۱۳۸۹ مرداد ۵, سه‌شنبه

زانوهام می‌لرزید. تمام شده بود. از پشت بغلم کرد. داغ و خیس و افتضاح بودیم. تکیه داده بودم به پشتیِ مبلی که ده دقیقه قبل چنگش می‌زدم. در واقع "به مبل تکیه داده بودم" حال من را خیلی خوب توضیح نمی‌دهد، عبارت تکیه دادن نسبت به رابطه‌ی من با آن مبل خیلی اشرافی‌ به نظر می‌رسد. خودم را رها کرده بودم روی پشتیِ مبل و او هم نگه‌م داشته بود از پشت و بااین‌وجود زانوهام می‌لرزید هنوز. فکر می‌کردم الان است که بمیرم.

منتظر مهمان بودیم. مدتی بود هم را ندیده بودیم و دوتامان می‌دانستیم چه می‌خواهیم اما آن‌قدر منتظر مهمان بودیم که هی فکر می‌کردیم که شروع نکنیم بهتر است. نمی‌شود که انتظار داشته باشید که مهمان کمی دیر کند و آدم‌ها تشنه‌ی هم باشند و یک لبی هم تر کرده باشند و تنها هم باشند و شروع نکنند چون مهمان می‌آید.

یادم هست که بلند شدم یک چیزی بیاورم یا یک کاری کنم، علتش یادم نیست، اما بلند شدم و ثانیه‌ی بعد او آمد و از پشت بغلم کرد و چنان جینم را از پایم کند و چسباندم به پشتی مبل که احساس کردم قلبم الان کنده می‌شود.

طوری به نفس‌نفس افتاده بودم که فکر می‌کردم الان می‌میرم. بعضی مردها هستند که تو می‌دانی فیزیکی قوی‌تر از تو هستند. زیاد. اما همیشه نرم با آدم می‌آیند. یک‌جوری که هیچ نفهمی که چه‌طور می‌توانند کله‌پایت کنند اگر بخواهند. از آن‌ها بود. اگر هم می‌خواستم - که نمی‌خواستم - نمی‌توانستم کاری کنم که مانعش شوم. تمام شد. همین‌جور که داشت سعی می‌کرد حداقلِ آرامش را به من برگرداند، بوسیدم و چانه‌ش را گذاشته بود روی کتفم. دیدم یک چیز گرمی میان رانم جاری‌ست. دستش را گذاشت میان پاهام و گفت ببخشید فکر کنم باید مورنینگ افتر بخوری و خندیدیم آن لحظه و البته که من نگران شدم و البته که خودش هم نگران شد و البته که این یکی از دفعاتی بود که من مادر نشدم.


خانم مستند حيات وحش

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر