۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

صبح روز بعد بیدار که شدم چرخیدم طرفش. خواب بود. روی شانه‌اش تتو داشت. دیشب ندیده بودم توی تاریکی. دلم خواست خم شوم روی تتوی شانه‌اش را ببوسم. خم نشدم اما. نبوسیدمش. نباید خم می‌شدم می‌بوسیدمش. خیره ماندم به تن‌اش، همان‌جور از پشت. عادت نداشت صبح زود بیدار شود. چرخید. برگشت طرفم. با لبخند. با همان حالتی که همیشه دارد. انگار اصلن خواب نبوده. پتو را زد کنار، غلتید طرفم، بغلم کرد. خوب خوابیدی؟ خوب خوابیده بودم. بیدار شدنم سخت بود اما. بلد نبودم حالا که صبح شده باید چه‌کار کنم. ازش خواسته بودم س.ک.س نداشته باشیم. گفته بود خب. نوازشم کرده بود و تا دم‌دمای صبح حرف زده بودیم. دوستش داشتم. خوب خوابیده بودم. پاهایم را همان‌جور از روی پتو پیچیدم دورش و سرم را فرو کردم توی بغلش.


خانم آبی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر