مدام داشتم به این فکر میکردم که نباید با هم میخوابیدیم. تقریبن همهی شب را بیدار مانده بودم. خوابم نمیبرد. ته ذهنم میدانستم خط قرمزم را رد کردهام و یکجور اضطراب کشنده آمده بود سراغم. درگیر بودم با خودم: «چهطور شد کار به اینجا رسید. کاش اقلن مست بودم!» از آن دخترها بود که ذاتن دلبرند. آخر شب که همه داشتند میرفتند و او به بهانهای نرفت، حدس زدم اتفاقی بینمان بیفتد؛ نیمساعت بعد توی تختخواب بودیم.
از خواب که بیدار شد تا مدتی هیچکداممان چیزی نگفتیم. بعد از چند دقیقه چرخید به سمتم و همانطور در سکوت آمد توی بغلم. از روی گونه بوسیدمش و آرام جدایش کردم. بنا داشتم دربارهی دیشب حرف بزنم و توضیح بدهم حسم را. اینکه برای خودم یک اصولی دارم و یک چیزهایی را رعایت میکنم. اینکه چرا از نظر من اتفاقی که شب گذشته افتاد، اشتباه بود و نباید دوباره رخ دهد. گفتم: «ببین ...» حرفم را قطع کرد: «میدونم چی میخوای بگی. باهات موافقم. دفعهی اول و آخر بود. ماجرای دیشب دیگه هیچوقت تکرار نمیشه.»
از خواب که بیدار شد تا مدتی هیچکداممان چیزی نگفتیم. بعد از چند دقیقه چرخید به سمتم و همانطور در سکوت آمد توی بغلم. از روی گونه بوسیدمش و آرام جدایش کردم. بنا داشتم دربارهی دیشب حرف بزنم و توضیح بدهم حسم را. اینکه برای خودم یک اصولی دارم و یک چیزهایی را رعایت میکنم. اینکه چرا از نظر من اتفاقی که شب گذشته افتاد، اشتباه بود و نباید دوباره رخ دهد. گفتم: «ببین ...» حرفم را قطع کرد: «میدونم چی میخوای بگی. باهات موافقم. دفعهی اول و آخر بود. ماجرای دیشب دیگه هیچوقت تکرار نمیشه.»
و تا به امروز نشده ...
آقای پیش از غروب
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر