی خودم فقط می‌توانم حرف بزنم. سعی می‌کنم حال‌گیری نباشم و نمی‌نویسم که تهش یک فرودگاهی‌ست که تو را می‌برد به یک شهری، او را می‌برد به شهر دیگری. از من می‌شنوید شما فقط فکر کنید به یک رنگین‌کمانی که توی آسمان است. حالا گیرم غیب می‌شود بعدش اما یک حال نرم و نازکی می‌شود آدم وقت تماشاش که نمی‌شود فکر کنی چون غیب می‌شود بعدن، تماشاش نکنم اصلن.


خانم وات‌اور ورکس

۲ نظر:

  1. خانم وات‌اور ورکس من با توصیفی که از لانگ دیستنس کردید خیلی موافقم و اصلا از شما تشکر می کنم برای این توصیفتان.برای من که پنج سال است لانگ دیستنس آویزان ِ گوش هایم کرده ام ، خیلی سرخوشانه است خواندن این پست. لحظه های زیادی بوده اند توی زندگی من که آدم ها با نگاه های عاقل اندر سفیه به من فهمانده اند دارم خودم را سرکار می گذارم و لانگ دیستنس باید نابود گردد. و من به پاس شبهایی که پشت تلفن عشق بازی کرده ام و خوابیده ام و صبح هایی که بیدار شده ام و پشت تلفن بوسه ی صبحگاهی ام را گرفته ام همیشه به آنها نگاه کرده و دچار سکوت شده ام. اینست که این پست به من می چسبد.

    پاسخحذف