۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

مست بودیم. یه مشت رفیق که مست بودیم و نشسته بودیم دور هم و گل‌واژه می‌گفتیم و می‌خندیدیم. طبق معمول نیم‌ساعت نگذشته حرف‌ها کشیده بود به رخت‌خواب و سکص‌لایف و الخ. تنها دخترِ جمع بودم. جمع‌ای هم نبود. سه چار نفر بودیم. رفقای چند ساله. داشتن از ترس‌هاشون می‌گفتن از دخترا. از این‌که خیلی وقتا قصد داری فقط با طرف بخوابی و بره پی کارش، اما نمی‌ره و می‌مونه و یه‌هو می‌بینی داره می‌شه ساکن دائمی خونه‌ت، اتاق‌ت. یکی‌شون برگشت گفت آخ‌آخ، مخصوصن وقتایی که سکص‌تون تموم شده، هی منتظری دختره بساط‌‌شو جمع کنه پاشه بره خونه‌ش، بگیری بخوابی، می‌بینی طرف اصلا و ابدا قصد رفتن نداره. واسه خودش تصمیم گرفته تا صبح بمونه. براش کابوس بود که صبح روز بعد بیدار شه ببینه طرف هنوز اون‌جاست. اون یکی هم داغ دل‌ش تازه شد و شروع کردن راه‌هایی که می‌شه با لطایف‌الحیل دختره رو فرستاد خونه‌شون رو با هم شمردن. تکیه داده بودم عقب و مث همیشه‌ی این‌جور وقتام بی‌کامنت حرفاشونو گوش می‌کردم. رفقام بودن. دوس‌شون داشتم. داشتن گپ مردونه می‌زدن با هم. دلم نمی‌خواست بپرم وسط حرف‌شون و جریان خوشایند حرفاشونو تبدیل کنم به بحث. از اون طرف مغزم تندتند داشت واسه خودش پرینت می‌داد بیرون. با یکی‌شون خوابیده بودم قبلنا، چند ماه. عادات سکص و مدل خواب و بیداری‌شو بلد بودم تا حدی. داشتم مقایسه می‌کردم حرفاشو، با رفتاری که اون دوره با من داشت. به این نتیجه رسیدم که اوه اوه!

خواب‌ش خیلی سبک بود. از معدود مردهایی بود که خواب سبکی داشت و خُرخُر نمی‌کرد هم. کافی بود یه تکون کوچیک بخوری رو تخت، که برگرده طرف‌ت و بغل‌ت کنه. کافی بود برا خودت شروع کنی کش اومدن، که برگرده ازت بپرسه خوبی؟ چیزی لازم نداری؟ منم ازونایی‌ام که خوابم خیلی سبکه. گاهی وقتا حتا با حس این‌که طرف داره نگام کنه، انگار نگاه‌ش یه مورچه باشه که داره رو تن آدم راه می‌ره، بیدار می‌شم. اینه که معمولن سختمه کسی کنارم بخوابه. یکی دو شب بیدار-خوابی رو می‌تونم تحمل کنم، اما لابد شب سوم امیدوارم بره خونه‌ی خودشون، بذاره بخوابم. اون شبا، اون مدتی که با هم بودیم، خیلی وقتا معذب بودم از خوابیدن پیش‌ش تا صبح. به خاطر سبکی خواب جفت‌مون. نمی‌دونستم از مهربونی‌شه که مدام حواس‌ش به منه وسط خواب، یا از کلافه‌گی و بیدارخوابی‌ش. روم نمی‌شد بگم اما. رفیق بودیم با هم. عشق و عاشقی هم در کار نبود. می‌دونستیم یه هوسِ مقطعی‌ئه و بعد هر کدوم می‌ریم پی کارمون. این بود که باید مراعات رفاقت‌مونو هم می‌کردیم.

یه زمانی فکر می‌کردم کنار کسی خوابیدن تا صبح به عاشق‌ش بودن ربط داره. بعد فهمیدم نه. نداره. وقتی عاشق یه آقایی شدم که خواب‌ش سنگین بود و خُرخُر می‌کرد فهمیدم هیچ ربطی به هم ندارن. تا وقتی بیدار بودم و سرحال بودم، می‌شد عاشقانه قربون‌صدقه‌ی خُرخُراش برم، اما وقتی بیدار-خوابی‌م طولانی می‌شد و به دو سه روز می‌کشید، دیگه عاشقی از سرم می‌پرید. دلم خونه و تخت خودمو می‌خواست. اوایل با خودم فکر می‌کردم این خُرده-عادت‌های خواب و بیداری و غذا خوردن و چه و چه جزو مسایل حاشیه‌ای و جزئی زندگی‌ان، بعد که خودمو کم‌کم یاد گرفتم دیدم نه، تو رابطه مساله‌ی اصلی و فرعی نداریم. یا با چیزی مساله داریم، یا نداریم. به همین سادگی.

از یه زمانی به بعد به این فک کردم حتا، که یادم باشه این‌دفعه عاشق یه مردی بشم که بشه شب تا صبح کنارش خوابید. با خیال راحت. که بشه آدم صبح روز بعد غلت بزنه بچرخه طرفش و با خودش فکر کنه هووووم، چه خوب خوابیدم.

خانم زندگی دوگانه‌ی ورونیک

۱ نظر:

  1. عادت میشه. بعد از مدت طولانی دیگه نه تو به تخمته نه اون، سبک خوابی رو میگم. تا صبح به راحتی جفتک میشه انداخت بی فکر این که کسی هم اونجا خوابیده!

    پاسخحذف