۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه

دیر رسیده بود. پای گوشی گفته بود که شاید دیر شود و آیا ایرادی ندارد؟ گفته بودم که نه. گفته بودم که شب کسی منتظرم نیست. خندیده بود. اما خب، اساسی دیر شده بود. ساعت که از یک عددی می‌گذرد، خودت را که بکشی هم توی قالب کار نمی‌گنجی، حتی توی دفتر کارت. دیگر هیاهو نیست. دیگر کسانی اطرافت جدی به نظر نمی‌رسند و تو رسما خسته‌یی. رسما می‌افتی توی وادی رخوت. در را که برایش باز کردم، ساعت 8 شب بود. عذرخواهی معمول این‌جور وقت‌ها را داشت و من خودمانی بودم. نشستیم روی مبل‌های آن وسط و او تندتند و بی‌مقدمه، حرف زد و من تندتند و بی‌مقدمه نظر دادم. ساعت 10 بود که برگه‌ها را بست و گذاشت توی کیفش. پای گوشی کمی حرف زدم و او کاملا دانست که شب تنهایی دارم. شب بی‌خانواده‌یی. خیلی لات‌وار گفت: بریم شام. چرخیدم. پالتو را انداخته بود روی کول‌اش و نگاهش هیچ چیز عجیبی نداشت. خندیدم. 40 دقیقه‌ی بعد نشسته بودیم کنج دنج جایی. نپرسیده بود که کجا برویم. نپرسیده بود که اصلا چه چیزی دوست داری. ماشینم مانده بود توی پارکینگ و با ماشین او رفته بودیم. از این آدم‌های بگذار من برانم، تو راحت باشِ غریزی بود. قلدر مسلک، اوووووف و هیز. می‌دیدم که نگاهش همه‌جا می‌لغزد. می‌دیدم که انگار بعد سال‌ها فرصت همچین شبی را پیدا کرده که خوب نگاهم کند. یاد خودم می‌افتادم؛ دخترکی دانشجو و میهمان دردانه‌ی بیمارستان و او، کشیک‌های شبِ سرحالش را. یادم می‌افتاد که پله‌های رادیولوژی را بالا می‌رفتم می‌پیچیدم توی اورژانس و او همیشه جایی لبخندی گوشه‌ی لبش بود و من هم. می‌دانستم که همسرش دو سالی ست مسافر پاریس است. شاید هر 4-5 ماه یک‌بار، چند روزی دیدار و بعد دوباره فاصله. زیادی از من می‌دانست. شب عروسی‌ام حتی کمی با من رقصیده بود. من شرمنده توی نگاهش، او همان‌طور سیمرغ‌وار، با دست‌های باز، با ژستی سنگین، با نگاهی فاخر. و خیلی‌ها جیغ کشیده‌بودند، خیلی‌ها کف زده بودند و من لحظه‌یی توی چشم‌هایش نگاه کرده بودم، دیگر دخترک نبودم. این سال‌ها هم، هر وقت گذری داشتم، دیده بودیم هم را. زیر بی‌هوشی‌اش فرستاده بودم عزیزی را و این‌ها همه خاطرات ما بودند. شام می‌خوردیم. آرام و خسته. او خسته از شبی قبل و راندن و روز پرمشغله و بالاخره باباجان سند و سال، من خسته از کار معمول و شاید هم خسته از درون. خوب بود حالش. خوب بود حالم. شام تمام شده بود. خوردنی‌ها هم. گفت برسانمت به ماشینت. گفتم نه. گفت برویم هتل من، توی لابی پلاس شویم. آخ از این پلاس. آخ که شما نمی‌دانید این واژه وقتی پیوند بخورد به دانشجویی‌تان، به گذشته تان، چه حجمی از خاطره را کول می کند، با خودش می‌آورد تا همان لحظه. من اصلا دلم فقط پلاس می‌خواست. اصلا پلاس ها. نشستیم توی لابی. رفت بالا و چند دقیقه بعد برگشت. حرف می‌زد. رسما او بود که حرف می‌آورد. اما دیگر وقت خداحافظی نزدیک بود. چسبیده به هم نشسته بودیم. زیر سیگاری نسبتا خوش‌بخت بود. روی فوتر پالتو که دست کشید، تا اعماق سلول‌هایم سوخت. ایستادم. گفتم تاکسی بگیرم برای خانه. کمی نگاهم کرد. سکوت کرده بود. نگاهش خجالتم می‌داد. لبخندم کش می‌آمد. بغل باید می بود که نبود. که لبخند کش می‌آمد. پرسید که آیا ترسیده‌ام؟ گفتم: نه. نترسیده بودم. اما باید تمام می‌شد. توان کش آمدن را نداشتم. کم کم عصبی می‌شدم. بلد بودم خودم را. گفت می‌رسانمت. گفتم: تاکسی. باز سکوت کرد. نگاهش کردم. ایستاده بودیم گوشه‌ی لابی و دسته‌یی مهمان‌دار لوفتانزا وارد شده بودند و کسی حواسش به ما نبود. نمی‌خندید. جدی نگاهم می‌کرد. انگار دختربچه‌یی را باز. گفتم: تاکسی. موجی از خشونت، از آن نوع نابش، غریزه‌ی مردان، از میان نگاهش گذشت. من سفت‌تر شدم. انگار عضلات زیر بغلم را کسی فشرده بود. راه افتادیم به سمت در خروجی. روی آن کف‌پوش سرخ، مچ دستم را گرفت. یک جور وحشیانه‌یی: من می‌رسونمت، خب؟ خندیدم. آن‌قدر کند می‌راند که دیوانه شده بودم. هر دو دستش روی فرمان بود. ماشین گرم بود. موسیقی نبود و من لمیده بودم. پخش بودم توی صندلی. فرو رفته به پایین. خیابان را نگاه نمی‌کردم. او را نگاه نمی‌کردم، فقط می‌خواستم برسیم. طول می‌کشید. خیلی طول کشیده‌بود. اتوبان ته نداشت لعنتی. سیگاری آتش زد، کام گرفت، داد دستم. سیگار را تا ته کشیدم. خاموش کردم توی زیر سیگاری ماشینش، فیتیله را ماهرانه به زعم خودم چپاندم کف دستم. ایستاده بود کنار در ماشین. دست دادم. دستم را ول نمی‌کرد. مقابل ساختمان بودیم. دیر بود. من هراس داشتم. دستم را ول نمی‌کرد. دندان‌ها را ریخته بود توی خنده و به هراسم سیر نگاه می‌کرد. دستم را کشید جلو. محکم. یک‌باره، توی سینه‌اش بودم. روی موهایم را بوسید و شل شد. رهایم کرد. دستم را که کشیدم بیرون، انگشتر فیروزه ماند کف دستش. چشمک زد. من رفتم به سمت شمشادها. او نشست توی ماشین. بیخ ساختمان، چرخیدم، فلاشر زد و حرکت کرد...
پشت میزم داشتم چای هورت می‌کشیدم که گوشی زنگ خورد. داشت قاه قاه می‌خندید. پلیس راه جریمه‌اش کرده بودند. هیچ کس از آن شب چیزی ندانست. من حال آن روز صبح را، چندسالی ست که هربار می‌بینمش به یاد می‌آورم. اضطراب می‌گیرم و حلقه را در دستم فشار می‌دهم.

خانم دالووی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر