۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

سرم به سمت دیوار بود. می‌شنیدم که وول می‌خورد. که توی اتاق می‌گردد. که پاهایش حرکت می‌کنند روی کف لخت زمین. برنمی‌گشتم. شب را، وقتی را که آمده بود، مزه می‌کردم. بعد از 3 ماه این نخستین شبی بود که آمده بود به خانه‌ام. آن هیبت جدی و درشت‌اش را به یاد می‌آوردم. آن حضور سنگین را. آن پرسه زدن در خانه...یادم می‌آمد که چه از دور با نگاه‌ها و حرف‌ها و سرک کشیدن‌هاش، لختم کرده بود. یادم می‌آمد که همه آن سرسختی من برای دور نگه‌داشتنش، چه بی‌هوده می‌نمود و من چه بی‌دفاع بودم. چه همه سکوت می‌کردم توی خنده‌هایش. یادم می‌آمد که چطور نشست روی میز، و من پاهای بزرگش را داشتم و نفسش را روی سرم. که چطور و با چه ادای عجیبی و صدای ناشناخته‌یی بوسه طلب کرد. که چطور سراسر شب، آن واژگان تنانه، بین ما رد و بدل شدند و چطور آن قالب سه ماهه، بی‌دفاع فروریخت و...برنمی گشتم به سویش. می‌دانست بیدارم. من غافل‌گیر شده بودم. غافل‌گیری توی برنامه‌ام نبود. کفش پوشید. گفت: همه‌ی دیشب مال من. رفت. برگشتم. برهنه بودم. صبحی بود که برهنگی من پوشیده نمی‌شد. کسی به من شبیخون زده بود. کامم را برده بود. یادش را گذاشته بود.

خانم لولیتا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر