جا میخوریم از دیدن تصادفی هم در آن صف بعد از هفت سال. صحبتمان که گل میاندازد تصمیم میگیریم بیخیال سینما شویم. از دیگران جدا میشویم محض قدم زدن و گپ پرسروصدای بیپایان به عادت آن سالها که من چهارده ساله بودم و او یکی دو سال بزرگتر. وصال را میرویم پایین تا خیابان انقلاب، فلسطین را برمیگردیم بالا تا بلوار کشاورز. از در و دیوار حرف میزنیم و کل میاندازیم و حواسمان هست که هر دو ناخودآگاه برگشتهایم به قالب همان نوجوان دبیرستانی که از هم میشناختیم، پرحرف و بیخیال و سرکش و شاد.
حوالی میدان از پا میافتیم. پیشنهاد میکند بنشینیم جایی، چیزکی بخوریم محض عصرانه. در شلوغی دم غروب اولین تاکسی که میایستد میپریم داخل. صندلی جلو میرسد به ما. مینشیند کنار راننده، مینشینم کنارش و تاکسی که راه میافتد داستان "چه کردهای در این سالها"یش میرسد به عشق و عاشقی سال اول دانشگاه. میگوید و میخندد و با همان شوخطبعی قدیمی خودش را دست میاندازد. من لم دادهام و گوش میکنم و گاهی همراهش میخندم. حالم خوش است و آفتاب خنک دم غروب و شادی ملس این دیدار غیرمنتظره و خستگی آنهمه پیاده روی رخوت انداخته به جانم. جایی میان آن رخوت خوش، چشمم میافتد به دستش که جا گرفته روی بازویم. گاهی بند روی آستینم را میگیرد، دور انگشت میپیچاند و رها میکند. گاهی آستین را میکشد بالا، انگشتها را میلغزاند روی پوست ساعد، میآید پایین، میرسد تا مچ و برمیگردد.
رخوت میپرد از سرم. تازه انگار دستش را حس میکنم که حلقه شده دور شانههایم. تنش را که نشسته به تنم و گرمایش را که میدود زیر پوستم. چیزی درونم میریزد پایین. ذهنم گریز میزند به گذشتهی رابطه که هیچ تماس تنانهای نداشته هیچوقت. شاید به اقتضای سن. شاید به اقتضای فرم دوستی. شاید به خاطر بیاعتنایی من در آن سالهای نابالغ.
دستش روی لبهی آستین مکث میکند. تازه میفهمم صدایش چند لحظهای است که قطع شده. هشیاری انگار از من سرایت کرده به او، لکنت انداخته به لحن بیخیالش. دستش را میگذارد لب پنجره. داستان را که پی میگیرد آگاهی ِ ناگهان تنهایمان را میتوانم پیدا کنم در رد صدایش.
شام را در فاصله میخوریم. در مرزی که نشسته بینمان. حواسم هست که قالب بیاعتنای نوجوانی محو شده. شدهایم زن و مرد جوانی در آستانهی رابطه. در آن محدودهی گنگ "بعد چه؟"، "من دارم اینجا چه میکنم؟" ... گپوگفتمان هم رنگ میگیرد از این تغییر. بزرگ میشود ناغافل. میرسد به آخرین "ایسم"های روز ...
من کلافهام. معذب شدهام. گیج ماندهام میان آنچه هست و آنچه میخواهم. نمیدانم قدم بعدی چه میتواند باشد. هنوز سالها قبلتر از آن است که در چنین موقعیتی بگویم "نگاه کن. بیا دست از این اداها برداریم. من میخواهمت." هنوز حتی مدتها قبل از آن است که بتوانم بگویم خانهی من همین نزدیکی است. چای بعد از شام مهمان من. هنوز در سرم لذت میجنگد با تابوی دوست دوران بچگی. با شرم.
میگوید میرسانمت خانه. قدم میزنیم تا کنار خیابان. دست بلند میکند برای اولین ماشین خالی. کرایه را طی میکند با راننده. میرود سمت در عقب. مکث میکند. برمیگردد. نگاهم میکند. نگاه تمامقد، خیره، خریدار ... برمیگردد به سمت در جلو. در میان نگاه پرسشگر راننده مینشیند روی صندلی جلو. مینشاندم کنار خودش، تنگ. دست میاندازد دور شانهام. انگشتانش را میلغزاند زیر یقهی مانتو. جایی بین گردی شانهها و چال استخوان ترقوه. زیر گوشم میگوید: میخواهم همینقدر مماس تنت باشم باز. تنم میریزد. آدرس خانهی خودش را میدهد به راننده. دستش تمام راه روی پوست گرگرفتهی گردنم میماند.
حوالی میدان از پا میافتیم. پیشنهاد میکند بنشینیم جایی، چیزکی بخوریم محض عصرانه. در شلوغی دم غروب اولین تاکسی که میایستد میپریم داخل. صندلی جلو میرسد به ما. مینشیند کنار راننده، مینشینم کنارش و تاکسی که راه میافتد داستان "چه کردهای در این سالها"یش میرسد به عشق و عاشقی سال اول دانشگاه. میگوید و میخندد و با همان شوخطبعی قدیمی خودش را دست میاندازد. من لم دادهام و گوش میکنم و گاهی همراهش میخندم. حالم خوش است و آفتاب خنک دم غروب و شادی ملس این دیدار غیرمنتظره و خستگی آنهمه پیاده روی رخوت انداخته به جانم. جایی میان آن رخوت خوش، چشمم میافتد به دستش که جا گرفته روی بازویم. گاهی بند روی آستینم را میگیرد، دور انگشت میپیچاند و رها میکند. گاهی آستین را میکشد بالا، انگشتها را میلغزاند روی پوست ساعد، میآید پایین، میرسد تا مچ و برمیگردد.
رخوت میپرد از سرم. تازه انگار دستش را حس میکنم که حلقه شده دور شانههایم. تنش را که نشسته به تنم و گرمایش را که میدود زیر پوستم. چیزی درونم میریزد پایین. ذهنم گریز میزند به گذشتهی رابطه که هیچ تماس تنانهای نداشته هیچوقت. شاید به اقتضای سن. شاید به اقتضای فرم دوستی. شاید به خاطر بیاعتنایی من در آن سالهای نابالغ.
دستش روی لبهی آستین مکث میکند. تازه میفهمم صدایش چند لحظهای است که قطع شده. هشیاری انگار از من سرایت کرده به او، لکنت انداخته به لحن بیخیالش. دستش را میگذارد لب پنجره. داستان را که پی میگیرد آگاهی ِ ناگهان تنهایمان را میتوانم پیدا کنم در رد صدایش.
شام را در فاصله میخوریم. در مرزی که نشسته بینمان. حواسم هست که قالب بیاعتنای نوجوانی محو شده. شدهایم زن و مرد جوانی در آستانهی رابطه. در آن محدودهی گنگ "بعد چه؟"، "من دارم اینجا چه میکنم؟" ... گپوگفتمان هم رنگ میگیرد از این تغییر. بزرگ میشود ناغافل. میرسد به آخرین "ایسم"های روز ...
من کلافهام. معذب شدهام. گیج ماندهام میان آنچه هست و آنچه میخواهم. نمیدانم قدم بعدی چه میتواند باشد. هنوز سالها قبلتر از آن است که در چنین موقعیتی بگویم "نگاه کن. بیا دست از این اداها برداریم. من میخواهمت." هنوز حتی مدتها قبل از آن است که بتوانم بگویم خانهی من همین نزدیکی است. چای بعد از شام مهمان من. هنوز در سرم لذت میجنگد با تابوی دوست دوران بچگی. با شرم.
میگوید میرسانمت خانه. قدم میزنیم تا کنار خیابان. دست بلند میکند برای اولین ماشین خالی. کرایه را طی میکند با راننده. میرود سمت در عقب. مکث میکند. برمیگردد. نگاهم میکند. نگاه تمامقد، خیره، خریدار ... برمیگردد به سمت در جلو. در میان نگاه پرسشگر راننده مینشیند روی صندلی جلو. مینشاندم کنار خودش، تنگ. دست میاندازد دور شانهام. انگشتانش را میلغزاند زیر یقهی مانتو. جایی بین گردی شانهها و چال استخوان ترقوه. زیر گوشم میگوید: میخواهم همینقدر مماس تنت باشم باز. تنم میریزد. آدرس خانهی خودش را میدهد به راننده. دستش تمام راه روی پوست گرگرفتهی گردنم میماند.
خانم بیتر مون
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر