قلاب شدهام در او. چشم که باز میکنم بینیهایمان مماس است و نفس داغش صاف میخورد توی صورتم. تاریک و روشن دم صبح است و از جایی پشت سرم باد میپیچید به پاهای برهنهام که گیر افتاده لای عضلات تنومند پاهای او. دستهایم جمع شده در سینه و دستهایش محکم حلقه شده پشت کتفهایم و نمیگذارد تکان بخورم. خوابآلود اما هشیارم. مستی ودکای شب قبل پریده و سردرد مبهمی جا گذاشته در شقیقههایم. یکی از زیرپوشهای او تنم است و جایی بالای سینهها گرمای شهریور و داغی تنش لکی از عرق نشانده به پارچهی نخی. سعی میکنم بهخاطر بیاورم کی پوشیدمش اما چیز زیادی دستگیرم نمیشود. از قبل خواب فقط لحظهای را بهخاطر میآورم که در آغوشش از نفس افتادم. بعدش دیگر یکسر خواب بوده تا الان که از گزش پشههای تابستانی بیدار شدهام. پای چپم انگار خوراک تمام شبشان، از بالا تا پایین ملتهب است. پاشنهی راستم هم که بیرون مانده از قلاب پاهای او، جابهجا میسوزد.
نگاهش میکنم که چنان آرام خوابیده که انگار تن درهممان عادت هر شبش است. که انگار نه انگار دیشب فقط بدمستی وادارم کرده بمانم. از خارش بیطاقت شدهام. بیدارش کنم؟ غلت بزنم که خواب و بیدار رهایم کند؟ پاهایم را خرد خرد بکشم بیرون؟ انقدر آرام که نفهمد؟ هربار دو سانت مثلا؟ ببوسمش شاید قلاب دستهایش را شل کند؟ ... نگاهش کن پسرک عزیز را ... چقدر آن صورت سخت و مهاجمش در خواب بیدفاع و آسیبپذیر است ... عجیب نیست که دلم میخواهد تماشایش کنم؟ ... عجیب نیست که بوی نفس شب ماندهاش آزارم نمیدهد؟ ... حتی ... حتی دوستش دارم؟! ... اصلا چطور من با آنهمه اطوار و اگر اینجا خوابم برده؟ ... یعنی انقدر احساس راحتی کردهام؟ ... می کنم؟ ... می کنم ... یعنی ما از مرز "شب را کنار هم صبح کردن" گذشتهایم؟ ... یعنی این یک "صبح روز بعد" واقعی است؟ ... یعنی من بیشتر میخواهمش؟ ... نگاهش کن پسرک عزیز را ... بگذار آرام بماند ... بگذار بیشتر بخوابد ... نیش پشه مرا نمیکشد ... بگذار بیشتر بخواهد ...
خانم بیتر مون
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر