۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

پیشنهاد شام داده بود، اما من کار را بهانه کردم و گفتم برگردیم خانه. قرار شد مشروب را خودم درست کنم. می‌دانستم چقدر باید برای او بریزم و چقدر برای خودم.

دفعه اولی نبود که می‌دیدمش، اما دفعه اولی بود که شب قرار بود تنها باشیم. تنم دیوانه بود. همه روز تنم دیوانه بود. دلم تن می‌خواست. نشسته بودیم به حرف که من سرم گرم شد. سر او گرم‌تر. گفتم این ودکا برای سردرد خوب نیست. گفت بخواب کمی. رفت برایم پتو آورد. سرم را گذاشتم روی پایش. آرام آرام دستش را برد توی موهایم. بعد سرش را آورد پایین و موهایم را بوسید. حرف نمی‌زد. دلم می‌خواست چیزی بگوید.

یک دفعه گفت «همیشه می‌ترسیدم که بگویم چقدر دلم این لحظه را می‌خواهد. دور از دسترسی.» همین بس بود. عذاب وجدانم تمام شد که نکند دلش نخواهد و ناخواسته تجاوز کنم به تنش. ولو شدم و گفتم دیوانه.

دیگر نفهمیدم کی توی تخت برهنه‌ام کرد. فردا روز کاری بود، اما سه ساعت هم نخوابیدیم آن شب. صبح بیدارم کرد که دیرم نشود. با هم دوش گرفتیم و سرم را شست و سینه‌هایم را آن زیر هم بوسید. دلم می‌خواست یک جوری برای آن شب تشکر کنم. اما دیر شده بود و قطار را از دست می‌دادم.

آن شب یک پرانتز بود؛ یک پرانتز دیگر. بعد از آن روابطمان به همانی برگشت که قبل از آن بود، اما دفعه بعد که برای کار به آن شهر بروم، می‌دانم صبح دلپذیری خواهم داشت.

خانم Lady Blade

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر