۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

هرچه‌قدر از رابطه‌ها بگویی و بنویسی، باز انگار حرف خیلی هست؛ حرفِ تازه؟ انگار هر یک نفری که توی زندگی آدم می‌آید و می‌رود، هزار یادداشت می‌شود نوشت. هزار یادداشتِ تازه؟ انگار آدم از اول زندگی می‌کند. اما انگارتر که همان زندگی‌های قبلی را دوباره می‌کند. یک چیزی یک جایی انگار تغییر نمی‌کند. انگار آدم همیشه از یک‌جا، یک عضوی از بدن است که زخم می‌خورد، که زخم می‌زند. انگار در رابطه‌هایت همیشه یک سری ابزار، شما بخوان سلاح، داری که با همان‌ها حمله می‌کنی، به وقتِ ستیز، با همان‌ها هم دفاع می‌کنی، به وقتِ خودش. این‌جوری است که تو می‌آیی در تاریخِ شخصیِ من، با همه‌ی تفاوت‌های بنیادین و غیربنیادین‌ات، با همه‌ی فاصله‌داشتن‌ات با هرآن‌که دیروز بوده و فردا شاید باشد، با قرن‌ها فاصله، بی‌که بخواهم، بی‌که بخواهی، قرار می‌گیری کنار دیگری. بعد ذهنِ ساده‌سازِ من یک‌جاهایی از تو را بی‌رحمانه شبیه می‌کند به یک‌جاهایی از یکی دیگر. یک سری از واکنش‌هایت را می‌گذارد در پرونده‌های کلاسه‌شده‌ی عنوان‌دار. حالا دارم از روزهای خوش رابطه حرف نمی‌زنم، دارم از شب‌های سختی حرف می‌زنم که آدم نمی‌داند با خودش، با این دوست‌داشتن و دوست‌نداشتن‌اش دقیقن چه‌کار کند. دارم از آن دقایق سنگینِ پرملال حرف می‌زنم که صبحِ سحرش می‌دمد عاقبت، اما جان می‌گیرد تا بدمد. دارم از گیر و گورهای رابطه حرف می‌زنم. از تکرار تاسف‌برانگیزشان. از این که چه‌طور، این را دارم با حسرت می‌گویم، صورت‌ات از هویت فردی‌اش خالی می‌شود، زنی می‌شود شکل همه‌ی زن‌های دیگر زندگی‌ام. حرف‌هایت، غصه‌هایت، دل‌نگرانی‌ها و گله‌هایت، برایم آشنا می‌شود. یک جور دژاوو، دژاوویی که درد دارد برای من، یادم می‌اندازد که هزار سال قبل همین‌جا، در همین نقطه‌ی یاس‌آلود ایستاده بودم و سرم پایین بود از شرم. یا که صدایم از همین جای حنجره بلند بود روی‌ات.


راستی «من» و «تو»ای که این بالا هست، را هرجا دلت خواست، هروقت، جابه‌جا کن. طوری نمی‌شود. قول می‌دهم آب از آب تکان نخورد.


آقای سولاریس

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر