۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

مدام داشتم به این فکر می‌کردم که نباید با هم می‌خوابیدیم. تقریبن همه‌ی شب را بیدار مانده بودم. خواب‌م نمی‌برد. ته ذهن‌م می‌دانستم خط قرمزم را رد کرده‌ام و یک‌جور اضطراب کشنده آمده بود سراغ‌م. درگیر بودم با خودم: «چه‌طور شد کار به این‌جا رسید. کاش اقلن مست بودم!» از آن دخترها بود که ذاتن دل‌برند. آخر شب که همه داشتند می‌رفتند و او به بهانه‌ای نرفت، حدس زدم اتفاقی بین‌مان بیفتد؛ نیم‌ساعت بعد توی تخت‌خواب بودیم.

از خواب که بیدار شد تا مدتی هیچ‌کدام‌مان چیزی نگفتیم. بعد از چند دقیقه چرخید به سمت‌م و همان‌طور در سکوت آمد توی بغل‌م. از روی گونه بوسیدم‌ش و آرام جدای‌ش کردم. بنا داشتم درباره‌ی دیشب حرف بزنم و توضیح بدهم حس‌م را. این‌که برای خودم یک اصولی دارم و یک چیزهایی را رعایت می‌کنم. این‌که چرا از نظر من اتفاقی که شب گذشته افتاد، اشتباه بود و نباید دوباره رخ دهد. گفتم: «ببین ...» حرف‌م را قطع کرد: «می‌دونم چی‌ می‌خوای بگی. باهات موافقم. دفعه‌ی اول و آخر بود. ماجرای دیشب دیگه هیچ‌وقت تکرار نمی‌‌شه.»

و تا به امروز نشده ...

آقای پیش از غروب

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر