اولین سال نه کششی بود، نه نگاههای زیرچشمی و نه لبخندهای معنادار. رابطه، رابطهی کاری بود. سال بعد، چیزی عوض شده بود. انگار تازه حواسمان جمع شده بود که سرتاپای هم را برانداز کنیم، من فکر میکردم چشمهایش از پشت قاب مشکی عینکاش، چه عمیق و جذاب است و چه موی جوگندمی پدرسگ دلبری دارد. بعدها گفت در نگاههای خریدارانه دومین سال، زیاد خیره شده است به لبها و چشمهای من و ساق پاهایم.
شبهای آن سه چهارروز کاری، شام را همه مهمان رستورانهای دورواطراف هتل بودیم،هر شب خوان رنگارنگ کشوری. صبر میکردیم همه بنشینند تا بعد بنشینیم کنار هم؛ عامدانه، بهمنظور و صدالبته بی هماهنگی با هم.یکیدوبار از زیر میز پایم را منظوردار به پایش مالیدم،شبی دست چپ را زیر میز آورد و آرام از روی جوراب شلواری کشید به پای راستم.آن سه چهار روز کاری تمام شد، باهم نخوابیدیم. میل دوطرفه بود، دو سه بار هم موقعیتاش، اما هردو با ملاحظهکاری معناداری جا خالی دادیم و نخوابیدیم. دلیلش این بود که او مدیر و رئیس همه آن بندوبساط بود و من مهمان و شرکتکننده؟ یا بیستسال اختلاف سن میانمان؟شاید آن همه نگاه گاه فضول دوروبر؟نمیدانم. هرچه بود، آن سه چهارروز باهم نخوابیدیم.
هفتههای بعد، سه چهارباری گوشه فیسبوک چت کردیم. گفت معمولن آدم رابطههای مشخص،طولانی و متعهد است. گفتم زندگی من معمولن یک رابطه عمیق عاطفی، طولانیمدت و مشخص دارد و چندتایی رابطه تختخوابمدار نزدیک و لاسهای دور. گفت راستی جریان آن حلقهی نقرهای دست چپت چیه؟ گفتم در زبان من و کشور من بهش میگویند "مگسپرون!" گفت ولی من نپریدم،گفتم نشون میده مگس نیستی خب. گفت وسطهای آوریل برنامهات چیست؟
وسطهای آوریل برای سمیناری دعوت شدم که برنامهگذار و مدیرش او بود، راستش حضور من واقعن لازم نبود. میدانستم دلیل اصلی دعوت چیست، روز قبل پرواز آرایشگاه رفتم و تا یک ساعت قبل از اینکه به فرودگاه بروم، تیغ به دست در حمام بودم. شب، بعد از سمینار، با دونفر دیگر از برگزارکننده ها به یک بار کوبایی رفتیم. هرچهارنفرشان اسپانیایی میدانستند، یکجور ماچووار بینهایت اغواگری روی صندلی بار ولو شده بود، با صدای بلند به اسپانیولی برای خودش و من پشتسرهم "موخیتو" سفارش میداد. موخیتوی ششم را تمام کرده بودیم که دستم را گرفت و کشید وسط سن، گفت میخوام بهت یک رقص اروتیک کوبایی یاد بدم.دستهایم را دور کمرش برد، یک دستش را روی باسنم گذاشت و دست دیگرش نزدیک سینهام میلغزید. گفتم شرط میبندم این رقص،کوبایی نیست. اصلن مال هیچکجا نیست، از پشت قاب عینک باز همانطور عمیق و نافذ نگاهم کرد، گفت "میتونه کوبایی هم باشه خب."
در تاکسی اول آن دونفر پیاده شدند، تاکسی که دم هتل رسید، داشتم پیاده میشدم که از پشت لباسم را گرفت و باز مرا کشید داخل ماشین. گیچ و مست نگاهش کردم که یعنی چیکار داری میکنی؟ گفت دام میدزدمت. آدرس خانهاش را که دور بود از هتل به راننده تاکسی داد، گفتم چمدان و وسایل من همه در اتاقم تو هتل مانده، فردا صبح هم پرواز....گفت ولش کن، خودم یک بلیط دیگه برات میگیرم، آنجایی هم که میبرمت، لباس لازم نیست اصلن. خندید، خندیدم، مست بودیم،اساسی.
در تاکسی اول آن دونفر پیاده شدند، تاکسی که دم هتل رسید، داشتم پیاده میشدم که از پشت لباسم را گرفت و باز مرا کشید داخل ماشین. گیچ و مست نگاهش کردم که یعنی چیکار داری میکنی؟ گفت دام میدزدمت. آدرس خانهاش را که دور بود از هتل به راننده تاکسی داد، گفتم چمدان و وسایل من همه در اتاقم تو هتل مانده، فردا صبح هم پرواز....گفت ولش کن، خودم یک بلیط دیگه برات میگیرم، آنجایی هم که میبرمت، لباس لازم نیست اصلن. خندید، خندیدم، مست بودیم،اساسی.
مست که میشوم معمولن یا وحشی ناآرامم، یا مظلوم تسلیم مطیع.آن شب، از آن شبهای مظلومیتام بود.خانهاش را نشانم داد، قدیمی، پرازکتاب، پر از چوب،بطریهای خالی شراب و کنیاک، گرامافون، صفحههای موسیقی قدیمی و ریز و درشت لپتاپ و نتبوک. کفشهایم را درآوردم و بعد جورابشلواری را که جایی وسط مثلن کوبایی رقصیدن، در رفتهبود. آب خواستم، وقتی صدای قدمهایش دور شد، دراز کشیدم روی تخت. دوتابالش زیر سرم، یک پایم را سمت تنم جمع کردهبودم، پای دیگر را دراز کرده بودم. سقف دور سرم میچرخید، چشمهایم را بستم. چشمم را که باز کردم، لیوان آب در دست میان چارچوب در ایستاده بودم و حریص نگاهم میکرد. دستم را دراز کردم، به چشم برهم زدنی، روی تنم بود؛ حریص، درنده، ماچووار. پیش خودم فکر میکردم لیوان آب را این وسط چهکرد! گردنم و زیر گلویم را که گاز گرفت گفتم این هم لابد س.ک.س کوباییاست یا میتونه باشه. گفت نه! این خود خود کاتالونیاست، میراث آن نیمهی کاتالون اجدادی.
کی خوابم برد؟ هیچ ارضا شدم یا نه؟ ارضا شد یا نه؟ سقف هنوز دور سرم میچرخید، دنبال ساعتام بودم. خواب بود و آرام خروپف میکرد. ساعتم زیر آرنجش بود، آرام دستش را بلند کردم و ساعت را برداشتم، هشت و بیست و پنج دقیقهی صبح. دامن کرمرنگم آنطرف اتاق افتاده بود،بلوزم پایین تخت،سینهبندم روی میزتحریر بود، کفشها لغزیده بود زیر تخت. کنار یک لنگهی کفش که دورتر بود، کاندوم مصرفشدهای هم افتادهبود. نگاهش کردم، معلوم بود خوابش سنگین است و لابد صبحهای بعد سیاهمستی،سنگینتر.
چشمهای بستهاش بی قاب مشکی عینک، در روشنایی روز، مجذوبکننده نبود. آرام موهای جوگندمیاش را نوازش کردم، تازه نگاهم پایینتر رفت، میان رانهای پا که میاناش شیو شده بود، لبخند زدم. لباسها و کفشهایم را جمع کردم و آرام از اتاقخوابش بیرون رفتم، وسط راهرو، کنارکتابخانهی بزرگش، لباس پوشیدم، کفشها را اما جلوی در خانهاش پاکردم، در را آرام پشت سرم بستم.تازه فهمیدم خانهاش طبقه چهارم است و ساختمان بیآسانسور. دیشب چهارطبقه پله را چطور بالاآمدیم؟!
صبح زود روز تعطیل بود. فقط سرخیابان دکهی کوچکی باز بود که روی دیوار آهنی کیوسک با خط کج و معوجی نوشته بودند:" کاپوچینو، قهوه، چای." صاحبش عرب بود، روی کاپوچینو، دارچین پاشید و "مع الاسلامه" نثارم کردم. پرسیدم ایستگاه اتوبوس از کدام طرف است؟ با انگشت سمت راست را نشانم داد. در هواپیما تا موبایلم را از کیف درآوردم که خاموش کنم زنگ خورد. صدایش حیران و گیج پرسید کجا غیب شدم و کی؟ خندیدم و گفتم: "خوابت سنگینه ماچو! اکتبر میبینمت."
خانم دریای درون
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر