۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

از آن دسته‌ شب‌هایی بود که انگار از قبل مقرر بود اصلن که یک شرم‌ساری عظمایی از تویش دربیاید فردایش. من اما آن وسط حجم این همه شرم‌ساری را هیچ‌رقمه تخمین نزده بودم.

همه مست بودیم، زیاد. یکی پیشنهاد کرد که بازی. این طوری که یک کاسه‌ی کوچک وسط میز گذاشته بودیم و دورش نشسته بودیم و نوبتی تشتکی، چیزی پرت می‌کردیم توی کاسه. تشتک هرکدام‌مان که می‌رفت می‌نشست در کاسه، یک قانون‌ای وضع می‌کرد برای بقیه، که مثلن یک شات ودکای تلخ یا با ارفاق، تکیلا بنوشند، بی‌ مزه. اولین قانون‌ها چیزهای بانمک و لایت و معمولی‌ای بود در مایه‌های اداکردن کلمه‌های من‌درآوردی و بی‌معنی، چاکاچاکابوکی مثلن، که همه از جای‌شان بلند شوند و این را بگویند و سه دور دور خودشان بزنند و بعد ماتحت‌شان را سه بار تپ‌تپ بکوبند روی صندلی. یا چه می‌دانم، یک حقیقت گفته‌نشده‌ای را در باب روابط خصوصی و سک‌س‌لایف‌شان برای جمع تعریف کنند. می‌شد که گاهی هم ملت گیر می‌دادند به یک‌ بنده‌خدایی که تا جان در بدن دارد بنوشد و مست کند آن‌چنان که تابه‌حال جایی نکرده. خوب بود. خوش می‌گذشت راستش. بعدتر اما، مست‌تر که شدیم، این طوری شد که هرکس تشتک مربوطه‌اش را نینداخت در کاسه، به انتخاب خودش دماغ یکی از مجاورین‌اش را ببوسد. شب‌تر، شد که فرنچ‌کیس کند، بناگوش بلیسد. شات‌های ودکا که بالا و پایین می‌رفت، قوانین بوسیدن و لیسیدن هم بالا و پایین می‌رفت، روی اندام‌ها.

شب این‌جوری داشت سپری می‌شد که تا آخرش، پسری که کنارم نشسته بود، که هربار که مجبور شده بود کسی را ببوسد یا بلیسد، اعلامِ عمومی کرده بود که دوست‌دختر دارد، ده بار لب فوقانی‌ام را گاز گرفته بود و لب‌ام درد گرفته بود از او و بناگوش من را لیسیده بود و الخ. البته که من سمت چپ‌اش بود و دخترکی سمت راستش و او هر بار من را انتخاب کرده بود که ببوسد و بلیسد و بفرساید و الخ. مست بودیم. زیاد مست بودیم. همه‌ی این‌ها داشت اتفاق می‌افتاد و من از پسرکی خوشم آمده بود آن شب که درست روبه‌روی من نشسته بود و پاهایش از زیر میز گاهی می‌سایید به پاهایم و نگاه‌مان به هم افتاده بود چند باری و یک لبخندهایی هم زده بود به من، به طنازی. آب و هوای ما داغ بود و وحشی بود. ساعت شده بود سه و اندیِ صبح. دخترکی هم داشت روی میز می‌رقصید. همان که قبلش گفته بود از سک‌س‌لایف‌اش که سه ماه است سک‌س‌لایف ندارد به کل. خندیده بودیم ما. که اشاره کرد با دستش که برویم؟ اول من رفتم و بعد او بلند شد و آمد و در مجموع، جیم شدیم. مثلن هم هیچ‌کس نفهمید، خیر سرمان.

رفته بودیم گشته بودیم یک تخت یک‌نفره‌ی خالی پیدا کرده بودیم تهِ خانه‌اش. خیلی هم یادم نیست چه‌طور بود و بودیم. همین را یادم مانده که آن وسط یک دری از یک کمدی درست بالای سرمان باز شده بود و مقادیر انبوهی خرت‌وپرت آوار شده بود روی سرمان و ما آن‌قدر خندیده‌ بودیم که نفس کم آورده بودیم. حتا آن وسط هی سعی کرده بودیم آرام باشیم و ساکت باشیم و صدای‌مان درنیاید. باقی جماعت هم انگار هنوز در آشپزخانه نشسته بودند به ادامه‌ی بازی. خانه‌ی درندشتی هم بود برای خودش.

تازه خوابم برده بود من که یکی با گیتار آمده بود توی اتاق. شروع کرده بود برای ما مستهجن‌ترین ترانه‌ی ممکن را خواندن. کاری که از دستم برآمده بود این بود که پتو را تا چانه‌ام کشیده بودم بالا. خندیده بودیم دوتایی. به لطایف حیل هم متوسل شده بودیم مگر برود بیرون از اتاق. خیلی هم وضعیت پوشش‌مان در وضعیتی نبود که بشود آدم با خیال راحت بجهد بیرون از تخت و اردنگی‌ای نثار آن مادرمرده کند. دل‌مان خوش بود که لااقل وقتی آمده بود، خواب بودیم.

بیرون رفت عاقبت. بیدار شده بودیم. بوسید من را. سرمان گرم بود. گفت ما که بیداریم. گفتم ما که بیداریم. می‌دانستم چه می‌خواهد. گفت در هم که قفل نمی‌شود. گفتم نمی‌شود، بعله. بعد سرش را برد توی گردنم و گفت که حسودی‌ام شد فلانی آن‌همه تو را بوسید دیشب. خندیدم. بغلش کردم. پاهایم را حلقه کردم دور کمرش. گفتم دوست‌دختر دارد بابا! گفت بدتر. وزنش را کشید روی کشاله‌ی ران‌ام، چشم‌ام را که بستم، چند دقیقه‌ای نگذشت که آن احمق دیوانه‌ی مست خودش را پرت کرد توی اتاق. این بار هیچ‌رقمه نشد که بیرونش کنیم. عین دو فقره ابله گیر کرده بودیم زیر پتو و آن دیوانه ایستاده بود بالای سرمان، گیتار می‌زد، فالش می‌زد و می‌خواند. خیلی هم فالش می‌زد. من سرم را کرده بودم توی گردن او و فقط می‌گفتم لطفن چشم‌ام را که باز می‌کنم این‌جا نباشد. می‌خواستم بمیرم. نرفت. ماند و زد و خواند. بعد پتو را کشیده بودم روی هردوتامان. از زیر پتو داد زده بودم که بیرون! گفته بود باید آهنگ تمام بشود بعد بروم!

گاهی فکر می‌کنم تصویر آن اتاق از بیرون، سقفش را مثلن اگر برداریم، چه‌طور چیزی خواهد بود. شبیه آدمی به ارتفاع دوتا آدم که زیر پتو خوابیده و کسی برایش آهنگ‌های مستهجن و فالش می‌خواند؟ شبیه دونفر که درست در بحبوحه‌ی معاشقه‌شان هستند و کسی برای‌شان آهنگ‌های مستهجن و فالش می‌خواند؟ نمی‌دانم. بیرونش کردیم عاقبت. یعنی ما که نکردیم، نمی‌شد، نمی‌توانستیم، خودش رفت. گفت چهار تا اتاق مانده که باید بروم برای تک‌تک‌شان گیتار بزنم و یکی‌ش هم تری‌سام است و باید برای‌شان بیش‌تر بزنم!

شرم‌آورترین صبحِ روزِ بعد من این‌جوری اتفاق افتاد. جوری که هنوز هم از یادآوری‌اش دلم می‌خواهد یک پتویی دم دستم باشد و سرم را بکنم زیرش و بیرون نیاورم. انکار هم نمی‌کنم راستش که از آن وانس‌این‌ئه‌لایف‌تایم‌هایی بود که خندیده‌ بودیم تا سر حد مرگ.

یعنی می‌دانید، هرچه‌قدر هم که زندگی‌ات را برنامه‌ریزی می‌کنی که چیزها و امور چه‌طور پیش بروند یا اگر قرار است از کنترل خارج بشوند، چه‌طور خارج بشوند، صبحِ‌روزِبعدهایی هست که نات اونلی در رخت‌خواب با صبحانه بیدار نشده‌ای، بات‌آلسو در موقعیتِ خداحافظی‌نکرده و آدم‌ات‌بیدارنشده فرار کردن را هم تجربه نکرده‌ای. صبح‌هایی هم هست که به‌ترین هنرت این است که سرت را ببری زیر پتو، به فالش‌ترین آواز مستجهنِ جهان، به دیوانه‌ی مستی که بالای سرت ایستاده گوش کنی تا آهنگ‌اش تمام بشود و رضایت بدهد که برود بیرون.

خانم وات‌اِور وُرکس

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر