۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

اینطوری است که من حتی نمی‌توانم بگویم چند وقت. بگویم یک سال، از آن روزها که لحن‌مان نرم نرم تغییر می‌کرد در خلال چت‌ها و ایمیل‌ها، یا بگویم یک ماه، از روی هم جمع بستن ساعت به ساعت زمانی که به قامت ِدقیق ِ واژه‌ی دوست کنار هم گذرانده بودیم. اینطور بگویم که وقتی برای ماندن آمد به روایتی یک سال و به روایتی یک ماه گذشته بود از دوستی‌مان. روایت سومی هم هست. می‌شود اینطور بگویم که وقتی برای ماندن آمد دل من درگیر یک سال و یک ماه‌ش نبود. خیلی پیشتر، خیلی بیشتر، رفته بود برایش.
از مرحوم اورکات به واسه‌ی دوستان مشترک شناخته بودیم هم را. بعد سربه‌سرگذاشتن‌ها و پیام‌های خصوصی و بعدها ایمیل‌های قطاری و چت‌های یکی دو ساعته. وقتی برای اولین بار هم را دیدیم می‌شد گفت رابطه‌مان کمی قبل‌تر در خلال همین‌ها آغاز شده است. پای دل اما با قرارها آمد وسط. هفته‌ی اولی که با هم گذراندیم فهمیدم یک چیزی دارد آن ته و تو تکان می‌خورد. یک چیزی که قرار بود فعلا تکان نخورده باقی بماند تا رسوب جدایی قبلی‌ام ته‌نشین شود. بعدتر که مطمئن شدم این دل‌تکانی چندان به اختیار من نیست خودم را ول کردم در رابطه. گذاشتم با همان چت‌ها و تلفن‌ها و ایمیل‌ها و هر از گاهی آمدنش ــ با بهانه و بی‌بهانه، در فواصل نسبتا منظم آن‌قدر که بشود به پایش انتظار کشید ــ رخنه کند به زندگی‌ام. دلم قرص بود که جدایی موقتی است. کمی بعدتر می‌آید که بماند.

آمد. امیدوار و مشتاق هم آمد. اما رابطه در وادی کافه و سینما و مهمانی و پارتی و سفر دسته‌جمعی و امتحان پایان ترم و قرار کاری و تعمیر ماشین و کار بانکی و تمدید گواهینامه و خرید و هزار خرد و ریز روزمره‌ی دیگر کار نکرد. اختلاف سلیقه، تفاوت، ناسازگاری ذره ذره ریخت توی رابطه. شخصیت روزمره‌مان آرام آرام مجال پیدا کرد عرض اندام کند. فهمیدم در این مدت عقیده‌اش را درباره جنگ عراق شناخته‌ام، اما برخوردش را مثلا با شوخی‌های دوستانه در جمع نه. چیزهای نامحسوس ریزی ناگهان سربرمی‌آورد آن میان. این‌همه حرف زده بودیم و تازه انگار دستمان می‌آمد آدم مقابلمان کی است. کجای تقسیم‌بندی‌مان است از رفتارهای روزانه‌ی دیگران. آن دیدارهای تخت‌خوابی و وقت‌گذرانی‌های دونفره‌ی کوتاه انگار دنیای جدایی بود اصلا. از من ایراد می‌گرفت که هیچ‌چیز را جدی نمی‌گیرم. از برنامه‌هایی که می‌ریخت برای آینده یا هفته‌ی بعد تا رفتار فلان‌کس را با خودم در مهمانی پنجشنبه که به نظرش زننده می‌آمد. من بحث می‌کردم که زیادی سخت‌گیر است و فرق نمی‌گذارد بین مسایل جدی و اتفاقات بی‌اهمیت و مضحک روزانه. می‌گفتم شوخ‌طبعی کافی ندارد برای دیدن روی دیگر سکه.

از این دست زیاد پیش می‌آمد بین‌مان. هی برمی‌گشتیم عقب. می‌دیدیم درباره‌اش حرف زده بودیم در یکی از تماس‌های تلفنی یا گپ‌های بعد هم‌آغوشی یا کافه‌نشینی‌های هول‌هول. اما در بحث این‌همه تفاوت به نظرمان نرسیده بود. فکر نکرده بودیم در عمل ممکن است بشود یک ناسازگاری کامل. بشود دو آدمی که از رفتار اجتماعی هم لذت نمی‌برند. حتی شرمنده می‌شوند ... قبل از اینکه رابطه بالا بگیرد جدا شدیم ...

بعدها من زیاد برگشتم به آن ماجرا. به آن توهمی که پیدا کرده بودیم از آشنایی و شناخت در دوره‌ی دوری. بخشی را گذاشتم به حساب سن کم. بخشی از آن توهم اما گردن آن‌همه زمانی بود که گذاشته بودیم پای تماس مجازی و تلفنی و خیال کرده بودیم جای یک ارتباط واقعی را می‌گیرد ... بعدها من زیاد از خودم پرسیدم آیا اساسا اسم آن دوره‌ی یک ساله از تجربه ام را با این آدم، ارتباطی که از راه دور شکل گرفته بود و با دید و بازدیدهای گاه و بیگاه تمدید شده بود ــ با هر حجمی از تماس روزانه یا وقت و انرژی صرف شده، با هرآن همه‌ای که دلم رفته بود برایش ــ می‌توانم بگذارم "رابطه"؟

خانم بیترمون

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر