اصل قضيه اين بود كه نمىخوابيد باهام. خيلى حرف مىزديم كه چرا. اما نمىخوابيد. ردخور نداشت. از من بپرسيد مىگويم كه وسواسطور نمىآمد به آغوشم. اما مىرساندم جايى كه مىمردم براى خوابيدن باهاش. بعد نوازشم مىكرد و مىماليدم و مىفشاريدم و خلاصه همهكار مىكرد اما دست آخر نمىخوابيدیم. شده بود كه با بىرحمى جزييات رختخوابش با دیگری برايم گفته بود و آتشم كه تند شده بود با دست و فلان و بهمان به داد آتش ميان پاهايم رسيده بود اما رختخواب يك نهی بزرگ بود ميانمان. معتقد بود كه اگر با مردى كه دوست دارد بخوابد خراب مىشود و امان از خرابشدن، نه؟
مىگفت يكى را اينجور از دست داده. مىگفت وظيفهمان شده بود با هم بخوابيم. يك جور لاجرمى. مىگفت اگر منظم با يكى بخوابى خراب مىشود. مىگفت نظم لعنتىش پدر رابطهشان را درآورده بوده. تن نمىداد ديگر. تن نمىداد. اما شده بود كه بيايد بماند. مىآمد چند روزى مىماند. راه مىرفت و حرف مىزد و مىخورد و مىخوابيد و سيگار مىكشيد و لوندى مىكرد. گاهى هم بىانصاف گم مىشد.
يك عصرى اسمس داد كه بيا كمك. شايد سالى يكىدو بار چنين چيزي از آدم مىخواست. اصلن نفهميدم چطور راندم تا رسيدم. ديوانه بودم. نگران بودم. مىخواست يك سرى آزمايش را به فردا برساند. تنها بود توی دفترش. مثل فرفره كار مىكرد. رونوشت برمىداشت، صفحات را جابهجا مىكرد... فايلها را با هم دستهبندى كرديم براى پرينت نهايى. تمام شد. مچش را گرفتم كه همین الان مىخواهمت. گفتم كوتاه نمىآيم. گند زده بودم با وقتانتخابكردنم ولى دلم مىخواست زور بگويم. اصلن زورگوترين آدم جهان كه من بودم. مىخواستم بفهمد كه چاره ندارد. خودم را حاضر كرده بودم كه خيلى اصرار كنم. لازم نشد. زودتر از انتظارم خودش را تسليم كرد. پردههاى دفتر را كشيده بوديم. روى ميز میان انبوه کاغذهایش معاشقه كرده بوديم. عصبانى بود. مىكشيدم ميان رانهایش و فحش مىداد و بيرونم مىكرد. براى من عجيب اين بود كه هيچ آن زبان چرب و نرمش را استفاده نكرده بود كه مجابم كند نخوابيم. راهم داده بود. وحشیانه حمله میکردم. دلم مىخواست خودم را آن تو حك كنم. ديديد گاهى آدم مىخواهد يك حسى را ابدى كند بس كه فكر مى كند شانسى براى تكرارشدن ندارد؟ همان.
بلند شد همهجا را جمعوجور كرد. دستشويى رفت و حتى من صداى ادراركردنش را شنيدم. بعد يك ساندويچ مرغ و ريحان از توى كيفش درآورد و گذاشت روى پاي من. هنوز گوشهى اتاق ولو بودم. خيسِ عرق. خسته.
حرف نزديم.
سوييچم را برداشت و رفت. چهار صبح بود خب. پياده كردستان را آمدم بالا. ساندويچم تمام شد و بالاخره يك تاكسى پيدا كرده بودم كه دربست مىرساندم خانه.
پ.ن
دوستى داشتم چهلساله. معتاد بود. عاشق زنى بود. زن رفته بود با دوست مشترکشان روى هم ريخته بود. مست كه مىكرد مىگفت بايد بدانى زنها را كجاى رابطه زمين بزنى. نبايد دستدست كنى. مىپرند. مىگفت مىروند و خودشان را تسليم كسى مىكنند كه مىداند كى زمينشان بزند.
مىگفت من دوستش داشتم. دلم نيامده بود زمينش بزنم. اصطلاحش همين است. شرمنده. مىگفت آنقدر مدارا كردم كه پريد. مدام مىگفت تو نكن! زنى را كه دوست دارى بكش زير خودت. تنها راهىست كه مىماند. مزخرف مىگفت. قاعدهی رختخواب اساسن اين نيست. ربطى ندارد به ماندن و رفتن زنها.
آقای گاو خشمگین
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر