صبح روز بعد با صدای اساماس بیدار شدم. معمولن صدای اساماس بیدارم نمیکند اما این بار منتظر بودم. ماجرای شب قبل همانقدر برای من عجیب بود که برای او. ما دوسهسالی بود دوست بودیم و نمیدانم چرا قرارمان هیچوقت این نبود که اتفاقی از این قماش بینمان بیفتد. نه تنِ او برای من چندان هیجانانگیز بود و نه هیچوقت تمایلی در او دیده بودم به خودم، به این که رابطهای بین تنهای ما برقرار شود. به هر نحوی. یک رفاقت ساده و روان و کمحاشیهای داشتیم برای خودمان. ساعتها و ساعتها حرف میزدیم، از همهچیز. بوسیدنها بوسیدنهای معمول بود، روی گونه، وقتِ سلام و خداحافظی. شب قبل حتا مست هم نبودیم. برای خودمان نشسته بودیم روی مبل که یکدفعه میل عجیبی در خودم احساس کردم که ببوسمش. وسط حرفزدن صورتم را برده بودم نزدیک. گذاشته بود بوسیده شود. گذاشته بود دستهایم قلمروهای دیگری را هم فتح کند. وحشی نبودم. داشتم قدمهایم را نگاه میکردم. مواظب بودم به کوچکترین واکنشاش عقبنشینی کنم. دلم میخواست بدانم تا کجا میشود اینطور بیمقدمه رفت. از یک جایی، گفت که خجالت میکشد. همین. حرفش را با ضمیر سومشخص زد. نگفت من خجالت میکشم. اسمش را آورد، خودش را سومشخص خطاب کرد و گفت فلانی خجالت میکشد. نشستم عقب. کمی سکوت شد. بعد حرفهایمان را با لکنت از سر گرفتیم. خیلی زودتر از شبهای قبل برگشتم. تمام راه به این فکر میکردم که زدم با دست خودم داغان کردم این رفاقت را. یک فازی را پیش کشیدم بیکه واقعن دلم بخواهد به یک همچین سراشیبیای بیفتد رابطه. تن داده بودم به وسوسه. نگران خودم بودم که از فردا چهطور جمع کنم حواشی این شب را. صبح روز بعد با صدای اساماس بیدار شدم. نوشته بود یک سوال دارد. جواب دادم که ها، یعنی بگو. بعد نوشته بود که اتفاق دیشب را باید بگذارد به حساب یک لحظه هوس، یک اتفاق، یا معانی دیگری دارد و برایش باید فولدر جدیدی باز کند؟ رفاقتِ ما سالها ادامه پیدا کرد. بیحاشیه. بدون هیچگونه اشارهای به آن شب. در سوالاش، راه را برای من باز گذاشته بود. جوری که بتوانم بگویم گزینهی اول و بعد دیگر هیچکدام حرفش را نزنیم. دوست بمانیم.
آقای سولاریس
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر