ساعت یازده ونیم شب بود. من بیهوش و نیمهخواب. زنگ زد. از این طرف و اون طرف حرف زدیم و خودمو براش لوس کردم و خرخر کردم و یادم نیست چی شد که گفت می خوای بیام پیشت؟ گفتم اوهوممممم. از سر شب دلم خواسته بودش ولی فکر کرده بودم تو چارچوب تعریف شدهی رابطهمون نمیگنجه به این زودی و این جوری بیبرنامه و هیجانزده بخوام ببینمش. گفت نمیخوابی؟ گفتم چرا ولی بیدارم کن.
یک شب که اومد، فکر کنم نیمساعتی پشت در مونده بود و زنگ زده بود تا بیدارم کنه. آخرش هم بس که گیج خواب بودم بلند شده بودم چهار طبقه رو رفته بودم از پایین درو براش باز کرده بودم، انگار نه انگار که تکنولوژیای به اسم آیفون هست. بغلم کرد و بردم تو تختخواب و گفت داری از هوش میری دختر، بخواب. نمیخواستم بخوابم. میخواستمش. وسط همون بیهوشیم هم میخواستمش. صبح همهی غصهم این بود که چرا تک تک لحظهها رو یادم نمیآد.
دم در روی پنجههام بلند شدم و رفتم توی گردنش. یه لحظه انگار یه دژاووی یواشی تکونم داد. که همممم چه خوبه حس این که همهی دنیا برات بشه پوست گردن یکی و همهی خودت بشه لبهات که روش میچرخه. توجهی نکردم. "سک.س پارتنر خیلی کژوال با میکسد سیگنال هر از گاهی" که این حرفا رو قرار نبود داشته باشه خب.
توی تاکسی که نشستیم سرمو چرخوندم نگاهش کردم. نیمرخش رو. چند ثانیه که نگاهم ثابت موند یهو یه چیزی ته دلم تکون خورد. یه چیزی که یه سال بیشتر بود تکون نخورده بود. یهو یادم اومد اوه اوه. دیگه گوزیدی. دیگه دوباره داری فک میکنی هممم چه خوبتره که همین طوری بشینی ساعت ها نیمرخش رو نگاه کنی. دستم رو تند از روی بازوش کشیدم کنار. گفت چی شد؟ گفتم هیچی. رومو برگردوندم و خودمو جمع کردم و از پنجره خیره شدم به بیرون.
رسیدم به جایی که باید پیاده میشدم. بدون این که نگاش کنم اومدم پایین. بدون این که نگاش کنم گفتم خداحافظ.
خانم مای بلوبری نایتس
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر