۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

«شما یادتان نمی‌آید»، یک زمانی تلفنچی‌بودن به این معنی بود که مقابل یک صفحه‌ی بزرگی با تعدادی سوراخ که روی آن تعبیه شده بود می‌نشستی. تعدادی سیمِ رابط هم دستت می‌گرفتی. بعد هربار که از جایی صدای زنگی می‌آمد، سر یکی از سیم‌ها را فرو می‌کردی در یکی از سوراخ‌ها، سر دیگرش را در هم سوراخ دیگری می‌کردی. این‌ جوری آن دوتا آدم به هم وصل می‌شدند. هر بار به صفحه‌ی مذکور نگاه می‌کردی، یک تعدادی سیم بود که بی‌آزار از کنار هم رد شده بود. ساعت‌های پیک اما رشته‌های سیم‌های رابط در هم تنیده می‌شد و از روی هم رد می‌شد، یک جاهایی هم به هم گره می‌خورد. اصلا خط‌روی‌خط‌افتادن از همان روزگار مصطلح شده بود. دستِ خانمِ تلفنچی که نبود، اما اگر بود لابد سعی خودش را می‌کرد تا جایی که ممکن است سوراخ‌ها و رابط‌ها را جوری بچیند که به موازات هم باشند، تا حد ممکن از روی هم رد نشوند و تلاقی نداشته باشند.

آدم‌هایی هستند که صفحه‌ی سوراخ‌دار رابطه‌ها‌شان را از اول به یک طریقی سازمان می‌دهند که احتمال تلاقی‌های بعدی را به حداقل برسانند. اگر هم مجبور بشوند برمی‌دارند جای سوراخ‌ها را عوض می‌کنند. آن‌قدر بالاوپایین می‌کنند تا سیم‌های اتصال از روی هم رد نشوند و خطی روی خطی نیفتد. اگر هم افتاد، یکیش را قطع می‌کنند، بعد با نوارچسب، دوباره آن را وصل می‌کنند. قبلش هم جای سوراخِ مربوطه را عوض می‌کنند. که دوباره همه بشوند سیم‌های موازی. این قماش آدم‌ها یک جایی در زندگی‌شان پیش‌بینی‌های آینده‌نگرانه‌ای کرده‌اند. که حرف‌ها و حدیث‌ها‌شان از سیمی به سیمی دیگر نقل نشود. صمیمیت/عاشقی‌‌شان با هر آدمی روی خط خودش باقی بماند.

انحصار و انحصارطلبی کلا در طبیعت آدم است. انتلکتوئل‌بازی به جای خود، آدم دلش می‌خواهد یک حقایق و خاطره‌ها و مضمون‌هایی فقط روی خط شخصی خودش بماند. پس‌فردا نبیند عین همین حرف‌ها و نقل‌ها روی خطوط دیگر هم ردپا گذاشته‌اند. به قول آن مرحوم، لکن این‌جوری نباشد که یک روز از خواب بیدار ‌شوی ببینی دستت خالی مانده است از چیزهای انحصاری و مضامینِ تک‌سیمی. بعد دلت بخواهد یقه‌ی آدمت را بگیری، به زور دگنک از زیر زبانش بیرون بکشی، بگویی بی‌انصاف! پس کدام‌ها، کدام‌ها‌مان مالِ فقط من و توست؟ تا نرم شود و زبان باز کند و اسم ببرد از چهار تا چیز و جا و تکه، یا تاکید کند که این‌ها را به‌خدا به‌پیغمبر توی هیچ سیم دیگری ندارم، با هیچ آدم دیگری ندارم. برایت اسم ببرد از آن‌هایی که ملزومات و حریم‌های شخصی خودت است و لاغیر. لااقل تا امروز که این‌جا هستیم مال خودت یک‌نفر است و حالش را ببر و... .

عاشقی‌ای که فرصت ابراز در حضور جمع نداشته باشد و تنها یک چیز دونفره‌ی خصوصی باشد، می‌شود انبانی برای این‌جور تمناها، انتظارها و تعلیق‌ها. آدم یک‌ جور مریضی نمی‌تواند دل و خاطرش را جمع کند. به تک‌گویی‌ها و دوگویی‌های خلوت دل بسپارد و چشمش را ببندد روی سایر سیم‌ها. تا هی گمان خام نبرد که اصلا از کجا معلوم که یک‌چیزهایی، یک نوارهای ازپیش‌ضبط‌شده‌ای موجود نباشد که توی چندتا سیم دارد هم‌زمان، یا با یکی‌دو فاز اختلاف زمانی، تکرار می‌شود. در حضور جمع نمی‌شود آدم از این شوخی‌ها و شیطنت‌ها بکند با زندگی. همیشه کسی هست که بپرد وسط حرفت، یادت بیاورد که فلان‌جا به فلانی هم عین همین را گفته‌ای. درست همین‌طور دست کرده‌ای لای طره‌ی موهاش. درست به همین کیفیت نازش را کشیده‌ای. گوشه‌ی لبش را بوسیده‌ای. آرشیو این‌جور جاها بلای جان می‌شود.

صمیمیت هم دچار همین آفت است. گاهی بیش‌تر ازعشق و عاشقی. و مهم‌تر، حیاتی‌تر. وقتی لحظه‌های ناز و نوازشت را می‌بری پنهان می‌کنی یک کنج خلوت دونفره‌ای، حرف‌های معمولی و غرهای یوژوآل و نق‌های عمومی را می‌آوری جلوی جمع، از بیرون دیگر چیزی دیده نمی‌شود. چیزی هم که دیده نشد گاهی انگار اصلا وجود خارجی ندارد.
این‌ها را بگذار به حساب کرامتِ عاشقی/صمیمیت/رفاقت در حضور جمع.


خانم افسانه‌ی 1900

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر