۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

گردن‌بند

قدبلند نبود، چشم و ابرو مشکی نبود، کول نبود، اپن‌مایند که هیچ، اختلاف سنی‌مان زیاد، اهل کافه‌گردی و دورهم جمع‌شدن نبود، اهل شوخی نبود، کار زندگی‌اش بود، برعکس من که کار هیچ‌وقت زندگی و مهم‌ترین دغدغه‌ام نیست. یک کلام،"تایپ" من نبود. اصلن همه اینها به‌کنار، زن داشت و بچه. اما یک چیزی در دلم لرزیده بود، چشمش دنبالم بود، دلبری می‌کردم، پا می‌دادم. نزدیک که می‌شد، جاخالی می‌دادم، باز کرمی می‌ریختم، بازی می‌کردم، یک قدم پیش، یکی پس.

از سراتفاق بعد همان دیت اول که رفتیم رستوران هتل آزادی و استیک با سس قارچ خوردیم و من از سرکار اومده مقنعه آبی سرم بود و مانتو سورمه ای تنم و تیپم به همه‌چی می‌خورد الا سر و وضع دیت اول، منتقل شد به همان ساختمانی که صبح و ظهرهای چهارروز هفته‌ام آنجا می‌گذشت. همه دیوارهای آن ساختمان موش داشت و موش‌هایش هرکدام چهارجفت گوش، زنش هم که دوتا ساختمان آنورتر صبح‌ها و ظهرهای سه روز هفته‌اش را می‌گذراند. تو راهروهای عریض و طویل لبخندهای معنی‌دار بود که روی لب‌هایمان دور و نزدیک می‌شد، یکی دوبار روی پله‌های گوشه شرقی ساختمان، دستش آرام از پشت باسنم را نوازش کرد.

ما دونفر با هم یک "اسنیک اروند*" درست و حسابی داشتیم. سه روز هفته، سه کوچه آنورتر در ماشینش منتظرم می‌ماند تا آرام در ماشین را باز کنم و بخزم توی بغل گرم و نرمش. همه خیابان‌های دور از ساختمان، دور از خانه او، دور از خانه ما را زیرپا گذاشته بودیم. نگار بو برده بود، همه صبح و ظهرهای ان چهارروز هفته‌ام که در آن ساختمان می‌گذشت، نگار هم کناردستم بود. اولش مشکوک نگاهم می‌کرد، بعد چندباری معلوم بود می‌خواهد چیزی بگوید و حرف را هی قورت می‌داد، یکی دوبار حتا دهانش باز شد و باز سکوت کرد. هرچه پیش می‌رفت، نگاه‌های مرد به من حریص‌تر می‌شد، نگاه‌های نگار مشکوک‌تر با ته‌رنگی از شماتت.

بار اول روی تخت یک‌نفره‌ی من تن‌هایمان درهم پیچید، بار بعد روی تخت دونفره‌ی اتاق‌خواب پدر و مادر. سومین بار مرا برد خانه‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان.در پذیرایی، بالای شومینه، عکسی از روز عروسیشان بود. زنش را همیشه با مانتو و مقنعه تیره دیده بودم، بی ذره‌ای آرایش، با آن اخم همیشگی‌اش که دلچسب نبود. حالا در عکس بزرگ قاب‌شده بالای شومینه، برای اولین‌بار لبخندش را می‌دیدم و فکر کردم رژلب قرمز به لب‌هایش می‌آید. خواست مرا ببرد روی تخت اتاق‌خوابشان، گفتم نه! آرام، مطمئن و قاطع. فهمید، اصرار نکرد. روی کاناپه‌ی سورمه‌ای هال بغلم کرد و لب‌هایمان قفل شد در هم، و بعد تن‌ها و باز لب‌ها و باز تن‌ها.

"اسنیک اروند"مان برای من هیجان بود و شور و شکستن ممنوعه، برای او آرام‌ آرام جدی شد، مرهم شد و پناه. یک بعدازظهر دلگیر پاییزی جایی وسط ترافیک نفس‌گیر اتوبان مدرس گفت می‌داند من به‌زودی ول می‌کنم و می‌روم. بار اولی نبود که این را می‌گفت، بار اول بود که حوصله چانه‌زدن نداشتم. همیشه می‌گفتم این‌طوری نیست، می‌دانستم که این‌طوری هست، می‌دانست که این‌طوری هست. چراغ سبز شد، من هنوز ساکت بودم. حرف را عوض کردم، گفتم نگار تیکه می‌پراند، انگار که بخواهد مرا به حرف بیاورد. گفت خب بهش بگو، تکیه دادم به در ماشین، نگاهش کردم و گفتم دیوار و موش و گوش را یادت رفته؟ گفت اگر تو بخواهی، از او جدا می‌شوم. اولش فکر کردم شوخی می‌کند، تکیه دادم به در ماشین و نگاهش کردم. نگاهش به روبرو و ترافیک سرسام‌آور اتوبان بود.نگاهش جدی، نیم‌رخش مصمم، صدایش مبهم و هردو دست‌اش روی فرمان ماشین بود. تمام شد، آن همه شور و وسوسه ممنوعه جای خود را داد به مشتی ترس، نگرانی و میل فرار. باز سکوت بود.

جمعه‌ی همان هفته، تنها بود. ساعت دو و نیم بعدازظهر، در خانه را آرام باز کرد، خزیدم در آغوشش. برایم چای سیب درست کرد، نشستیم پشت میز آشپرخانه که رومیزی آبی تیره داشت. فکر کردم زنش رنگ‌های طیف آبی را دوست دارد، یاد مانتوهای آبی نفتی و سورمه‌ایش افتادم.یک ظرف کوچک کریستال پر از پولکی اصفهان هم گذاشت میان دو لیوان دسته‌دار بلوری چای. پولکی درشت را با چای خیس کردم، دو سه تایی نفس عمیق کشیدم و سر و ته‌اش را با هفت هشت جمله سرراست هم آوردم. "عذاب وجدان" را کردم دلیل اصلی، و راستش که هیچ عذاب وجدانی نداشتم. فقط می‌خواستم فرار کنم از رابطه‌ای که برای او اینقدر جدی شده بود و برای من هنوز وسوسه‌ی ممنوعه‌ی هیجان‌انگیز بود.

برای آخرین بار روی کاناپه‌ی سورمه‌ای رنگ هال تن‌هایمان درهم گره‌خورد، نرم، غمناک، بی‌عجله،دقیق. یک گردن‌بند طلاسفید برایم خریده بود، گردن‌بند را قبل هم‌نوایی تن‌ها باز کرده بود از گردنم، لباس‌هایم را یکی یکی خودش تنم کرد، نیم‌ساعتی در آغوشش ماندم، در سکوت. حواسم نبود و حواسش نبود که گردن‌بند از روی میز افتاده و کنار پایه‌ی میز جاخوش کرده است. گردن‌بند را فردایش زنش پیدا کرده‌بود، گردن‌بند مصیبتی شد، دردسری شد، هیاهو و قشقرقی ترسناک. چهارستون تنم می‌لرزید راستش، شش دانگ حواسش را جمع کرده بود که زن نتواند ردی از من بگیرد و بفهمد گردن‌بند مال کیست؛ محتاط، مصمم، جوان‌مردانه و مبهم. می‌شنیدم و می‌دانستم زنش چقدر مصمم و پیگیر دنبال ردپای صاحب گردن‌بند است، می‌دانستم جهنم زندگی‌اش شده است قعرجهنم. تا چندماه بعد هنوز سه روز درهفته در راهروهای دلگیر و کثیف ساختمان از کنار زن سورمه‌ای پوش او رد می‌شدم که اخموتر شده بود و می‌گفتم:"سلام خانم دکتر!"

خانم دریای درون

۲ نظر:

  1. hi honey

    az neveshtehat khosham omad

    man tazenevisam be zibaee to ham neminevisam sari be manam bezan
    rahabanoo.blogspot.com

    پاسخحذف
  2. نوشتن حقیقت شهامت میخواد. دیدنش شعور میخواد .با خودت روبرو شدن و پذیرفتن هیولای وجود یه چیز عمیقتره!

    پاسخحذف